درجه به درجه، آهسته، کم کم، کم کم و آهسته آهسته پیش رفتن، به تدریج و تأنّی، خوش خوش، پلّه پلّه، خرد خرد، نرم نرمک، رفته رفته، آهسته آهسته، خوش خوشک، تدرّج، نرم نرم، کم کم، آرام آرام، اندک اندک، جسته جسته، کیچ کیچ
درجه به درجه، آهسته، کم کم، کم کم و آهسته آهسته پیش رفتن، به تدریج و تأنّی، خُوش خُوش، پِلِّه پِلِّه، خُرد خُرد، نَرم نَرمَک، رَفتِه رَفتِه، آهِستِه آهِستِه، خُوش خُوشَک، تَدَرُّج، نَرم نَرم، کَم کَم، آرام آرام، اَندَک اَندَک، جَسته جَسته، کیچ کیچ
زره پوش. (آنندراج) (غیاث). زره پوشنده. زره پوش. که درع پوشد. آراسته به زره یا جز آن. که زره پوشد جنگ را: متحلی به حلیت فتوت و متدرع به لباس مروت. (سندبادنامه). و به حقوق اکیده ووسایل حمیده متذرع و متدرع شده و لشکرکشی خراسان برابوالحسن سیمجور مقرر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1تهران ص 53). گفت شنیدم که شیری بود پرهیزگار و حلال خوار و خویشتن دار و متورع به لباس تعزز و تقوی متدرع. (مرزبان نامه ص 228). و رجوع به متدرعه و تدرع شود
زره پوش. (آنندراج) (غیاث). زره پوشنده. زره پوش. که درع پوشد. آراسته به زره یا جز آن. که زره پوشد جنگ را: متحلی به حلیت فتوت و متدرع به لباس مروت. (سندبادنامه). و به حقوق اکیده ووسایل حمیده متذرع و متدرع شده و لشکرکشی خراسان برابوالحسن سیمجور مقرر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1تهران ص 53). گفت شنیدم که شیری بود پرهیزگار و حلال خوار و خویشتن دار و متورع به لباس تعزز و تقوی متدرع. (مرزبان نامه ص 228). و رجوع به متدرعه و تدرع شود
پرهیز کننده از گناه. (آنندراج). کسی که پرهیز می کند از کار بد و گناه. (ناظم الاطباء) : مردی ورع و متحرج بود. (تاریخ بیهق ص 210) ، نادم و پشیمان. (ناظم الاطباء) ، رهائی یافته از سختی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحرج شود
پرهیز کننده از گناه. (آنندراج). کسی که پرهیز می کند از کار بد و گناه. (ناظم الاطباء) : مردی ورع و متحرج بود. (تاریخ بیهق ص 210) ، نادم و پشیمان. (ناظم الاطباء) ، رهائی یافته از سختی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحرج شود
گروه هلاک شده و منعدم گشته. (ناظم الاطباء). رجوع به اندراج شود، درج شده و شامل شده و شامل کرده و گنجیده و گنجانیده و جمعکرده و فراهم آورده و درمیان نهاده و درمیان داخل کرده و دردفتردرج کرده و گنجانیده و ثبت نموده و درهم پیچیده. (ناظم الاطباء). درآمده در چیزی. (غیاث) (آنندراج) : و یا لیت که به دست کهترو پدر کاری سبر آمدی که ترفیه خاطر شریف در آن مندرج بودی. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 100). در طی آن مرثیه نامه تقریر جملۀ خصال آن زبدۀ رجال مندرج و مندمج است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 442). سراسر اشارت است و حکمتهای خفی در مضامین آن مندرج. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 101). اگر عاقل در این بیت تأمل کند هزار دیوان شعر و هزار دفتر حکمت در یک بیت آخراین رباعی مندرج بیند. (لباب الالباب چ نفیسی ص 44). در هر نفسیم تعبیه آهی در هر سخنیم مندرج وایی. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 244). جزئیات نامتناهی که در تحت کلیات مندرج باشد بر وجهی از وجوه در او حاصل آمده باشد. (اخلاق ناصری). ضد اندر ضد پنهان مندرج آتش اندر آب سوزان مندمج. مولوی. ازل و ابد مندرج در تحت احالت او و کون و مکان منطوی در طی بساطت او. (مصباح الهدایه چ همایی ص 18). همچنانک روح جزوی و قلب جزوی و نفس جزوی و عقل جزوی را در تحت احاطت ذات خود مندرج بیند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 90). عرش قلب اکبر است در عالم کبیر... جملۀ قلوب در تحت احاطت عرش مندرج اند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 98). افعال آثار صفات اند و صفات مندرج در تحت ذات. (مصباح الهدایه ایضاً ص 131). اما حیای عام که مندرج است در تحت مقام مراقبه از جملۀ مقامات است. (مصباح الهدایه ایضاً ص 420). حکم حال منطقی خواهی ز حال فلسفی کن قیاس آن را که اصغر مندرج در اکبر است. جامی. اسرار غیبیه و معانی حقیقیه در کسوت صورت و لباس مجاز در آن اشعار معارف شعار مندرج است. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 315). - مندرج گردیدن، درج شدن. جای گرفتن. گنجیدن. داخل شدن: نور علم توحید در نور حال او مستتر و مندرج گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 21)
گروه هلاک شده و منعدم گشته. (ناظم الاطباء). رجوع به اندراج شود، درج شده و شامل شده و شامل کرده و گنجیده و گنجانیده و جمعکرده و فراهم آورده و درمیان نهاده و درمیان داخل کرده و دردفتردرج کرده و گنجانیده و ثبت نموده و درهم پیچیده. (ناظم الاطباء). درآمده در چیزی. (غیاث) (آنندراج) : و یا لیت که به دست کهترو پدر کاری سبر آمدی که ترفیه خاطر شریف در آن مندرج بودی. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 100). در طی آن مرثیه نامه تقریر جملۀ خصال آن زبدۀ رجال مندرج و مندمج است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 442). سراسر اشارت است و حکمتهای خفی در مضامین آن مندرج. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 101). اگر عاقل در این بیت تأمل کند هزار دیوان شعر و هزار دفتر حکمت در یک بیت آخراین رباعی مندرج بیند. (لباب الالباب چ نفیسی ص 44). در هر نفسیم تعبیه آهی در هر سخنیم مندرج وایی. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 244). جزئیات نامتناهی که در تحت کلیات مندرج باشد بر وجهی از وجوه در او حاصل آمده باشد. (اخلاق ناصری). ضد اندر ضد پنهان مندرج آتش اندر آب سوزان مندمج. مولوی. ازل و ابد مندرج در تحت احالت او و کون و مکان منطوی در طی بساطت او. (مصباح الهدایه چ همایی ص 18). همچنانک روح جزوی و قلب جزوی و نفس جزوی و عقل جزوی را در تحت احاطت ذات خود مندرج بیند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 90). عرش قلب اکبر است در عالم کبیر... جملۀ قلوب در تحت احاطت عرش مندرج اند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 98). افعال آثار صفات اند و صفات مندرج در تحت ذات. (مصباح الهدایه ایضاً ص 131). اما حیای عام که مندرج است در تحت مقام مراقبه از جملۀ مقامات است. (مصباح الهدایه ایضاً ص 420). حکم حال منطقی خواهی ز حال فلسفی کن قیاس آن را که اصغر مندرج در اکبر است. جامی. اسرار غیبیه و معانی حقیقیه در کسوت صورت و لباس مجاز در آن اشعار معارف شعار مندرج است. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 315). - مندرج گردیدن، درج شدن. جای گرفتن. گنجیدن. داخل شدن: نور علم توحید در نور حال او مستتر و مندرج گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 21)
کسی که می نگرد. بیننده و ناظر. (ناظم الاطباء) ، کسی که می آزماید و سیر و گردش میکند. (ناظم الاطباء) ، کسی که شادمانی می نماید. (ناظم الاطباء). جویندۀ خوشی و گشایش خاطر، گشایش یابنده از تنگی و دشواری. (فرهنگ فارسی معین) ، آن که از همراهی با دوستان کاهلی میکند. (ناظم الاطباء)
کسی که می نگرد. بیننده و ناظر. (ناظم الاطباء) ، کسی که می آزماید و سیر و گردش میکند. (ناظم الاطباء) ، کسی که شادمانی می نماید. (ناظم الاطباء). جویندۀ خوشی و گشایش خاطر، گشایش یابنده از تنگی و دشواری. (فرهنگ فارسی معین) ، آن که از همراهی با دوستان کاهلی میکند. (ناظم الاطباء)
جای سیر و تماشا. (غیاث) (آنندراج). مکانی که موجب گشادگی خاطر گردد. محل سیر: دیگر آن که کتب تاریخ متفرجی نزه و متنزهی بدیع باشد. (تجارب السلف). زمین چون دیبای مشجر و هوا چون حلۀ زیبای مطیر به رنگ و بوی راحت دلها برآمده چنین موضعی متنزه و متفرج او بود. (مرزبان نامه، ص 229)
جای سیر و تماشا. (غیاث) (آنندراج). مکانی که موجب گشادگی خاطر گردد. محل سیر: دیگر آن که کتب تاریخ متفرجی نزه و متنزهی بدیع باشد. (تجارب السلف). زمین چون دیبای مشجر و هوا چون حلۀ زیبای مطیر به رنگ و بوی راحت دلها برآمده چنین موضعی متنزه و متفرج او بود. (مرزبان نامه، ص 229)
نعت مفعولی از مصدر استدراج. بنده ای که خداوند او را پس از صدور خطا نعمت دهد و او استغفار را فراموش کند، قال عمر بن الخطاب: اللهم أعوذ بک أن أکون مستدرجاً. (اقرب الموارد) : گفت هر که از حیا سخن گوید و شرم ندارد از خدای در آنچه گوید او مستدرج بود. (تذکره الاولیاء عطار). و رجوع به استدراج شود
نعت مفعولی از مصدر استدراج. بنده ای که خداوند او را پس از صدور خطا نعمت دهد و او استغفار را فراموش کند، قال عمر بن الخطاب: اللهم أعوذ بک أن أکون مستدرجاً. (اقرب الموارد) : گفت هر که از حیا سخن گوید و شرم ندارد از خدای در آنچه گوید او مستدرج بود. (تذکره الاولیاء عطار). و رجوع به استدراج شود
طالب العلم. فرا راه افتاده در علم و ادب و برساخته شده. (آنندراج). فرا گرفتۀ علم و ادب و برساخته شدۀ در آن. (ناظم الاطباء). فرا راه افتاده در علم و ادب. طالب علم. دانشجو. (فرهنگ فارسی معین) ، فارغ التحصیل. (فرهنگ فارسی ایضاً). بهره مند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخرج شود
طالب العلم. فرا راه افتاده در علم و ادب و برساخته شده. (آنندراج). فرا گرفتۀ علم و ادب و برساخته شدۀ در آن. (ناظم الاطباء). فرا راه افتاده در علم و ادب. طالب علم. دانشجو. (فرهنگ فارسی معین) ، فارغ التحصیل. (فرهنگ فارسی ایضاً). بهره مند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخرج شود
دلگشای دلباز دلگشوده آسوده دل، خوشی جوی محل تفرج مکانی که موجب گشادگی خاطر گردد محل سیر: ... زمین چون دیبای مشجر و هوا چون حله زیبای مطیر برنگ و بوی راجت دلها بر آمده چنین موضعی متنزه و متفرج او بود. گشایش یابنده (از تنگی و دشواری)، گشایش خاطر یابنده، خوشی جوینده
دلگشای دلباز دلگشوده آسوده دل، خوشی جوی محل تفرج مکانی که موجب گشادگی خاطر گردد محل سیر: ... زمین چون دیبای مشجر و هوا چون حله زیبای مطیر برنگ و بوی راجت دلها بر آمده چنین موضعی متنزه و متفرج او بود. گشایش یابنده (از تنگی و دشواری)، گشایش خاطر یابنده، خوشی جوینده