جدول جو
جدول جو

معنی متزخر - جستجوی لغت در جدول جو

متزخر
(مُ تَ زَخْ خِ)
پرشونده و پر. (آنندراج) ، دریای پرآب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزخر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متاخر
تصویر متاخر
درنگ کننده، دارای تاخیر، مقابل متقدم، نزدیک به اکنون، جدید
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
پر شدن دریا از آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). پر شدن و بالا آمدن آب دریا و رودخانه. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَخْ خِ)
بخور کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تبخر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَخْ خِ)
بزرگی نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). متکبر و بزرگی نماینده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فخرکننده. (مهذب الاسماء). و رجوع به تفخر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَمَخْ خِ)
کسی که برابر باد می ایستد، آن که پشت به باد میکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمخر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَرْ رِ)
جامه ای که دارای دکمه ها باشد و با آن دکمه ها آن جامه را محکم بندند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تزرر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَکْ کِ)
طفل نیکوحال. (آنندراج). کودک نیکوحال. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، کسی که ترقی می کند و بختیار می شود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، پرشده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شکم کودک پر شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تزکر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَمْ مِ)
شترمرغ مادۀ صدا کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَنْ نِ)
زنار بسته، باریک و نازک. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زیر کوفته. (ناظم الاطباء). کوفته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزنر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَوْ وِ)
شیرغرنده. (ناظم الاطباء). و رجوع به متزاءّر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَخْ خِ)
حقیر و خوار شمرنده، استهزأکننده و مضحکه کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، کسی که ملجاء می کند دیگری را به اطاعت و فرمانبرداری. (ناظم الاطباء) و رجوع به تسخر شود
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ زِ)
از ’وزر’، گناه کننده. (آنندراج). مجرم و گناهکار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اتزار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متسخر
تصویر متسخر
حقیر و خوار شمرنده، استهزاء کننده
فرهنگ لغت هوشیار
درنگ کننده و پس مانده پسین واپسین پسس افتاده، درنگ کننده درنگ کننده پس مانده عقب افتاده مقابل متقدم: و هر چه متقدم بود بمرتبت شاید که متاخر شود، کسی که در عهد اخیر (نسبت بزمان ما) میزیسته و لکن بعضی متاخران این تعریف کرده اند و بر عکس بنا متقارب بحری بیرون آورده اند جمع متاخرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متأخر
تصویر متأخر
((مُ تَءَ خِّ))
درنگ کننده، معاصر، کسی که در زمان نزدیک به زمان حال می زیسته
فرهنگ فارسی معین
اخیر، تازه، جدید، پس مانده، عقب افتاده، واعقب افتاده، واپس مانده، درنگ کننده، تاخیرکننده
متضاد: متقدم
فرهنگ واژه مترادف متضاد