جدول جو
جدول جو

معنی متسلق - جستجوی لغت در جدول جو

متسلق
(مُ تَ سَلْ لِ)
به دیوار بر شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بالابرندۀ دیوار. (ناظم الاطباء) ، بی آرام از درد یا اندوه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسلق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متسلی
تصویر متسلی
تسلی یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متسوق
تصویر متسوق
بازاری، بازرگان، سوداگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعلق
تصویر متعلق
پیوسته، وابسته، آویزان، آویخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متخلق
تصویر متخلق
خوگرفته، عادت کرده به خلقی، خوش خوی، خوش خلق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوس، خوشامدگو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متسلح
تصویر متسلح
سلاح پوشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متسلط
تصویر متسلط
غلبه کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَسَلْ لِ)
شکافته شونده. (آنندراج). شکافته شده و چاک شده و ترکیده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسلع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لِ)
وام گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). وام دار. (ناظم الاطباء) ، بها پیشی گیرنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسلف شود، استعارت کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لِ)
بازگشته و واماندۀ از عقب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کسی و یا چیزی که پنهان و نادیده بیرون می آید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لَ)
تسلیم شده و پذیرفته شده و تفویض شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لِ)
پذیرفتۀ چیزی. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می گیرد هر چیز بخشیده شده را و آن را در ملکیت خود نگاه می دارد. (ناظم الاطباء) ، کسی که اسلام آورده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، آن که راه می پیماید بدون خطا کردن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تسلم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لی)
خورسند و بی غم. (آنندراج). دل نواخته شده و تسلی داده شده. (ناظم الاطباء) : بجهت آن که هر که را نصرت در جانب او وجود گیرد هر آینه دلش متسلی خواهد بود. (انوار سهیلی). و رجوع به تسلی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَسَوْ وِ)
خرید و فروخت کننده و بازار جوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خرنده و فروشنده و سوداگر و بازرگان و آمد و شد کننده در بازار و مرد بازاری. (ناظم الاطباء) ، بازارگرم کن. هنگامه طلب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از جهت ما در مقابل آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از متسوقان و مضربان و عاقبت نانگران... نیز کارها رفته است... و در نعمتها و نواختهای گونه گونه و جاه و نهاد وی نگرد نه اندرآنچه حاسدان متسوقان پیش وی نهند. (تاریخ بیهقی ادیب ص 333)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَحَلْ لِ)
مردم حلقه حلقه نشسته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ماه هاله دار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تحلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لِ)
بر کسی دست یابنده و غلبه کننده. (آنندراج) (غیاث). دست یابنده و غلبه کننده. (ناظم الاطباء) : کوه ها از متغلبان خالی شده و راهها از متسلطان ایمن گشته. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 56) ، برگماشته، مستقل و مختار و خودسر، دارای قدرت و توانائی خودسرانه و متصرف و با قدرت پادشاهی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسلط شود
لغت نامه دهخدا
خویش از آن آویخته شده، مربوط. در آویزنده بچیزی، مرتبط متصل: ... حصول غرض هر دو صنف بوسیله این فضیلت متعلق بود، وابسته مربوط، خویشاوند خویش: متعلقانش را که نظر در کار او بود و شفقت بروزگار او پندش دادند و بندش نهادند سودی نکرد، جمع متعلقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسلح
تصویر متسلح
زینه پوشنده (زینه سلاح) سلاح پوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
چهرنیتک چهر یافته، خوشخوی نیکرفتار آنکه خویی بپذیرد: متخلق به اخلاق حسنه، کسی که با دیگری خوشخویی کند جمع متخلقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحلق
تصویر متحلق
چنبر زده
فرهنگ لغت هوشیار
بازاری بازار نشین، سودا گر مرد بازاری، خرنده و فروشنده سوداگر بازرگان
فرهنگ لغت هوشیار
همدردی شنیده نوازش دیده، خورسند دل نواخته شده تسلی داده: به جهت آنکه هر که را نصرت در جانب او وجود گیرد هر آینه دلش متسلی خواهد بود
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که بر وی دست یافته باشند دست یابنده و غلبه کننده، دارای قدرت و توانائی خودسرانه و متصرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوسی کننده، خوش آمدگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسلح
تصویر متسلح
((مُ تَ سَ لِّ))
سلاح پوشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متخلق
تصویر متخلق
((مُ تَ خَ لِّ))
خوی و عادت دیگری را گرفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متسوق
تصویر متسوق
((مُ تَ سَ وِّ))
بازاریاب، بازار گرم کن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متسلی
تصویر متسلی
((مُ تَ سَ لّ))
تسلی داده، دل نواخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متسلط
تصویر متسلط
((مُ تَ سَ لَّ))
غلبه کننده، مسلط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متملق
تصویر متملق
((مُ تَ مَ لِّ))
چاپلوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعلق
تصویر متعلق
((مُ تَ عَ لِّ))
آویزان، آویزنده، پیوسته، وابسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعلق
تصویر متعلق
وابسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متملق
تصویر متملق
چاپلوس
فرهنگ واژه فارسی سره
مربوط به، مرتبط، مربوط
دیکشنری اردو به فارسی