جدول جو
جدول جو

معنی مبرح - جستجوی لغت در جدول جو

مبرح
آزار دهنده، اذیت کننده، به رنج اندازنده
تصویری از مبرح
تصویر مبرح
فرهنگ فارسی عمید
مبرح
(مُ بَرْ رِ)
سخت و شدید و جانگداز. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). در مشقت و شدت اندازنده. به رنج درافکننده. اذیت و آزار رساننده: علم اﷲ که چون چشم بر این لقای مروح زدم از دردهای مبرح بیاسودم. (مرزبان نامه ص 125). و رجوع به تبرح شود
لغت نامه دهخدا
مبرح
اذیت کننده برنج در افکننده: علم الله که چو چشم برین لقای مروح زدم از درد های مبرح بیاسودم و در کنج این وحشت خانه انده سرای برواء کریم تو مستانس شدم
فرهنگ لغت هوشیار
مبرح
((مُ بَ رِّ))
آزار کننده، رنج دهنده
تصویری از مبرح
تصویر مبرح
فرهنگ فارسی معین
مبرح
آزارنده، اذیت کننده، عذاب دهنده، جان گداز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبرا
تصویر مبرا
کسی که پاک از تهمت است، تبرئه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبرز
تصویر مبرز
مستراح، مبال، مبرز، جایی، توالت، موضع قضای حاجت، آبریز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرح
تصویر مفرح
فرح آور، شاد کننده، شادی بخش، در طب قدیم داروی مقوی قلب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطرح
تصویر مطرح
طرح شده، موردبحث قرار گرفته، محل طرح کردن، محل انداختن، جای افکندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباح
تصویر مباح
ویژگی فعل بدون حکم، حلال کرده شده، جایز، حلال، روا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبرم
تصویر مبرم
شدید، محکم، ثابت، قاطع، استوار شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبرد
تصویر مبرد
سوهان، سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فسان، فسن، سان، سان ساو، سنگ ساو، سامیز، مسنّ، نوعی شیرینی که با گندم سبزکرده، آرد، شکر و روغن درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبرد
تصویر مبرد
داروی خنک کننده و سرد کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصرح
تصویر مصرح
تصریح شده، روشن و آشکار شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبرم
تصویر مبرم
بی مزه گوی ملامت آور
فرهنگ فارسی عمید
فاش کرده شده، نامه بازگشاده ظاهر و روشن، پیدا، پدیدار آبریز، جائی
فرهنگ لغت هوشیار
آشکار کرده، آشکار: اما اشتراط نیت در تیمم در نزد ابوحنیفه باین دلیل است که قصد داخل در ماهیت تیمم میباشد زیرا در کلمه فتیمموا و جوب قصد و نیت مصرح است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرح
تصویر مفرح
شادمانی آورنده، هر چیزی که شادمانی آورد و فرح بخشد و خوشحالی دهد
فرهنگ لغت هوشیار
ریش انگیز خستان تولید جراحت کننده توضیح دوایی را نامند که بقوت حرارت و نفوذ و جذب خود بتحلیل بر دو فانی ساز در طوباتی (را) که میان اجزای جلد است و احداث قرحه نماید مانند: بلادر (مخزن الادویه)
فرهنگ لغت هوشیار
جای و مقام و محل، جای نهادن چیزی و جای طرح، جایگاه، قرارگاه خاصه، جائی که حیوانات در آن بسر برند جای افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشرح
تصویر مشرح
بیان شده، توضیح داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
چراگاه، غوشخان لشتخانه (تماشاخانه) شانه شانه زلف چراگاه، تماشاخانه آلتی که بوسیله آن موها را منظم و مرتب کنند شانه، جمع مسارح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجرح
تصویر مجرح
بسیار زخمی کرده شده، نقش بریدگی بر کنار پارچه
فرهنگ لغت هوشیار
آبامدار اختر نشان: جامه ای که بر آن آبام یا اختر نگاشته اند. نوعی از حله که بر آن صورت برج باشد
فرهنگ لغت هوشیار
سوهان سرد کن خنک کن، فرو نشاننده سبب خنکی بدن و جز آن. سوهان. سرد کننده خنک کننده، پایین آورنده درجه حرارت بدن، کاهنده تمایلات جنسی
فرهنگ لغت هوشیار
نیکی کردن، عمل خیر نیکی: ثمره خردمندان امین که حق احسان و مبرت بحسن معاملت نگاه دارند. . ، جمع مبرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرش
تصویر مبرش
سوهان، رنده
فرهنگ لغت هوشیار
خوابگاه شتران، نام جایگاهی در مدینه که هنگام درآمدن بدان اشتر پیامبر (ص) آن جای بر زمین نشسته است جای خواب شتران جمع مبارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرم
تصویر مبرم
استوار ساختن، محکم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
مبرات: بنگرید به مبرات مبرا بنگرید به مبرا (همایی در قواعد زبان فارسی مبری را نادرست دانسته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرا
تصویر مبرا
بیزار شده، دور شده، پاک، منزه
فرهنگ لغت هوشیار
حلال داشته شده و جایز داشته شده، شایان، مشروع، روا، مباحات جمع آنست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباح
تصویر مباح
((مُ))
روا، مجاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجرح
تصویر مجرح
((مُ جَ رَّ))
زخم زده، زخمی کرده، کسی که شهادتش رد شده، قسمی از نقش بریدگی بر کنار دریاچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفرح
تصویر مفرح
دلگشا، شادی بخش
فرهنگ واژه فارسی سره