بسیار نفقه دهنده عیال را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که به عیال خود نفقۀ بسیار میدهد و فراوان خرج میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمون شود
بسیار نفقه دهنده عیال را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که به عیال خود نفقۀ بسیار میدهد و فراوان خرج میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمون شود
آن که بر یک روش و یک خوی نپاید و قرار نگیرد. (منتهی الارب). کسی که بر یک خلق نپاید و عباره الاساس: ’رجل متلون یعنی مرد مختلف الاخلاق’. (از اقرب الموارد). آن که بر یک روش و خوی نپاید و قرار نگیرد. (ناظم الاطباء). آن که بر یک خو نباشد. بلهوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : علامت کژی باطن او آن است که متلون و متغیر پیش آید. (کلیله و دمنه) ، رنگ به رنگ شونده. (غیاث) (آنندراج). رنگارنگ. گوناگون. (ناظم الاطباء). - متلون شدن، مبدل شدن و تغییر رنگ دادن. (ناظم الاطباء). ، مأخوذ ازتازی. تغییرپذیر و ناپایدار و بی قرار و بی ثبات. (ناظم الاطباء). - متلون المزاج، متلون مزاج. بی قرار و بی ثبات و ناپایدار. (ناظم الاطباء). آن که هر لحظه خلق و خوی دیگر دارد از نرمی و درشتی و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، (اصطلاح فن عروض) شعری که در دو وزن از اوزان عروضی خوانده شود. شعری که در دو بحر یا بیشترخوانده میشود. وطواط آرد: این صنعت چنان باشد که شاعر بیتی گوید که آن را به دو وزن یا بیشتر بتوان خواند، مثال از تازی: انما الدنیا فداء داره وبنو الدنیا فداء اسرته. اگر لفظ ’فدا’ بفتح فاخوانی مقصور در هر دو مصراع بیت از بحر مدید باشد. و تقطیعش چنین بود: فاعلاتن فاعلن فاعلن. و اگر لفظفدا را بکسر فاخوانی ممدود بیت از بحر رمل بود و تقطیعش چنین باشد: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن. مثال ازپارسی: ای بت سنگین دل سیمین قفا ای لب تو رحمت و غمزه بلا. در این بیت اگر ’س’ سنگین و ’س’ سیمین و ’ت’ تو و ’غ’ غمزه را مخفف خوانی بیت از بحر سریع باشد، و تقطیعش چنین بود: مفتعلن مفتعلن فاعلن. و اگر این چهار را مشدد خوانی بیت از بحر رمل باشد، و تقطیعش چنین بود: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن. و احمد منشوری مختصری ساخته است و آن را خورشیدی شرح کرده ونامش ’کنزالغرائب’، جملۀ آن از این ابیات متلون است. در آنجا بیتی آورده است که به سی و اند وزن بتوان خواند اما این موضع را این قدر تمامست. (حدائق السحر فی دقائق الشعر ص 54- 55)
آن که بر یک روش و یک خوی نپاید و قرار نگیرد. (منتهی الارب). کسی که بر یک خلق نپاید و عباره الاساس: ’رجل متلون یعنی مرد مختلف الاخلاق’. (از اقرب الموارد). آن که بر یک روش و خوی نپاید و قرار نگیرد. (ناظم الاطباء). آن که بر یک خو نباشد. بلهوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : علامت کژی باطن او آن است که متلون و متغیر پیش آید. (کلیله و دمنه) ، رنگ به رنگ شونده. (غیاث) (آنندراج). رنگارنگ. گوناگون. (ناظم الاطباء). - متلون شدن، مبدل شدن و تغییر رنگ دادن. (ناظم الاطباء). ، مأخوذ ازتازی. تغییرپذیر و ناپایدار و بی قرار و بی ثبات. (ناظم الاطباء). - متلون المزاج، متلون مزاج. بی قرار و بی ثبات و ناپایدار. (ناظم الاطباء). آن که هر لحظه خلق و خوی دیگر دارد از نرمی و درشتی و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، (اصطلاح فن عروض) شعری که در دو وزن از اوزان عروضی خوانده شود. شعری که در دو بحر یا بیشترخوانده میشود. وطواط آرد: این صنعت چنان باشد که شاعر بیتی گوید که آن را به دو وزن یا بیشتر بتوان خواند، مثال از تازی: انما الدنیا فداء داره وبنو الدنیا فداء اسرته. اگر لفظ ’فدا’ بفتح فاخوانی مقصور در هر دو مصراع بیت از بحر مدید باشد. و تقطیعش چنین بود: فاعلاتن فاعلن فاعلن. و اگر لفظفدا را بکسر فاخوانی ممدود بیت از بحر رمل بود و تقطیعش چنین باشد: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن. مثال ازپارسی: ای بت سنگین دل سیمین قفا ای لب تو رحمت و غمزه بلا. در این بیت اگر ’س’ سنگین و ’س’ سیمین و ’ت’ تو و ’غ’ غمزه را مخفف خوانی بیت از بحر سریع باشد، و تقطیعش چنین بود: مفتعلن مفتعلن فاعلن. و اگر این چهار را مشدد خوانی بیت از بحر رمل باشد، و تقطیعش چنین بود: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن. و احمد منشوری مختصری ساخته است و آن را خورشیدی شرح کرده ونامش ’کنزالغرائب’، جملۀ آن از این ابیات متلون است. در آنجا بیتی آورده است که به سی و اند وزن بتوان خواند اما این موضع را این قدر تمامست. (حدائق السحر فی دقائق الشعر ص 54- 55)
آن که طلا کند به روغن بر خود. (آنندراج). کسی که طلا کند خود را به روغن. (ناظم الاطباء) ، چرب و چربی دار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدهن شود
آن که طلا کند به روغن بر خود. (آنندراج). کسی که طلا کند خود را به روغن. (ناظم الاطباء) ، چرب و چربی دار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدهن شود
هست شونده و موجود شونده. (غیاث). گردیده و گشته و شده و به وجود آورده و تولید شده و موجود شده و به وجود آمده. (ناظم الاطباء). هستی یاب وبه وجود آینده و یابندۀ وجود، جنبانیده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تکون و تکوین شود. - متکون شدن،موجود شدن و تولید شدن و پدید آمدن. (ناظم الاطباء)
هست شونده و موجود شونده. (غیاث). گردیده و گشته و شده و به وجود آورده و تولید شده و موجود شده و به وجود آمده. (ناظم الاطباء). هستی یاب وبه وجود آینده و یابندۀ وجود، جنبانیده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تکون و تکوین شود. - متکون شدن،موجود شدن و تولید شدن و پدید آمدن. (ناظم الاطباء)
ماسوا و فروتر و پائین تر، (ناظم الاطباء)، ماسوا و بمعنی فروتر نیز آمده، (غیاث) (آنندراج)، زیردست، مقابل مافوق، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، از ما (آنچه) + دون (فرودتر) آنچه فروتر است، آنچه فرود است: جمله بر خودحرام کرده بدی هرچه مادون کردگار عظیم، ناصرخسرو، آنکه کشتستم پی مادون من می نداندکه نخسبد خون من، مولوی، ، (اصطلاح اداری) به کارمندانی اطلاق می شود که در حوزۀ کار و اداره نسبت به فرد یا افراد دیگر شغل و درجۀ فرودتر و حقیرتر داشته باشند، آن افراد را نسبت به اینان مافوق گویند، از این روی ممکن است کسی مافوق عده ای و مادون عده ای دیگر باشد
ماسوا و فروتر و پائین تر، (ناظم الاطباء)، ماسوا و بمعنی فروتر نیز آمده، (غیاث) (آنندراج)، زیردست، مقابل مافوق، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، از ما (آنچه) + دون (فرودتر) آنچه فروتر است، آنچه فرود است: جمله بر خودحرام کرده بدی هرچه مادون کردگار عظیم، ناصرخسرو، آنکه کشتستم پی مادون من می نداندکه نخسبد خون من، مولوی، ، (اصطلاح اداری) به کارمندانی اطلاق می شود که در حوزۀ کار و اداره نسبت به فرد یا افراد دیگر شغل و درجۀ فرودتر و حقیرتر داشته باشند، آن افراد را نسبت به اینان مافوق گویند، از این روی ممکن است کسی مافوق عده ای و مادون عده ای دیگر باشد
راستکار و دیندار. (منتهی الارب). دیندار و راستکار. (آنندراج). راستگار و دین دار و فربود. (ناظم الاطباء). مأخوذ از تازی، دیندار و فربود و راست و درست و شاهیده و درستکار و راستکار و پایدار و در دین خود و شاهنده و صالح و صادق. (ناظم الاطباء). دیندار. بادیانت. آن که به احکام دین عمل کند: مردی اهل و ادیب و فاضل و نیکو منظر و متدین و متواضع دیدم. (سفرنامۀ ناصرخسرو). مردی بود که در عصر او اصیل تر و عالم تر و متدین تر از وی نبود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 92). در مواضی ایام دهقانی بوده است صاین و متدین و متورع و متقی. (سندبادنامه ص 129) ، امین درست کار. و رجوع به تدین شود، وام دار ومدیون و مقروض. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
راستکار و دیندار. (منتهی الارب). دیندار و راستکار. (آنندراج). راستگار و دین دار و فربود. (ناظم الاطباء). مأخوذ از تازی، دیندار و فربود و راست و درست و شاهیده و درستکار و راستکار و پایدار و در دین خود و شاهنده و صالح و صادق. (ناظم الاطباء). دیندار. بادیانت. آن که به احکام دین عمل کند: مردی اهل و ادیب و فاضل و نیکو منظر و متدین و متواضع دیدم. (سفرنامۀ ناصرخسرو). مردی بود که در عصر او اصیل تر و عالم تر و متدین تر از وی نبود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 92). در مواضی ایام دهقانی بوده است صاین و متدین و متورع و متقی. (سندبادنامه ص 129) ، امین درست کار. و رجوع به تدین شود، وام دار ومدیون و مقروض. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)