جدول جو
جدول جو

معنی متحزز - جستجوی لغت در جدول جو

متحزز
(مُ تَحَزْ زِ)
بریده شده. (آنندراج). بریده شده وقطع شده. (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحزز شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متعزز
تصویر متعزز
عزیز، گرامی، ارجمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحیز
تصویر متحیز
مجتمع گشته، جایگزین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحرز
تصویر متحرز
درپناه شونده، خویشتن دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحزم
تصویر متحزم
مسلح، آنکه سلاح جنگ با خود دارد، سلاح دار، سلاح پوشیده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَزْ زِ)
تیزکننده سر دندان، برهم سایندۀ دندان و اندازه کننده آن. (از منتهی الارب) ، دندانه ساز، حکاک و کنده گر، آنکه نقب میکند و سوراخ میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پاره پاره شدن. (تاج المصادر بیهقی). بریده شدن. (منتهی الارب) (شرح قاموس). تقطع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَزْ زِ)
نیک پاک از آلایش و از ریم و چرک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقزز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَزْ زِ)
ارجمند و کمیاب گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نادر و کمیاب و پربها و گران و عزیز. (ناظم الاطباء). مقرب گرامی: از نهیب سلطان به یکی از متعززان اقصای هند التجا ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 417). از سایر امراء متعزز و ممتاز، قولش نزد همگان حجت و با برگ و ساز بود. (عالم آرا چ امیرکبیر ص 184). و رجوع به تعزز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ زْ زِ)
جنبنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). درخت جنبنده از باد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهزع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زِ)
متمزّر. رجوع به متمزر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زِ)
نعت فاعلی از احتزاز. برنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). کسی که می برد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَرْ رِ)
در پناه شونده. خویشتن دار: تقدیر آسمانی شیر شرزه را اسیر صندوق گرداند... و شجاع مقتحم را بددل متحرز. (کلیله و دمنه چ قریب ص 92). و رجوع به تحرز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَزْ زِ)
مرد سخت بخیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سخت بخیل و آزمند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحزق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَزْ زِ)
نعت است از تحزم. (منتهی الارب). کمربسته و تنگ بربسته. (از اقرب الموارد). و رجوع به تحزم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَحَزْ زِ)
اندوهگین. (آنندراج). دلتنگ و غمگین و اندوهگین. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحزن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَوْ وِ)
بر خود پیچیده و مجتمع شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، یک سو رفته و گوشه نشین. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحوز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَیْ یِ)
جمع شده و مجتمع گشته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، کسی که در مکانی محصور باشد. (از اقرب الموارد).
- متحیز کردن، محصور کردن:... با آن یار کنند تا آن را متحیز کند و بر یک جای بدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت بخطمرحوم دهخدا) ، فرارکرده از دشمن. (ناظم الاطباء) ، (در اصطلاح فلسفه) آنچه در حیز حاصل شود و به عبارت دیگر هرچه قابل اشارۀ حسیه باشد و نزد متکلمان هیچ یک از جواهر جوهر نیست مگر آن که متحیز بالذات باشد یعنی قابل باشد اشارۀ بالذات را. عرض متحیز بالتبع است. در نزد حکما جوهر گاهی متحیز بالذات است و گاهی اصلا متحیز نیست مانند جواهر مجرده. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 300)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَزْ زَ)
دندان سر تیز کرده چنانکه دندان جوانان باشد. (از منتهی الارب). دندان تیزکرده، دندانه دار. (ناظم الاطباء). درشت. خشن. ناهموار. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محتزز
تصویر محتزز
برنده
فرهنگ لغت هوشیار
ارجمند، کمیاب، ارزنده گرانبها، پایدار استوار گرامی ارجمند: ... از سایر امرا متعزز و ممتاز قولش نزد همگان حجت و با برگ و ساز بود، نادر کمیاب، پربها قیمتی، محکم استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحرز
تصویر متحرز
پناه شونده، خویشتن دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحزر
تصویر متحزر
بست نشین پناهیده، خویشتندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحزز
تصویر تحزز
پاره پاره شدن، بریده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحزن
تصویر متحزن
اندوهگین، دلتنگ و غمگین
فرهنگ لغت هوشیار
جایگزین، در یافتنی جای گزین حاصل در حیز، شیئی که قابل اشاره حسیه است بالذات با بالعرض متحیز است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحرز
تصویر متحرز
((مُ تَ حَ رِّ))
در پناه شونده، خویشتن دار، جمع متحرزین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعزز
تصویر متعزز
((مُ تَ عَ زِّ))
عزیز، ارجمند، قیمتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحیز
تصویر متحیز
((مُ تَ حَ یِّ))
جای گزین
فرهنگ فارسی معین
گرامی، عزیز، ارجمند، نادر، کمیاب، پربها، ارزشمند، قیمتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جایگزین، جای گیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خویشتن دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد