جدول جو
جدول جو

معنی مبطن - جستجوی لغت در جدول جو

مبطن
جامۀ ظریف آستر
تصویری از مبطن
تصویر مبطن
فرهنگ فارسی عمید
مبطن
(مُ بَطْ طَ)
باریک شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). رجل مبطن. باریک میان. (از مهذب الاسماء). مرد باریک شکم از گرسنگی. (ناظم الاطباء) ، دزی در ذیل قوامیس عرب ذیل ’بطن’ آرد: لباس مبطّن، لباس لائی انداخته و پوشانده شده از پوست و لباسی با دولائی از پوست... و در مورد ساختمانهای عظیم نیز گویند که پوشانده شده از نوعی سنگ بخصوص است: و وجه هذه الصومعه کله مبطن بالکذان اللکی. (دزی ج 1 ص 96) ، جامۀ ظریف آستر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مبطّنه شود، اسب سپیدپشت و شکم. (از محیطالمحیط). اسبی که پشت و شکم وی سپید باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبطن
کمر باریک میان باریک
تصویری از مبطن
تصویر مبطن
فرهنگ لغت هوشیار
مبطن
((مُ بَ طَّ))
میان باریک
تصویری از مبطن
تصویر مبطن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کسی که نمی تواند غایط و باد خود را نگه دارد و باید برای هر نماز وضوی خود را تجدید کند، آنکه شکمش درد می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبین
تصویر مبین
بیان کننده، آشکار کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبین
تصویر مبین
آشکار کننده، واضح، روشن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبین
تصویر مبین
بیان کرده شده، آشکار، واضح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موطن
تصویر موطن
وطن، میهن، زادگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبطل
تصویر مبطل
باطل کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
رجل مبطان، مرد بزرگ شکم از بسیاری خوردن. (مهذب الاسماء). بسیارخوار. شکم پرور و کلان شکم. (منتهی الارب) (آنندراج). شکم بنده. شکم خوار. شکم پرور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آنکه از پرخوری شکم وی همیشه کلان می باشد و شکم پرست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَطْ طَ)
خربزه ای شکل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- اسطرلاب مبطخ، نام قسمی اسطرلاب. اسطرلاب خربزه ای شکل. و مبطح با حاء حطی (حاء مهمله) غلط است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وزین دوگونه (اسطرلاب شمالی، اسطرلاب جنوبی) بسیار لونها ترکیب کنند چون... وز اسطرلاب لونی است او را مبطخ خوانند. و مقنطراتش و منطقه البروج اندروگرد نبوند و لکن فشردۀ پهن چون خربزه ای و زین جهت مبطخ خوانند. (التفهیم بیرونی چ همائی ص 298)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ / مُبَطْ طَ)
باطل شده و ترک شده، معدوم و ناپدید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ طِ)
نقیض محق. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). باطل کننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باطل کننده. خلاف محق. شکننده. تباه کننده. مقابل محق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : الذین کفروا ان انتم الا مبطلون. (قرآن 58/30). اقوال پسندیده مدروس گشته... و مظلوم محق ذلیل، و ظالم مبطل عزیز. (کلیله و دمنه). رای هر یک بر این مقرر که من مصیبم و خصم من مبطل و مخطی. (کلیله و دمنه).
ما خود چو تو صورتی ندیدیم
در شهر که مبطل صلات است.
سعدی.
- مبطل روزه، روزه شکن. (یادداشت دهخدا). و رجوع به مبطلات روزه شود.
- مبطل غسل، طهارت شکن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به مبطلات شود.
- مبطل نماز، نمازشکن، حدث، مبطل وضو و نماز باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مبطلات صلاه شود.
- مبطل وضو، تباه کننده وضو، چنانکه خواب و حدث و جز اینها. و رجوع به مبطلات وضو شود.
، کسی که چیزی گوید و حقیقتی در آن نباشد. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَطْ طَ)
مرد پادراز، دابه که چهار دست و پای دراز دارد. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مسطنه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
رگ بازوی اسب
لغت نامه دهخدا
(اَ طُ)
جمع واژۀ بطن. شکمها
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کسی را در زیر آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). کسی را در زیر خود گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تبطن، نزدیکی کردن با جاریه، و لمس کردن او و مالیدن شکم خود را بشکم وی. (از قطر المحیط) : تبطنت الجاریه، انداختم خود را بر روی آن کنیزک. (ناظم الاطباء) ، گردیدن در چراگاه. (تاج المصادر بیهقی). در چراگاه گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تبطن الکلأً، گردید در چراگاه. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) ، دانستن حقیقت کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تبطن در وادیه، داخل شدن در آن. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موطن
تصویر موطن
جای، بودنگاه، اقامتگاه، آرامگاه
فرهنگ لغت هوشیار
درد مند شکم کسی که بدرد شکم مبتلی شود، مبتلی به اسهال مزمن: و اینجا درد دندان و کفله بر روی پدید آمد و مبطون شدم و زانو ها از آب خوردن بدرد است، کسی که همواره از او باد و غایط خارج شود و باندازه یک نماز فرصت و مهلت نداشته باشد چنین شخص باید برای هر نماز یک وضو بگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبطنه
تصویر مبطنه
مبطنه در فارسی: کمر باریک: زن مونث مبطن زن میان باریک جمع مبطنات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبطن
تصویر تبطن
کسی را به زیر گرفتن، سر در آوردن زیر و روی کاری را دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبدن
تصویر مبدن
تناور: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبین
تصویر مبین
بیان کرده شده، پیدا و آشکار کرده، هویدا، آشکار، روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبطی
تصویر مبطی
مبطی در فارسی: سست کند کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبطل
تصویر مبطل
باطل کننده، خلاف محق، شکننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبطان
تصویر مبطان
شکم پرور، کلان شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معطن
تصویر معطن
آغل: نزدیک آب خوابگاه شتر، آغل گوسفند نزدیک آب، جمع معاطن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبین
تصویر مبین
((مُ بَ یَّ))
آشکار کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موطن
تصویر موطن
((مُ طِ))
وطن، جمع مواطن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معطن
تصویر معطن
((مَ طِ))
خوابگاه شتر، آغل گوسفند نزدیک آب، جمع معاطن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبطل
تصویر مبطل
((مُ طِ))
باطل کننده، خراب کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبطون
تصویر مبطون
((مَ))
کسی که به درد شکم مبتلی شود، مبتلی به اسهال مزمن، کسی که همواره از او باد و غایط خارج شود و به اندازه یک نماز فرصت و مهلت نداشته باشد، چنین شخص باید برای هر نماز یک وضو بگیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبین
تصویر مبین
((مُ بَ یِّ))
بیان کننده، آشکار کننده، واضح کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبین
تصویر مبین
بازگو کننده
فرهنگ واژه فارسی سره