جدول جو
جدول جو

معنی متأسف - جستجوی لغت در جدول جو

متأسف
((مُ تَءَ سِّ))
محزون، مغموم
تصویری از متأسف
تصویر متأسف
فرهنگ فارسی معین
متأسف
دریغمند
تصویری از متأسف
تصویر متأسف
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متعسف
تصویر متعسف
کسی که بیراهه می رود، گمراه، منحرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متاسف
تصویر متاسف
اندوهگین، دارای احساس دریغ و افسوس
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ حَسْ سِ)
آن که نگذارد چیزی مگر که خورده باشد آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَسْ سِ)
پوست کنده و پوست برآورده. (ناظم الاطباء). و رجوع به توسف شود، مقشر، کریز کرده و پشم ریخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَسْ سِ)
کسی که بروی درمی افکند حریف خود را در کشتی. (ناظم الاطباء). رجوع به تنسف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَسْ سِ)
کسی که درتاریکی و بیراهه، و در راه غیر معلوم می رود. (ناظم الاطباء). بی راه رونده و خمنده از راه. (از منتهی الارب). منحرف شونده و عدول کننده از راه. (از اقرب الموارد) : چنانکه بعضی متعسفان تنورۀ آتش را به دریای پر از مشک تشبیه کرده اند. (المعجم ص 257) ، آزارنده و ستم کننده و ظالم و زبردست. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ملول و غمگین بر اتلاف و زیان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به تعسف شود، بی راه. باطل: و بر سر منبر منحرف بر نصب مذهب متعسف باطل خود فصلی بگفت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
دریغ کننده، کسی که تاسف دارد افسوسمند اندوهگین آزرده دل دریغ خورنده دریغا گوی دریغ خورنده اندوهگین جمع متاسفین: پس از همه راضی باشد نه بر هیچ فائت متاسف
فرهنگ لغت هوشیار
اریب رونده کج یاز، ستمگر بیراهه رونده منحرف (از راه)، آنکه از طریق صواب عدول کند: چنانک بعضی متعسفان تنوره آتش را بدریایی پر از مشک تشبیه کرده است، ستمکار ظالم جمع متعسفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعسف
تصویر متعسف
((مُ تَ عَ سِّ))
بیراهه رونده، منحرف (از راه)، آن که از طریق صواب عدول کند، ستمکار، ظالم، جمع متعسفین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متأسی
تصویر متأسی
((مُ تَءَ سّ))
پیروی کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تأسف
تصویر تأسف
((تَ أَ سُُ))
دریغ خوردن، اندوه خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متأسفانه
تصویر متأسفانه
((~. نِ))
با تأسف و افسوس، بدبختانه
فرهنگ فارسی معین
گمراه، منحرف، بیدادگر، ستمکار، ستمگر، ظالم
متضاد: دادگر، عادل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پژمان، پشیمان، حزین، متلهف، محزون، مغموم، نادم
متضاد: خوشحال
فرهنگ واژه مترادف متضاد