جدول جو
جدول جو

معنی متزع - جستجوی لغت در جدول جو

متزع(مُتْ تَ زِ)
سنگدل. (منتهی الارب) (آنندراج). شدیدالنفس و سخت دل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درشت اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بازایستنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اتزاع شود
لغت نامه دهخدا
متزع
متزایل در فارسی: جدا شونده سنگدل، درشت اندام، باز ایستنده
تصویری از متزع
تصویر متزع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفزع
تصویر مفزع
پناهگاه، گریزگاه، پناه، ملجا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متبع
تصویر متبع
آنکه از او پیروی کنند، آنچه در پی آن بروند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منزع
تصویر منزع
جای کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متبع
تصویر متبع
تابع، پیرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متسع
تصویر متسع
گشاد، با وسعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موزع
تصویر موزع
بخش شده، پراکنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتزع
تصویر منتزع
جداشده، از جا کنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موزع
تصویر موزع
پراکنده کننده، پخش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متاع
تصویر متاع
آنچه بتوان خرید یا فروخت، کالا، اسباب، مال
فرهنگ فارسی عمید
(تَحْ)
پاره پاره شدن. (زوزنی). پاره پاره شدن از خشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بخش بخش کردن چیزی میان خود: تمزعوه بینهم، یعنی، بخش بخش کردند آن را میان خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: توزعوا المال بینهم و تمزعوه . (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَرْ رِ)
آن که در بندد. (آنندراج). آن که می بندد در را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تتریع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَبْ بِ)
خشمگین و بدخلق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). معربد و خشمناک. (ناظم الاطباء) ، بدخواه و نابکار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزبع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
پرکننده. (آنندراج). کسی که پر می کند و انباشته می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
پر. (از منتهی الارب). پر و سرشار. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَعْ عِ)
دروغ بربندنده و کاذب گوینده. (آنندراج). آن که دروغ برمی بندد و دروغ می گوید و دروغگو. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزعم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از موزع
تصویر موزع
پخش کننده، پراکنده کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منزع
تصویر منزع
کشیدنگاه بر کنده: گیاه کشیدنگاه (کمان) : (از آن روز باز که در قوس رجا منزعی و در عرصه امل متسعی بود... تا امروز وصیت می کرده ام) (نفثه المصدور. چا . 55- 54) (مقایسه شود با لم یبق فی القوس منزع یعنی کار بنهایت رسید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفزع
تصویر مفزع
پناهجای پناهگاه پناهگاه پناه جای ملجا: (مثل کسی که دشمنان غالب و خصوم قاهر بدو محیط شوند و مفزع و مهرب از همه جوانب متعذر باشد،) (کلیله. مصحح مینوی. 282)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمزع
تصویر تمزع
بخش بخش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کالا و سود و منفعت و سامان و هر آنچه حوائج را سودمند باشد، کالا و اسباب
فرهنگ لغت هوشیار
پیشرو پیشوا پیرو آنچه که در پی آن رفته باشند کسی یا چیزی که ازو پیروی کنند پیشوا مقتدا: ... الناس علی دین ملوکهم نصی متبع و امری منتفع دانست. . ، جمع متبعین در پی رونده پیرو جمع متبعین
فرهنگ لغت هوشیار
فراخنای فرا خیده فراخ شونده، دراز شونده کش آینده جای فراخ. فراخ شونده، فراخ گشاد، طولانی: حق تعالی وحی کردش در زمان مهلتش ده متسع مهراس ازان. (مثنوی) (شعر) مسمطی که هر بندش دارای نن مصراع باشد، سطحی که نه ضلع متساوی آنرا احاطه کند. توضیح اگر اضلاع متساوی نباشند آنرا ذوتسعه اضلاع گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمزع
تصویر متمزع
پاره پاره بخش بخش
فرهنگ لغت هوشیار
جدا گشته جدا کننده کنده شده بر کنده، جدا شده. انتزاع کننده، جدا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسع
تصویر متسع
((مُ تَّ س))
وسیع، گشاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفزع
تصویر مفزع
((مَ زَ))
پناه، فریادرس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتزع
تصویر منتزع
((مُ تَ زَ))
کنده شده، جدا شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متاع
تصویر متاع
((مَ))
اسباب، کالا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبع
تصویر متبع
((مُ تَّ بَ))
آن چه که در پی آن رفته باشند، کسی یا چیزی که ازو پیروی کنند، پیشوا، مقتدا، جمع متبعین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبع
تصویر متبع
((مُ تَّ بِ))
در پی رونده، پیرو، جمع متبعین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متسع
تصویر متسع
((مُ تَ سِّ))
مسمطی که هر بندش دارای نه مصراع باشد، سطحی که نه ضلع متساوی آن را احاطه کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موزع
تصویر موزع
((مُ وَ زِّ))
توزیع کننده، پخش کننده، جمع موزعین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتزع
تصویر منتزع
آهنجیده
فرهنگ واژه فارسی سره