جدول جو
جدول جو

معنی متجمع - جستجوی لغت در جدول جو

متجمع
جمع گشته، فراهم آمده
تصویری از متجمع
تصویر متجمع
فرهنگ فارسی عمید
متجمع
(مُ تَ جَمْ مِ)
فراهم آمده. (آنندراج). جمع کرده شده و فراهم آورده شده. (ناظم الاطباء). فراهم آمده و جمع گشته
لغت نامه دهخدا
متجمع
((مُ تَ جَ مِّ))
فراهم آمده، جمع گشته
تصویری از متجمع
تصویر متجمع
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستجمع
تصویر مستجمع
جمع کننده، جامع، کامل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
گردهم آینده، اجتماع کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
محل اجتماع، جای گرد آمدن، مجموعه ای از ساختمان ها یا واحدها با کارکرد یکسان مثلاً مجتمع تجاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجمل
تصویر متجمل
زینت یافته و آراسته، آرایش کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ جَمْ مِ)
فراهم آمده. (آنندراج). فراهم آمده و مجتمع شده، با هم دوچار شده. (ناظم الاطباء) ، خیمه زده و چادرزده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، مقیم گردیده در دارالحرب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجمر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَمْ مِ)
آماده و مستعد ریختن اشک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدمع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَوْ وِ)
گرسنه و خود را گرسنه دارنده به قصد. (آنندراج). کسی که خود را عمداً گرسنه می دارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجوع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَمْ می)
جماعت مجتمعشده. (آنندراج). فراهم آورده شده و جمعشده. (ناظم الاطباء). آن که می برد خود را با دیگری در زیر یک بالاپوش. (ناظم الاطباء) ، گیرنده، پوشنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تجمی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَمْ مِ)
زینت داده و آراسته. (آنندراج). باتجمل. (یاد داشت بخط مرحوم دهخدا). آن که می آراید شخص خود را. (ناظم الاطباء). آراسته و صاحب تجمل: چون سلطان محمود او (فرخی) را متجمل دید به همان چشم در او نگریست. (چهارمقاله)، خوشحال و آسوده حال. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)، آن که پیه گداخته می خورد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)، بر شتر نشسته. (یاد داشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تجمل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََمْ مِ)
کسی که از روی حیله گریه میکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تهمع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَمْ مِ)
افسرده و منجمد و بسته شده. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَعْ عِ)
طمع کننده. (آنندراج). آرزومند طعام و حریص. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، چنگ و عود آواز کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تجعم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَمْ مِ)
شنونده و گوش نهنده به سوی کسی. (آنندراج). گوش دهنده و شنونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسمع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَمْ مِ)
ربایندۀ چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رباینده وبه زور گیرنده. (ناظم الاطباء). رجوع به تلمع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَمْ مِ)
خون آلود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سهم متصمع، تیری که خون آلوده بر چفسیده پر بیرون آید از خسته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به تصمع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَمْ مِ)
خری که جنباند سر را و راند مگس را. (آنندراج). خری که جنباند سر را و راند غبار را. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). خر جنبانندۀ سر و رانندۀ مگس. (از فرهنگ جانسون) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تقمع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَمْ مِ)
جنبنده یا تهدیدکننده از خشم. (آنندراج). مضطرب شده از خشم. (ناظم الاطباء) ، آلودۀ در پیخال خویش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به ترمع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَمْ مَ)
متقمعالدابه، سر ستور و پتفوز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متصمع
تصویر متصمع
خون آلود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
گرد آمده و فراهم آمده، اجتماع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
خشم فرو خورنده، هفت نوش جرعه جرعه خورنده آب و مانند آن، فرو خورنده خشم جمع متجرعین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجشع
تصویر متجشع
آزور سخت حریص جمع متجشعین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجمر
تصویر متجمر
فراهم آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجمل
تصویر متجمل
زینت داده و آراسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجوع
تصویر متجوع
گرسنه، گرسنگی کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مت جمع
تصویر مت جمع
جمع و فراهم آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجشع
تصویر متجشع
((مُ تَ جَ شِّ))
سخت حریص، جمع متجشعین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجرع
تصویر متجرع
((مُ تَ جَ رِّ))
جرعه جرعه خورنده آب و مانند آن، فرو خورنده خشم، جمع متجرعین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجمل
تصویر متجمل
((مُ تَ جَ مِّ))
زینت یافته، آراسته، صاحب تجمل، جمع متجملین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
((مُ تَ مَ))
محل اجتماع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
((مُ تَ مِ))
گردآمده، فراهم آمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
هماد، همتافت
فرهنگ واژه فارسی سره