معنی متخ در لغت نامه دهخدا

دنب بر زمین فرو بردن ملخ جهت خایه نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)، استوار شدن در چیزی و پائیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، از جائی برکندن، گائیدن، زدن، دور ساختن، بلند برآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، ریخ زدن: متخ بسلحه، ریخ زد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به متخ شود

معنی متخ در لغت نامه دهخدا

آن که خمیر ترش در خمیر می نهد و نیکو خمیر کننده. (ناظم الاطباء)

معنی متخ - جستجوی لغت در جدول جو

متخ(سَ)

لغت نامه دهخدا

متخ(مُ تِخ خ)

لغت نامه دهخدا

ماخ

(پسرانه)

از شخصیتهای شاهنامه، نام سخندانی پیر و مرزبان هری و از راویان شاهنامه

فرهنگ نامهای ایرانی

متی

(پسرانه)

نام پدر یونس (ع)

فرهنگ نامهای ایرانی

مته

ابزاری که نجار با آن چوب و تخته را سوراخ می کند، پرما، ماهه، بهرمه

فرهنگ فارسی عمید

متد

قاعده، روش، رویه، اسلوب

فرهنگ فارسی عمید

متی

از مقوله های منطق ارسطو که نسبت شیء به زمان را نشان می دهد

فرهنگ فارسی عمید

متل

داستان کوتاه عامیانه و موزون
کنایه از سخنی که از روی شوخی و طعنه به کسی گفته می شود

فرهنگ فارسی عمید

متخذ

گرفته شده

فرهنگ فارسی عمید

متن

پشت، درون چیزی
نوشته، مکتوب
مقابل حاشیه، بخش اصلی یک نوشته یا صفحه

فرهنگ فارسی عمید

مسخ

تغییرشکل یافته، به ویژه به شکل حیوان درآمده، زشت شده

فرهنگ فارسی عمید

میخ

میلۀ کوتاه فلزی و نوک تیز برای اتصال دو قطعه به هم
میخ درم: آلتی که با آن سکه می زدند، برای مثال وزآن پس دگر کرد میخ درم / همان میخ دینار و هر بیش وکم (فردوسی - ۶/۲۰۳)

فرهنگ فارسی عمید

متر

واحد اندازه گیری طول برابر با ۱۰۰ سانتی متر، کنایه از ابزاری درجه بندی شده و نواری شکل و باریک برای اندازه گیری طول که انواع مختلف دارد

فرهنگ فارسی عمید

متم

آنچه موجب تکمیل چیز دیگر می شود، تمام کننده

فرهنگ فارسی عمید

متل

مهمان خانۀ بزرگ در خارج شهر و در محل هایی که مردم برای تفرج می روند، Motel

فرهنگ فارسی عمید

ماخ

سیم وزر قلب و ناسره، برای مثال جوان شد حکیم ما، جوانمرد و دل فراخ / یک پیر زن خرید، به یک مشت سیم ماخ (عسجدی - ۲۶)، پست و خسیس

فرهنگ فارسی عمید

متخذ

(مُتْ تَ خِ)

از ’أخ ذ’، گیرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). گیرنده و اخذ کننده و گزیننده و پسنده و اختیار کننده. (ناظم الاطباء) ، همراهی کننده. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) ، آماده کننده و طبخ کننده طعام. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، آغاز کننده. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)

لغت نامه دهخدا

متخذ

(مُتْ تَخَ)

از ’أخ ذ’، گرفته شده. (ناظم الاطباء)

لغت نامه دهخدا

متخم

(مُ خِ)

طعام ناگوار و سنگین و تخمه آورنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به متخمه و تخمه و مادۀ بعد شود

لغت نامه دهخدا

متخم

(مُتْ تَ خِ)

از ’وخ م’، تخمه زده از طعام. (آنندراج). مزاحم شده به معده و ناگوارد در هضم. (ناظم الاطباء). و رجوع به متخمه و مادۀ قبل و تخمه شود

لغت نامه دهخدا

پتخ

مبهوت، متحیر

فرهنگ لغت هوشیار

لتخ

آلودن، شکافتن، پوست کردن

فرهنگ لغت هوشیار

متک

گرده دان در گیاهان، ترنج از میوه ها در برهانمتک به آرش ترنج پارسی دانسته شده ترنج که در تداول عامه به بالنگ معروف است

فرهنگ لغت هوشیار

متل

قصه های کوچک خوش آینده و حکایتهای خرافی، مزخرف

فرهنگ لغت هوشیار

متر

نوعی از اندازه طول که عبارت است از یک چهل میلیون جز از دایره نصف النهار و مساوی است به پانزده گره و سه ریع گره، یعنی یک ربع گره از گز شاه که اندازه معمولی این زمان است کوتاهتر میباشد

فرهنگ لغت هوشیار