جدول جو
جدول جو

معنی متجاسر - جستجوی لغت در جدول جو

متجاسر
کسی که اظهار دلیری و جسارت می کند، کنایه از گردنکش، طغیانگر
تصویری از متجاسر
تصویر متجاسر
فرهنگ فارسی عمید
متجاسر
(مُ تَ سِ)
گردن کش و سربلند و دلیر شونده. (آنندراج). دلیر و شجاع و بهادر و بی باک. مأخوذاز تازی، جسور و بی باک و گستاخ در هر کاری. (ناظم الاطباء). گردن کش. عاصی. ج، متجاسرین، کسی که می جنباند و حرکت می دهد با چوب دستی دیگری را، تند در خصومت و منازعت. (ناظم الاطباء). کسی که جسارت ورزد. و رجوع به تجاسر و متجاسره شود
لغت نامه دهخدا
متجاسر
گستاخ گردنکش کسی که جسارت ورزد، گردنکش عاصی جمع متجاسرین
تصویری از متجاسر
تصویر متجاسر
فرهنگ لغت هوشیار
متجاسر
((مُ تَ س))
سرکش، دلیر
تصویری از متجاسر
تصویر متجاسر
فرهنگ فارسی معین
متجاسر
جسور، خودسر، بی پروا، درازدست، سرکش، طاغی، عاصی، گردنکش، متجاوز، متعدی، متمرد، معتد، نافرمان، یاغی
متضاد: مطیع
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متجاهر
تصویر متجاهر
کسی که عمداً کار و عمل خود را آشکار سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجانس
تصویر متجانس
چیزی که با دیگری از یک جنس باشد، هم جنس، متناسب، متعادل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تجاسر
تصویر تجاسر
جسارت و گستاخی کردن، دلیری کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ سِ)
آن که گوشت جزور را بهره میکند و تقسیم میکند، آن که به چپ میگردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تیاسر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
سخت استوار گردنده و دشوارشونده و با هم دشواری کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دشوار و مشکل و سخت استوار و با هم دشواری و سختی کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعاسر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
کسی که آشکارا و بی پرده و حجاب کار می کند. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). کسی که عمل خویش را به قصد آشکارا سازد. (فرهنگ فارسی معین).
- متجاهر به فسق، آن که علانیه و آشکارا فسق می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجاهر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
همسایگی کننده با هم. (آنندراج). هم جوار و نزدیک شونده. (ناظم الاطباء) ، با یکدیگر سخن گوینده. (آنندراج). و رجوع به تجاور شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
گردنکشی نمودن. (از قطرالمحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیرگی نمودن. (مجمل اللغه) ، دلیر شدن بر کسی. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دلیری کردن و شوخی و گستاخی کردن. (غیاث اللغات). دلیری کردن بر چیزی. (فرهنگ نظام) :
چون تجاسر کرد خاطر مختصر کردم سخن
کاین تجاسر سمع اعلا برنتابد بیش از این.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 352).
بفرمود تا آن غلام را از سر تا پای پوست بیرون کشیدند تا دیگران اعتبار گیرند و بر قتل ملوک تجاسر ننمایند. (ترجمه تاریخ یمینی چ تهران ص 314). بار دیگر اقرار کرد و از تجاسر استغفار. (گلستان) ، جنبش نمودن بهر کسی بعصا. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : تجاسر لفلان بالعصا، تحرک له بها. (اقرب الموارد) ، بلند کردن سر خود را. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ رَ)
ناقه متجاسره، ماده شتر دلاور درگذرنده و پیشی گیرنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به متجاسر و تجاسر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متجاهد
تصویر متجاهد
کوشش کننده سعی کننده و زحمت کشنده و جهد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متاسر
تصویر متاسر
کسی که بهانه می جوید، درنگ نماینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاور
تصویر متحاور
هم سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاسد
تصویر متحاسد
حسد کننده و رشک برنده بر یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاسب
تصویر متحاسب
حساب کننده با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجسسه
تصویر متجسسه
مونث متجسس جمع متجسسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاهل
تصویر متجاهل
خویشتن را نادان نماینده، کسی که تظاهر به نادانی می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجاسر
تصویر تجاسر
گردنکشی نمودن، خیرگی نمودن، دلیر شدن بر کسی، بی پروائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متباشر
تصویر متباشر
مژده دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاهره
تصویر متجاهره
مونث متجاهر جمع متجاهرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجاور
تصویر متجاور
همسایگی کننده با هم
فرهنگ لغت هوشیار
نما گر کسی که عمل خویش را بقصد آشکار سازد: متجاهر بفسق جمع متجاهرین
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متجاسر، گستاخان گردنکشان جمع متجاسر در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : به تنبیه اشرار و متجاسرین پرداخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبادر
تصویر متبادر
آنکه پیشی گیرد و بشتابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجاسر
تصویر تجاسر
((تَ سُ))
دلیری کردن، گستاخی کردن، سرکشی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجاهر
تصویر متجاهر
((مُ تَ هِ))
آن که آشکارا فسق کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجانس
تصویر متجانس
همگن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متجاوز
تصویر متجاوز
چنگ انداز
فرهنگ واژه فارسی سره
جسارت ورزیدن، گستاخ شدن، جسور شدن، متمرد شدن، گردن کشی کردن، عاصی شدن، بی پروایی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تجبر، تجری، تمرد، جسارت، خیرگی، طغیان، گردنکشی، گستاخی، یاغیگری، دلیری کردن، گستاخی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشکارساز، آشکارگر، جهری، شناخته شده، معروف
فرهنگ واژه مترادف متضاد