جدول جو
جدول جو

معنی متصله - جستجوی لغت در جدول جو

متصله(مُتْ تَ صِ لَ)
متصل. (ناظم الاطباء). مؤنث متصل. رجوع به قضیۀ متصله در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
متصله
متصله در فارسی مونث متصل بنگرید به متصل مونث متصل
تصویری از متصله
تصویر متصله
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متصلف
تصویر متصلف
ویژگی آنکه حرف های گزاف می زند، لاف زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متاله
تصویر متاله
کسی که به علم الهیات اشتغال دارد، عابد، زاهد، خداشناس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصل
تصویر متصل
پیوسته، ق به هم پیوسته، پی در پی، در تصوف کسی که به وصل رسیده، واصل، خویشاوند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ وَلْ لِهْ)
سرگشته و بیخود. (آنندراج). اندوهگین و ملول و سرگشته وحیران و بیخود شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَلْ لِ)
رجل متصلف، مرد لافی. (منتهی الارب). چاپلوسی کننده و لاف زنی نماینده. (آنندراج). تملق کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به تصلف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَلْلا)
از ’ص ل ی’، عصای راست کرده شدۀ بر آتش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَلْ لِهْ)
بیخود و دل ربوده کننده و عقل رفته گرداننده. (آنندراج). بیخود و دل ربوده و عقل رفته و نادان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صَ لَ)
مؤنث محصّل، حاصل کرده شده. رجوع به محصّل شود، (اصطلاح منطق) اصطلاحی است در منطق، رجوع به اثبات و نفی در اساس الاقتباس ص 67 شود، قضیۀ حملی را که در او هیچ لفظ معدول نبود محصله خوانند. (اساس الاقتباس ص 100). محصله.
- قضیۀ محصله، قضیه ای است که حرف نفی جزء موضوع و یا محمول آن نشده باشد خواه موجبه باشد یا سالبه. مانند زید کاتب. یا زید لیس به کاتب. (از تعریفات جرجانی). رجوع به قضیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صِ لَ)
در تداول فارسی، متعلمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). دختر یا زنی که به تحصیل علم و ادب اشتغال دارد. دانشجوی دختر. دختر یا زن دانشجو. طالب علمی که زن یا دختر باشد. ج، محصلات
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صِ لَ)
مؤنث محصل. رجوع به محصل شود، زنی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. (از منتهی الارب). رجوع به محصل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَلْ لِ)
سختی کننده در کار: المتصلب فی اموره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تشدد و تصلب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَلْ لِ)
آفتاب بالاآینده یا در وسط آسمان رسنده یااز ابر بیرون آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). آفتاب بیرون آمده از زیر ابر در وسطآسمان رسیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تصلع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَلْ لِ)
زن که فریاد کند از درد زه. (آنندراج). زن بانگ کننده از درد زه، آمد و شد کننده در آب، غلطندۀ در خاک از مشقت و زحمت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ صِ فَ)
مؤنث متصف. رجوع به متصف شود
لغت نامه دهخدا
(سِنْ نَ)
از ’ت ل ل’، برای اسب ماده نر خواستن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). نر خواستن برای اسب ماده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَلْ لِهْ)
ابله. (آنندراج). نادان و گول و احمق. (ناظم الاطباء) ، بی راه رونده بدون رهنما و استفسار از کسی. (آنندراج). آن که از بیراهه رود بدون آن که راهنما داشته باشد و یا از کسی استفسار کند. (ناظم الاطباء) ، کسی که ابله نباشد و خود را گول و ابله بنمایاند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَصْ صَ لَ)
تأنیث مفصل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مفصلهالاسامی، که نامشان به شرح آمده است. که نامشان به تفصیل بیان شده است
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَلْ لی)
از ’ص ل ی’، گرمی آتش کشیده و به آتش تابیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصلی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متصل
تصویر متصل
توصیف شده و پیوسته شونده بی جدا شدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفصله
تصویر مفصله
مفصله در فارسی مونث مفصل بنگرید به مفصل مونث مفصل
فرهنگ لغت هوشیار
محصله در فارسی مونث محصل دانش آموز شاگرد: زن مونث محصل: حاصل کرده شده، نتیجه کلام ماحصل. یا قضیه محصله. قضیه ای است که حرف نفی جز موضوع و یا محمول آن نشده باشد و دلالت بر نفی نسبت کند و قضیه بسیطه نیز خوانند و چون با حرف سلب مرکب شود و حرف سلب جز محمول یا موضوع و یا هر دو طرف شود قضیه را معدوله خوانند و دلالت بر دفع نسبت نکند اگر جز موضوع باشد معدوله الموضوع و اگر جز محمول تنها باشد معدوله المحمول واگر جز هر دو باشد معدوله الطرفین خوانند. مثال محصله: انسان جماد نیست مثال معدوله الموضوع: غیر انسان متفکر نیست. و مثال معدوله المحمول: جماد غیر متفرک است. مونث محصل: دختر یا زنی که باموختن علم و ادب مشغولست جمع محصلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصفه
تصویر متصفه
متصفه در فارسی مونث متصف: زابدار فروزه دار مونث متصف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصلا
تصویر متصلا
همیشه و همواره و دائماً و لاینقطع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصلف
تصویر متصلف
چاپلوس چاپلوسی کننده چاپلوس جمع متصلفین
فرهنگ لغت هوشیار
خدا شناس، خدا پرست آنکه خدا را پرستش کند عابد زاهد، آنکه بعلم الهیات اشتغال دارد: متالهان فلاسفه از سقراط و انبذقلس تا با فلاطون و ارسططالیس چنین گفتند که علتها را یکی علت است، جمع متالهین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصله
تصویر محصله
((مُ حَ صَّ لَ یا لِ))
مؤنث محصل، حاصل کرده شده، نتیجه کلام، ماحصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متأله
تصویر متأله
((مُ تَءَ لِّ هْ))
کسی که به علم الهیات اشتغال دارد، عابد، زاهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متصلف
تصویر متصلف
((مُ تَ صَ لِّ))
چاپلوسی کننده، چاپلوس، جمع متصلفین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متصل
تصویر متصل
((مُ تَّ ص))
پیوسته، نزدیک به هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متصل
تصویر متصل
پیوسته، چسبیده
فرهنگ واژه فارسی سره
لاف زن، گزافه گو، خودستا، چاپلوس، چرب زبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سخت، محکم، خشک مغز، متعصب، متحجر
متضاد: نوگرا، متجدد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حکیم، عارف، متصوف، زاهد، عابد
فرهنگ واژه مترادف متضاد