جمعکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که گرد می کند و جمع می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجویق شود، کسی که بانگ برمی زند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
جمعکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که گرد می کند و جمع می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجویق شود، کسی که بانگ برمی زند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
آسان فرا گیرنده کاری را. (آنندراج). کسی که کاری را به سهل انگاری می کند. (ناظم الاطباء) ، آن که در نماز گزاردن تغافل و تکاهل می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، آن که سخن به مجاز می گوید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، اغماض کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تجوز شود
آسان فرا گیرنده کاری را. (آنندراج). کسی که کاری را به سهل انگاری می کند. (ناظم الاطباء) ، آن که در نماز گزاردن تغافل و تکاهل می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، آن که سخن به مجاز می گوید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، اغماض کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تجوز شود
افتاده. (آنندراج). به روی افتاده. (ناظم الاطباء) ، منهدم گردیده. (آنندراج). شکسته و منهدم گردیده. (ناظم الاطباء) ، بر پهلو خفته. (آنندراج). به پهلو خفته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجور شود
افتاده. (آنندراج). به روی افتاده. (ناظم الاطباء) ، منهدم گردیده. (آنندراج). شکسته و منهدم گردیده. (ناظم الاطباء) ، بر پهلو خفته. (آنندراج). به پهلو خفته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجور شود
بازایستنده از نیاز و حاجت. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و بازداشته شده و منع کرده شده. (ناظم الاطباء) ، برگردانیده و معزول. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
بازایستنده از نیاز و حاجت. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و بازداشته شده و منع کرده شده. (ناظم الاطباء) ، برگردانیده و معزول. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
برتر از دیگران. بالاتر از اقران خود: چون پدرش از این شیوه عاری بود پسر بدین تلبیات و تزلیقات در جنب او عالمی متفوق مینمود. (جهانگشای جوینی) ، بچه که فواق فواق مکد شیر را. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). بچه ای که در یکدفعه بمقدار اند’، شیر نوشد و یا بمکد. (ناظم الاطباء) ، آسوده حال با خوشی و خرمی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، کسی که بمقداراندک شیر را در هر دفعه می دوشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تفوق شود
برتر از دیگران. بالاتر از اقران خود: چون پدرش از این شیوه عاری بود پسر بدین تلبیات و تزلیقات در جنب او عالمی متفوق مینمود. (جهانگشای جوینی) ، بچه که فواق فواق مکد شیر را. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). بچه ای که در یکدفعه بمقدار اند’، شیر نوشد و یا بمکد. (ناظم الاطباء) ، آسوده حال با خوشی و خرمی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، کسی که بمقداراندک شیر را در هر دفعه می دوشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تفوق شود
آلوده گردنده. یقال تصوق بعذرته، آلوده گردیده به پلیدی خود. (آنندراج). آلوده شده به پلیدی و سرگین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصوق و تصوک و مادۀ بعد شود
آلوده گردنده. یقال تصوق بعذرته، آلوده گردیده به پلیدی خود. (آنندراج). آلوده شده به پلیدی و سرگین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصوق و تصوک و مادۀ بعد شود
ماهچۀ علم و چتر... معلوم نشد که این لفظ ترکی است یا فارسی، چون قاف دارد ظاهر می شود فارسی است. (فرهنگ رشیدی). ماهچۀ علم و چتر و آن چیزی می باشد که از زر و سیم و غیره راست کرده بر سر علم لشکر و غیره می نهند و این لفظ معرب است. و بعضی نوشته که طاسکی که بر سر علم نصب کنند. (غیاث) (آنندراج). ماهچۀ علم را گویند. (برهان). گوی و قبه و ماهیچۀ زرنگار علم و رایت. (ناظم الاطباء). کاظم قدری، در فرهنگ مفصل ترکی خود این کلمه را فارسی دانسته و در عربی نیز به همین صورت ’منجوق’ و به معنی قسمی علم وارد شده. (حاشیۀ برهان چ معین). ماهچۀ علم: سر ماه دادش کلاه و کمر یکی مهر منجوق و زرین سپر. اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 327). ای برده علامت به رخ خوب و به قامت شد ریش تو مانندۀ منجوق علامت. دهقان علی شطرنجی. از بهر تو می طرازد ایام منجوق ز صبح و پرچم از شام. خاقانی. گر چتر روزسوختم از دم عجب مدار منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم. خاقانی. ز موج خون که بر می شد به عیوق پر از خون گشته طاسکهای منجوق. نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 162). چو از رایت شیرپیکر سپهر برآورد منجوق تابنده مهر. نظامی. در کوکبۀ طلوع آدم منجوق لوای عز والاست. عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 851). منجوق عماری رفعتش فرق فرقد و عیوق می شود. (لباب الالباب چ نفیسی ص 64) ، علم را نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی) (برهان). نوعی علم. (از دزی ج 2 ص 617). رایت. درفش. قسمی علم: خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را از کوس و علامتهای فراخ و منجوق و غلامان و بدره های درم و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). ز منجوق و از گونه گونه درفش شد آذین زده روی چرخ بنفش. اسدی. بی اندازه منجوق و زرین درفش همان چترها زرد و سرخ و بنفش. اسدی. همیدون هزار اسب زرین ستام صد و شصت منجوق از بهر نام. اسدی. کمترین منجوق بنماید همی در موکبت آن ظفرها کز درفش کاویان آمد پدید. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 149). طرب با جام زرینش به بزم اندر برابر شد ظفر با ماه منجوقش به رزم اندر به راز آمد. امیرمعزی (ایضاً ص 194). ز گردش سم شبدیز تست شرم سپهر ز تابش مه منجوق تست رشک قمر. امیرمعزی (ایضاً ص 244). از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب طبل و منجوق و عراده نیزه و خود و مجن. سنائی (دیوان چ مصفا ص 261). ماه منجوق تو انجم سپرد رایت رای تو لشکر شکند. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 365). اینک اینک چتر سلطان شریعت دررسید ماه منجوقش بر اوج گنبد اخضر رسید. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 377). ماه گردون سر منجوق تو باد زهره رامشگر مهمان تو باد. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 374). شب چون منجوق برکشید بلند طاق خورشید را درید پرند. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 215). تراست قبۀ قدری که ماه منجوقش نشد گرفته به خم کمند وهم و گمان. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 35). ماه منجوق قبۀ اعظم نعل یکران چرخ پیمایت. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 163). تابان به رزم اندرش ماه منجوق بیضامثال از دست پور عمران. ریاض همدانی. ، به معنی چتر هم آمده است و آن چیزی باشد که به جهت محافظت آفتاب بر بالای سر نگاه دارند. (برهان). چتر و سایبان. (ناظم الاطباء) : باغ پنداری لشکرگه میر است که نیست ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم. فرخی. منجوق و علامات و بدره های سیم و تخته های جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). پیش آیدم باغ ارم بر چتر و خرگاه و خیم از طبل و منجوق و علم چون درگه جمشید یل. لامعی. چون به دروازۀ شهر رسیدند لشکربسیار از شهر بیرون آمده بودند و کوس و بوق و علم ومنجوق بیرون آوردند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی) ، در شواهد زیر به معنی پرچم آمده است که منگولۀ علم باشد: چو زلف بتان جعد منجوق باد گهی برنوشت و گهی برگشاد. اسدی (از فرهنگ رشیدی). به هر سو دیلمی گردن به عیوق فروهشته کله چون جعد منجوق. نظامی. ، رایتی که بر کنگره های برج جهت اعلام نماز جماعت افراخته کنند، تاج، گوی و دیگر زینتهایی که بر بالای منار و برج آیین می بندند. (ناظم الاطباء) ، مهره های خرد از شیشه یا بلور که زینت را بر جامه ها دوزند و یا بر ریسمان کشند و بر گردن کودکان آویزند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
ماهچۀ علم و چتر... معلوم نشد که این لفظ ترکی است یا فارسی، چون قاف دارد ظاهر می شود فارسی است. (فرهنگ رشیدی). ماهچۀ علم و چتر و آن چیزی می باشد که از زر و سیم و غیره راست کرده بر سر علم لشکر و غیره می نهند و این لفظ معرب است. و بعضی نوشته که طاسکی که بر سر علم نصب کنند. (غیاث) (آنندراج). ماهچۀ علم را گویند. (برهان). گوی و قبه و ماهیچۀ زرنگار علم و رایت. (ناظم الاطباء). کاظم قدری، در فرهنگ مفصل ترکی خود این کلمه را فارسی دانسته و در عربی نیز به همین صورت ’منجوق’ و به معنی قسمی علم وارد شده. (حاشیۀ برهان چ معین). ماهچۀ علم: سر ماه دادش کلاه و کمر یکی مهر منجوق و زرین سپر. اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 327). ای برده علامت به رخ خوب و به قامت شد ریش تو مانندۀ منجوق علامت. دهقان علی شطرنجی. از بهر تو می طرازد ایام منجوق ز صبح و پرچم از شام. خاقانی. گر چتر روزسوختم از دم عجب مدار منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم. خاقانی. ز موج خون که بر می شد به عیوق پر از خون گشته طاسکهای منجوق. نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 162). چو از رایت شیرپیکر سپهر برآورد منجوق تابنده مهر. نظامی. در کوکبۀ طلوع آدم منجوق لوای عز والاست. عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 851). منجوق عماری رفعتش فرق فرقد و عیوق می شود. (لباب الالباب چ نفیسی ص 64) ، عَلَم را نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی) (برهان). نوعی عَلَم. (از دزی ج 2 ص 617). رایت. درفش. قسمی علم: خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را از کوس و علامتهای فراخ و منجوق و غلامان و بدره های درم و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). ز منجوق و از گونه گونه درفش شد آذین زده روی چرخ بنفش. اسدی. بی اندازه منجوق و زرین درفش همان چترها زرد و سرخ و بنفش. اسدی. همیدون هزار اسب زرین ستام صد و شصت منجوق از بهر نام. اسدی. کمترین منجوق بنماید همی در موکبت آن ظفرها کز درفش کاویان آمد پدید. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 149). طرب با جام زرینش به بزم اندر برابر شد ظفر با ماه منجوقش به رزم اندر به راز آمد. امیرمعزی (ایضاً ص 194). ز گردش سم شبدیز تست شرم سپهر ز تابش مه منجوق تست رشک قمر. امیرمعزی (ایضاً ص 244). از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب طبل و منجوق و عراده نیزه و خود و مجن. سنائی (دیوان چ مصفا ص 261). ماه منجوق تو انجم سپرد رایت رای تو لشکر شکند. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 365). اینک اینک چتر سلطان شریعت دررسید ماه منجوقش بر اوج گنبد اخضر رسید. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 377). ماه گردون سر منجوق تو باد زهره رامشگر مهمان تو باد. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 374). شب چون منجوق برکشید بلند طاق خورشید را درید پرند. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 215). تراست قبۀ قدری که ماه منجوقش نشد گرفته به خم کمند وهم و گمان. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 35). ماه منجوق قبۀ اعظم نعل یکران چرخ پیمایت. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 163). تابان به رزم اندرش ماه منجوق بیضامثال از دست پور عمران. ریاض همدانی. ، به معنی چتر هم آمده است و آن چیزی باشد که به جهت محافظت آفتاب بر بالای سر نگاه دارند. (برهان). چتر و سایبان. (ناظم الاطباء) : باغ پنداری لشکرگه میر است که نیست ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم. فرخی. منجوق و علامات و بدره های سیم و تخته های جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). پیش آیدم باغ ارم بر چتر و خرگاه و خیم از طبل و منجوق و علم چون درگه جمشید یل. لامعی. چون به دروازۀ شهر رسیدند لشکربسیار از شهر بیرون آمده بودند و کوس و بوق و علم ومنجوق بیرون آوردند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی) ، در شواهد زیر به معنی پرچم آمده است که منگولۀ علم باشد: چو زلف بتان جعد منجوق باد گهی برنوشت و گهی برگشاد. اسدی (از فرهنگ رشیدی). به هر سو دیلمی گردن به عیوق فروهشته کُلَه چون جعد منجوق. نظامی. ، رایتی که بر کنگره های برج جهت اعلام نماز جماعت افراخته کنند، تاج، گوی و دیگر زینتهایی که بر بالای منار و برج آیین می بندند. (ناظم الاطباء) ، مهره های خرد از شیشه یا بلور که زینت را بر جامه ها دوزند و یا بر ریسمان کشند و بر گردن کودکان آویزند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
فراخ گردیده و دور شده. (آنندراج). فراخ شده و پهن شده. (ناظم الاطباء) ، جدا شده و دور شده از دیگری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخوق شود
فراخ گردیده و دور شده. (آنندراج). فراخ شده و پهن شده. (ناظم الاطباء) ، جدا شده و دور شده از دیگری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخوق شود
خرید و فروخت کننده و بازار جوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خرنده و فروشنده و سوداگر و بازرگان و آمد و شد کننده در بازار و مرد بازاری. (ناظم الاطباء) ، بازارگرم کن. هنگامه طلب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از جهت ما در مقابل آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از متسوقان و مضربان و عاقبت نانگران... نیز کارها رفته است... و در نعمتها و نواختهای گونه گونه و جاه و نهاد وی نگرد نه اندرآنچه حاسدان متسوقان پیش وی نهند. (تاریخ بیهقی ادیب ص 333)
خرید و فروخت کننده و بازار جوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خرنده و فروشنده و سوداگر و بازرگان و آمد و شد کننده در بازار و مرد بازاری. (ناظم الاطباء) ، بازارگرم کن. هنگامه طلب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از جهت ما در مقابل آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از متسوقان و مضربان و عاقبت نانگران... نیز کارها رفته است... و در نعمتها و نواختهای گونه گونه و جاه و نهاد وی نگرد نه اندرآنچه حاسدان متسوقان پیش وی نهند. (تاریخ بیهقی ادیب ص 333)
منجوق: ترکی تازی گشته ماهچه سر درفش، افسر، درفش، چتر سایبان، مهرک که بر جامه دوزند گوی و قبه ای که بر سر رایت (درفش) نصب میکردند ماهچه علم، علم رایت درفش: (چو زلف بتان جعد منجوق باد گهی بر نوشت و گهی بر گشاد) (اسدی. رشیدی)، رایتی که بر کنگره های برج جهت اعلام نماز جماعت می افراشتند، چتر. سایبان، تاج، گوی و زینتهای دیگر که بر بالای منار و برج بعنوان آیین بندی نصب کنند، دانه های ریز از جنس شیشه و بلور که زیور جامه سازند
منجوق: ترکی تازی گشته ماهچه سر درفش، افسر، درفش، چتر سایبان، مهرک که بر جامه دوزند گوی و قبه ای که بر سر رایت (درفش) نصب میکردند ماهچه علم، علم رایت درفش: (چو زلف بتان جعد منجوق باد گهی بر نوشت و گهی بر گشاد) (اسدی. رشیدی)، رایتی که بر کنگره های برج جهت اعلام نماز جماعت می افراشتند، چتر. سایبان، تاج، گوی و زینتهای دیگر که بر بالای منار و برج بعنوان آیین بندی نصب کنند، دانه های ریز از جنس شیشه و بلور که زیور جامه سازند