جدول جو
جدول جو

معنی مباضعه - جستجوی لغت در جدول جو

مباضعه(سُ لُوو)
جماع کردن. (تاج المصادر بیهقی). بضاع. با کسی جماع کردن. (المصادر زوزنی). جماع نمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جماع کردن. (منتهی الارب). مباشرت. آرامش با زنان. صحبت. مواقعه. وقاع. مجامعت. جماع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مباضعت شود
لغت نامه دهخدا
مباضعه
در فارسی: مباضعه و مباضعت: گای گادن جماع کردن آرمیدن: و بلفظ فعل از آنست که فعل در باب مباشرت و مباضعت مضاف با مرد است
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبارکه
تصویر مبارکه
(دخترانه)
مؤنث مبارک، خوش یمن، خجسته، فرخنده، از نامهای فاطمه (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مباحثه
تصویر مباحثه
گفتگو، گفتن و شنیدن، با هم بحث کردن، گفت و شنو، گفت و شنفت، گفت و شنود، گفت و شنید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباضعت
تصویر مباضعت
جماع کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبادله
تصویر مبادله
با کسی چیزی بدل کردن، چیزی عوض چیز دیگر گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباهله
تصویر مباهله
لعن و نفرین کردن به یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواضعه
تصویر مواضعه
با هم در کاری یا امری متفق و همدست شدن، قرار گذاشتن با یکدیگر برای انجام دادن کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبایعه
تصویر مبایعه
مبایعت، با هم خرید و فروش کردن، بیعت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(ضِ عَ)
شکستگی سر که پوست و گوشت کفته باشد و خون نرود از وی. (منتهی الارب) (آنندراج). شکافی که گوشت را پاره کند ولی به استخوان نرسد و خون از آن نیاید، در صورت آمدن خون آنرا دامیه گویند: الشجه الباضعه، والشجهالدامیه. (از اقرب الموارد). شکستگی سر که گوشت بشکافد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آن جراحت سر که گوشت بشکافد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
از مباضعه عربی، غشیان. همخوابگی. آرمیدن با زن. جماع. مباعلت. مواقعه. وقاع. مقاربت. ملامسه. مماسه. مجامعت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و بلفظ فعل از آن است که در باب مباشرت و مباضعت مضاف با مرد است. (کشف الاسرار). و رجوع به مباضعه شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
با یکدیگر خرید و فروش کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). با کسی بیع کردن. (المصادر زوزنی). مبایعه. خرید و فروش و بیع و شری. (ناظم الاطباء) ، بیعت نمودن. قال اﷲ تعالی اذ یبایعونک تحت الشجره. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). با کسی بیعت کردن. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی). معاهده. (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
نرم کردن سخن را برای زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
فرزند را فا دایه دادن. (زوزنی). فرزند را فرا دایه دادن. (تاج المصادر بیهقی). بچه را به دایه دادن. (منتهی الارب). به دایه سپردن شیرخواره را. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، شیر دادن کودک با کودک دیگر. (منتهی الارب). رضاع. (اقرب الموارد). شیر دادن بچه را با رضیعه، یعنی کودک شیرخوارۀ دیگری. (از متن اللغه) ، شیر دادن زن باردار کودک را. (اقرب الموارد). شیر دادن مادر آبستن کودک شیرخوارۀ خود را و آن بچه را که در شکم دارد مراضع گویند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ عَ / ضِ عِ)
مواضعه. مواضعت. قرارداد و شرکت با هم. آگاهی از رای یکدیگر و همرایی و گفتگوی با هم. (ناظم الاطباء). موافقت در امری. نهادن بر... بر چیزی با یکدیگرسازواری و موافقت نمودن. با یکدیگر قرار امری دادن. (یادداشت مؤلف). مواضعت. نوشته ای تفصیلی متضمن شروط و حدود اختیارات تصدی کننده و موافقت به تصدی دهنده.در تفویض شغلی مهم چون وزارت و جز آن رسم بوده است که نامزد وزارت شروط و حدود کار و اختیاراتی را که برای راندن آن شغل لازم می دیده فصل به فصل یا یکجا تحریر می کرده و تفویض کننده شغل قبولی خود و یا حدود موافقت خود را ذیل فصول آن می نگاشته و در پایان قبول کننده شغل سوگندنامه ای متضمن آیتی از قرآن کریم در باب صدق نیت و درستی گفتار و کردار و ایفاء وظایف خود می نوشته و تفویض کننده مقام نیز قبولی خود را تحریر و به سوگند مؤکد می ساخته است: ترا که سالاری باید که به حکم مواضعه و جواب کار می کنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). خواجه (احمد حسن) گفت فرمانبردارم... بازگشت بسوی خانه و مواضعه با وی بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149). نسخت سوگندنامه و مواضعه بیاورده ام در مقامات محمودی که کرده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149). دیگر روز خواجه (احمد حسن) بیامد... و بوسهل و بونصر مواضعه پیش وی بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149). و رجوع به مواضعت و مواضعه نامه شود.
- مواضعه بر خود (با خویشتن) گرفتن، انجام امری را به عهده گرفتن. متعهد شدن انجام دادن کاری را: ملک چنین بی جنگ پیش آمد و مالهای بسیار آورد و مواضعه بر خویشتن گرفت و قرارداد که به درگاه او آید به مداین. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94).
- مواضعه کردن، مواضعت کردن. قرارداد بستن. قرار دادن. پیمان بستن. قرار گذاشتن. متعهد شدن. نهادن. (از یادداشت مؤلف) : ابوالفضل هروی منجم... مواضعه کرده بود که در آن مواقعه صبر می کند تا مریخ به درجۀ هبوط رسد. (ترجمه تاریخ یمینی، نسخۀ خطی). ابوالقاسم را متهم گردانید به آنکه با عبداﷲ بن الراضی مواضعه کرده است بر خلافت. (ترجمه تاریخ قم ص 233).
- مواضعه نوشتن (نبشتن) ، مواضعت نوشتن. قرارداد نوشتن.دستورالعمل امری را نوشتن. قرارداد امضا کردن. قرارانجام کاری را با شروط و حدود معین تحریر کردن: دیگر روز مواضعه نبشت و هم در مجلس جوابها نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 527). بوسهل حمدوی مواضعه نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بازگشت بدان که مواضعه نویسد برسم و در او شرایط شغل درخواهد... و مواضعت نبشت و نزدیک استادم فرستاد و امیر به خط خود جواب نبشت و هرچه خواسته بود و التماس نموده از این شرایط قبول نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381). به خانه خواجه رو و با وی خالی بنشین تا آنچه گفته ام او بگوید و مواضعه نویسد. نماز دیگر با خویشتن بیار تا جوابها نبشته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 667). این سه تن خالی بنشستند و منشور و مواضعه و جوابها نبشته و هر دو به توقیع مؤکد شده با احمد بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270).
، آنچه از طرف فرمانروا یا شخص یا گروهی به رسم باج یا مالیات تعهد پرداخت آن به دولت یا پادشاهی بشود: مواضعۀ کرمان هشتاد هزار دینار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 171). مواضعۀ عمان بیرون از فرع صد و سی هزار دینار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 172). وبه اندک مواضعۀ سنوی و شحنه ای که در موافقت او بگذاشت رضا داد. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- مواضعه نهادن، مالیات نهادن. پرداخت مالی را به عهدۀ کسی قرار دادن. باج و خراج تعیین کردن: چون از آنجا بازگشت قصد هند کرد و غنیمتهای بسیار آورد و مواضعه بر ملک هند نهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94).
- ، قرار دادن. عهدبستن: و ایشان در آن باب با یکدیگر مواضعه نهادند و موافقت بستند تا به وقت امکان از کار او پردازند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 73). و رجوع به مواضعت و مواضعت نهادن شود
لغت نامه دهخدا
(عِ ظَ)
باهمدیگر گرو بستن. (از منتهی الارب). گرو بستن با کسی. (ناظم الاطباء). با کسی گرو بستن. (تاج المصادر بیهقی) ، متارکه کردن خرید و فروخت را. (ناظم الاطباء). ماندن خرید و فروخت با هم، بر چیزی موافقت و سازواری نمودن و قرار دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). سازواری کردن کسی را و موافقت نمودن با او و قرار دادن با او. (ناظم الاطباء). با هم شرکت کردن. (غیاث) ، با هم آگاهی بخشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، و هلم اواضعک الرأی، بیا تا آگاه شوم از رای تو و آگاه گردی از رای من
لغت نامه دهخدا
مبادرت در فارسی: یازش، شتاب شتابی کردن، دلیری کردن، پیشی پیشی گرفتن پیشی گرفتن سبقت گرفتن، شتاب کردن تعجیل نمودن، اقدام بامری کردن، پیشی سبقت: ... پادشاهی را بمکان او مفاخرت است و دولت را بخدمت او مباردت، تعجیل شتاب، اقدام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبادله
تصویر مبادله
معاوضه، تاخت زدن پایاپای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبادهه
تصویر مبادهه
فرو گرفتن ناگاه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباداه
تصویر مباداه
مبادات در فارسی: آشکار کردن نمایاندن، کین نمایی آشکار کردن دشمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباضیه
تصویر اباضیه
نام پیروان عبد الله بن اباض از رویگردانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراضعه
تصویر مراضعه
مراضعت و مراضعه در فارسی: شیر دادن شیر دادن
فرهنگ لغت هوشیار
مواضعه و مواضعت در فارسی: گرو بستن سامه بستن (سامه شرط)، دست کشیدن: از داد و ستد، ساز واری، آگاهی بخشیدن با یکدیگر قرار نهادن قرار گذاشتن: (پس بعضی از ایشان اعتراف نمودند و تمامی مواضعت و مبایعت خویش مقرر گردانید و دیگران بضرورت اقتدا کردند.) (کلیله. مصحح مینوی 324)، متارکه کردن خرید و فروش، سازواری کردن موافقت کردن، قرار گذاری، متارکه خرید و فروش، سازواری موافقت، قرار داد، جمع مواضعات
فرهنگ لغت هوشیار
جماع کردن آرمیدن: و بلفظ فعل از آنست که فعل در باب مباشرت و مباضعت مضاف با مرد است
فرهنگ لغت هوشیار
مبایعه و مبایعت در فارسی: خرید و فروش، سر سپردن هم پیمان شدن خرید و فروش کردن، بیعت کردن، خرید و فروش، بیعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباحثه
تصویر مباحثه
بحث و جدال و مجادله، با یکدیگر پژوهیدن علم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراضعه
تصویر مراضعه
((مُ ضَ عَ یا ض عِ))
شیر دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مباضعت
تصویر مباضعت
((مُ ضَ عّ))
جماع کردن، آرمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبایعه
تصویر مبایعه
((مُ یِ عِ))
خرید و فروش کردن، بیعت کردن، خرید و فروش، بیعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبارزه
تصویر مبارزه
پیکار، چالش، ستیز، نبرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مبادله
تصویر مبادله
داد و ستد، هم گهولی، گهولش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مباحثه
تصویر مباحثه
گفتمان، گفتاورد، گفت و شنود
فرهنگ واژه فارسی سره
قرارداد، نهاد، وضع، قرارومدار، تبانی، سازواری، موافقت، قرارگذاشتن، وضع کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هم خوابگی، هم آغوشی، هم بستری، جماع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیعت، بیعت کردن، خریدوفروش، خریدوفروش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد