جدول جو
جدول جو

معنی ماچخ - جستجوی لغت در جدول جو

ماچخ
(چِ)
سعی و جهد و کوشش و کار و عمل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماخ
تصویر ماخ
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سخندانی پیر و مرزبان هری و از راویان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماچ
تصویر ماچ
بوسه، عملی که با گذاشتن هر دو لب بر روی گونه یا لب های کسی یا بر روی چیزی صورت می گیرد
ماچ کردن: بوسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماچه
تصویر ماچه
ماده (سگ یا خر) مثلاً ماچه خر، ماچه سگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماخ
تصویر ماخ
سیم وزر قلب و ناسره، برای مثال جوان شد حکیم ما، جوانمرد و دل فراخ / یک پیر زن خرید، به یک مشت سیم ماخ (عسجدی - ۲۶)، پست و خسیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناچخ
تصویر ناچخ
تبرزین، برای مثال ناچخی راند بر گلوش دلیر / چون بر اندام گور پنجۀ شیر ی اژدها را درید کام و گلو / ناچخ هشت مشت شش پهلو (نظامی۴ - ۵۷۴)، نیزۀ کوتاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارخ
تصویر مارخ
سیاکوتی، درختچه ای از تیرۀ گل سرخیان با شاخه های انبوه و خاردار و برگ های سبز تیره که گل های آن در طب به عنوان مقوی قلب و ضد تشنج به صورت دم کرده یا پودر به کار می رود، بلک، سرخ ولیک، قره گیله، ولک، کومار، کورچ، کویچ، ولیک، سیاه الله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارخ
تصویر مارخ
ماهرخ، پنهانی، به آرامی و خمیده
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
به معنی تفه یعنی بیمزه که بهندی پهیکا گویند. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، بیمزه و تفه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محله ای به بخارا، (از منتهی الارب)، محله ای است به بخارا که منسوب است به ماخ و نیز مسجدی منسوب به وی در آنجا هست و او مردی بود مجوسی که به اسلام گروید ودر خانه خویش مسجدی بنا کرد، (از معجم البلدان)
دهی است ازدهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه که 126 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
زر قلب و ناسره را گویند، (برهان) (ناظم الاطباء)، زر ناسره بود، (جهانگیری) (از آنندراج) (انجمن آرا)، نبهره بود ازسیم و زر، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 87) :
جوان شد حکیم باز جوانمرد و دل فراخ
یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ،
عسجدی (نسخۀلغت اسدی مدرسه سپهسالار)،
ای در بن کیسه سیم تو یکسر ماخ
هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ،
(از صحاح الفرس)،
، دون همت را گویند، (جهانگیری)، مردم سفله و دون همت و کمینه و خسیس و منافق را نیز گفته اند، (برهان) (از ناظم الاطباء)، مرد دون همت، (آنندراج) (انجمن آرا)، پست و دون، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه را همت ماخ و همه بر راه بساخ
همه را کون فراخ و همه را روزی تنگ،
قریع الدهر (یادداشت ایضاً)،
زهی به جود بر دست تو محیط بخیل
خهی به علم بر طبع تو عطارد ماخ،
منصور شیرازی (از آنندراج)،
، بمعنی مردم پیر و حقیر هم آمده است، (برهان)، مردم پیر و حقیر، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بوسه، (جهانگیری)، بوسه و قبله، (ناظم الاطباء)، بوسه است که به عربی قبله گویند، (برهان)، بوسه و مصدر آن ماچیدن است، (از آنندراج)، بوس، بوسه، قبله، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- ماچ و بوسه، بوس، ماچ، بوسه ای چند
لغت نامه دهخدا
(چَ)
تبرزین، سنان و نیزۀ دوشاخه. پیکان دوشاخه، نیزه. نیزۀ کوچک. صاحب برهان قاطع آرد: تبرزین را گویند و آن نوعی از تبر است که سپاهیان بر پهلوی زین اسب بندند و بعضی گویند سنانی است که سر آن دو شاخ باشد و نیزۀ کوچک را نیز گویند. (برهان قاطع). و دکتر معین نویسد: سانسکریت ’ناشک ’، مخرب، نابوده کننده. منتقل کننده. (حاشیۀ برهان ص 2088). مؤلف آنندراج و نیز صاحب انجمن آرای ناصری با نقل معنی اول برهان قاطع، آورده اند: و آن حربه ای است دسته دار که در پهلوی زین اسب بندند و بدین سبب تبرزین گویند و تبر نیز از آن بزرگتر است که بدان درخت اندازند و چوب شکنند. و مؤلف فرهنگ نظام آرد: تبرزین که قسمی از تبر است... رشیدی گوید ’نجک و نجق نیز گویند. بعضی گفته اند نیزۀدو شاخه و نیزۀ خورد [ظ: خرد]’. سراج [اللغات] گوید ’بعضی به معنی نیزۀ دو شاخه چون ژوبین و بعضی ژوبین گفته اند و این خطاست. سوزنی گوید:
ز بهر خون بداندیش تو هوا و فلک
ز برق ژوبین سازد ز ماه نو ناچخ’.
مقصود مؤلف سراج اللغات این است که اگر ناچخ را مترادف ژوبین بگیریم در شعر سوزنی نباید هر دو بیاید. در سنسکریت ’ناشک’ به معنی تباه کننده است که صفت ناچخ است. (فرهنگ نظام). مؤلف غیاث اللغات با نقل از سروری و رشیدی و برهان قاطع و کشف اللغات معنی ’نیزۀ کوچک’ را برای ناچخ اختیارکرده است و در شمس اللغات: ’تبرزین و نیزۀ خورد [خرد]’ نوشته است. صاحب صحاح الفرس، نقل این بیت:
ز بهر خون بداندیش تو هوا و فلک
ز برق زوبین سازد ز ماه نو ناچخ.
در معنی ناچخ نوشته است، ’دورباش بود’ (؟). و در فرهنگ اوبهی آمده است: ’ناجخ، سنانی باشدکه سر او را ده سوراخ بود مانند زوبین’. و ناظم الاطباء هر سه معنی: ’تبرزین. پیکان دو شاخه. نیزۀ کوچک’ را نقل کرده است. (فرهنگ نفیسی). در ابیات زیرین بیشتر به معنی اول آمده است و کمتر بمعانی دوم و سوم:
نیزه و تیغ و کمند و ناچخ و تیر و کمان
گردن و گوش و دم و سم و دهان و ساق اوی.
منوچهری.
مهرۀ ناچخ بکوبد مهره های گردنان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین.
منوچهری.
نوبت مرا بود و من بیرون خرگاه بودم با یارم با سپر و شمشیر و کمان وتیر و ناچخ بودم. (تاریخ بیهقی ص 458). غلامان سرائی شمشیر و ناچخ و دبوس درنهادند و هارون را بیفکندند وجان داشت که ایشان برفتند. (تاریخ بیهقی ص 700). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی. (تاریخ بیهقی ص 120).
برمکش ناچخ و بر سرت مگردانش
گر نخواهی که رسد بر سر تو ناچخ.
ناصرخسرو.
و انوشیروان تبرزین به دست داشت و بعضی گویند ناچخی و اول کسی کی تبرزین و ناچخ ساخت او بود و از بهر این کار ساخت تا مزدک را بدان زخم کند که شمشیری نمی توانست داشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 90).
فکنده ناچخ در مغز کفر تا دسته
نشانده بیلک در چشم شرک تا سوفار.
مسعودسعد.
تا دستۀ چتر و ناچخت شاها
از چندان کرده اند از چندن.
مسعودسعد.
از آسمان بزمین غم بدشمن تورسد
چو سنگ سیل که آید به پستی از سر شخ
ز بهر خون بداندیش تو هوا و فلک
ز برق زوبین سازد ز ماه نو ناچخ.
سوزنی.
بدر و هلال او سپر و ناچخ تواند
از بهر بندگیت کمر بسته توأمان.
سوزنی.
گفتم او را حاش ﷲ این تساوی شرط نیست
لاله هرگز کی کند رمحی و سوسن ناچخی.
انوری.
به وقت کینه قضا در غلاف این ناچخ
بگاه حمله قدر در نیام آن خنجر.
انوری.
ز ناچخ تو شود گاه خشم شیر نهان
ز خنجر تو کند وقت کینه ببر حذر.
انوری.
چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک
ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان.
خاقانی.
و لشکرش آراسته آمده و قاروره اندازان و ناچخ و چرخ و عدتهای مصاف با ایشان هم بود. (راحهالصدور راوندی).
ز بس در دهن ناچخ انداختن
نفس را نه راه برون تاختن.
نظامی.
اژدها را درید کام و گلو
ناچخ هشت مشت شش پهلو.
نظامی.
گرمی ناچخش بزخم درشت
پخته میکرد هر که را می کشت.
نظامی.
ناچخش زیر اژدهای علم
اژدها را چو مار کرده قلم.
نظامی.
ز قاروره و ناچخ و بید برگ
قواره قواره شده درع و ترگ.
نظامی.
دست بدار از سر بیچارگان
تا نخوری ناچخ غمخوارگان.
نظامی.
ناچخی راند بر گلوش دلیر
چون بر اندام گور پنجۀ شیر.
نظامی.
برآویخته ناچخی زهردار
بوقت زدن تلخ چون زهرمار.
نظامی.
چنان زد بر او ناچخ نه گره
که هم کالبد سفته شد هم زره.
نظامی.
چو آفتاب یقین تو تیغزن گردد
کمان کشندۀ بهرام بشکند ناچخ
ز حاسد تو چو آتش نفس برون آید
چنانکه دود برآید ز منفذ مطبخ.
محمد بن بدیع نسوی.
- ناچخ ده منی و ناچخ سه منی، ظاهراً از عالم کمان ده منی و سه منی است که عبارت است از کمان پرزور. (آنندراج) .ناچخ قوی:
ز پولاد چین ناچخ ده منی
به گردن بر از بهر گردن زنی.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ چَ)
سنگی را گویند که در فلاخن گذارند و اندازند. (برهان). سنگ فلاخن را گویند. (آنندراج). سنگی که در فلاخن برای انداختن گذارند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
اسم فاعل از مطخ. (اقرب الموارد) ، اسب نرم تک سست دو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
گریزنده و فراری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
زالزالک وحشی. ولیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در دیلمان و لاهیجان و رودسر ’ولیک’ را گویند. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 236)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
روان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جاری و روان. (ناظم الاطباء) ، روان کننده. (منتهی الارب). جاری کننده و روان کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مرزبان هرات، (از فهرست ولف)، که فردوسی قصۀ هرمزد و نوشیروان را از او شنیده و بنظم کشیده است، در شاهنامه درداستان جلوس هرمزد پسر نوشیروان گوید: که پیری بود مرزبان هری جهاندیده و سخندان و نام او ماخ بود، در مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری درباره جمعآوری روایات شاهنامه و راویان آن داستانها چهار نام ذکر شده است، ساح یا سیاح پسر خراسان هراتی ویزدانداد پسر شاپور سیستانی و ماهوی خورشید پسر بهرام و شادان پسر برزین، بنا بحدس ’نلدکه’ ساح یا سیاح تحریف ماخ است زیرا شاهنامه هم او را از هرات می داند و نسبتش را به خراسان می دهد، (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 240) :
یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده از هر دری
جهاندیده ای نام او بود ماخ
سخن دان و با فر و با برز و شاخ
بپرسیدمش تا چه دارد بیاد
ز هرمز که بنشست بر تخت داد
چنین گفت پیر خراسان که شاه
چو بنشست بر نامور پیشگاه ...
فردوسی
نام جد احمد بن خنب بخاری و او را ماخک نیز نامند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
بزرگ. ارجمند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
ماده، مقابل نر. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گویا فقط در خر الاغ مستعمل است. گاهی هم در سگ گفته می شود: ماچه خر. ماچه سگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناچخ
تصویر ناچخ
نوعی تبرکه سپاهیان برپهلوی زین اسب بندند: (و بودی که شیر ستیزه کارتر بودی غلامان را فرمودی (مسعودغزنوی) تادرآمدندی و بشمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی، {نیزه دوشاخه، نیزه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماخ
تصویر ماخ
شخص پست و خسیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماچ
تصویر ماچ
بوسه و قبله، بوس، ماچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملچخ
تصویر ملچخ
سنگی که در فلاخن گذارند و پرتاب کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماذخ
تصویر ماذخ
بزرگ ارجمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماچه
تصویر ماچه
مقابل نر، ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناچخ
تصویر ناچخ
((چَ))
تبرزین، نیزه کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملچخ
تصویر ملچخ
((مِ چَ))
سنگی که در فلاخن گذارند و پرتاب کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماخ
تصویر ماخ
((حَ ضَ))
خسیس، پست، سیم و زر قلب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماچ
تصویر ماچ
بوسه، بوسه ای که معمولاً با صدا همراه است
ماچ مالی کردن: پیاپی بوسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماچه
تصویر ماچه
((چِ))
مادینه برخی از پستانداران مثل الاغ یا سگ
فرهنگ فارسی معین
ماده
متضاد: نر، ماهیچه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نیم نگاه، سرک کشیدن، دزدانه نگاه کردن، حرکت ویژه و نگاه
فرهنگ گویش مازندرانی
حیوان ماده، در مقام توهین به مردان ناکار آمد به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی