کنج چشم متصل بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گوشۀ چشم که بطرف بینی است. (آنندراج). گوشۀ چشم که به بینی متصل است و از آنجا اشک از چشم جاری شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماق شود
کنج چشم متصل بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گوشۀ چشم که بطرف بینی است. (آنندراج). گوشۀ چشم که به بینی متصل است و از آنجا اشک از چشم جاری شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماق شود
بیغولۀ چشم از سوی بینی، (دهار)، کنج چشم متصل بینی یا پیش چشم یا دنبالۀ آن و در آن لغات است: مأق بالفتح و مؤقی کمعطی و ماقی کقاضی و ماق کمال و موقی ٔ کمحسن و الهمزه بعد القاف و مأقی کمأوی مقصوراً و موق کسوق و امق بتقدیم الهمزه المضمومه و مقیه، (منتهی الارب)، کنج چشم متصل به بینی، (ناظم الاطباء)، گوشۀچشم که به طرف بینی است، (آنندراج)، گوشۀ چشم که متصل بینی است و آن مجرای اشک است در چشم، (از اقرب الموارد)، گوشۀ چشم، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - ماق اصغر، کنج چشم در کنار خارجی صورت، (ناظم الاطباء)، گوشۀ وحشی چشم که به صدغ پیوندد، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - ماق اکبر،کنج چشم متصل به بینی، (ناظم الاطباء)، گوشۀ انسی چشم متصل به بینی، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بیغولۀ چشم از سوی بینی، (دهار)، کنج چشم متصل بینی یا پیش چشم یا دنبالۀ آن و در آن لغات است: مأق بالفتح و مؤقی کمعطی و ماقی کقاضی و ماق کمال و موقی ٔ کمحسن و الهمزه بعد القاف و مأقی کمأوی مقصوراً و موق کسوق و اُمق بتقدیم الهمزه المضمومه و مقیه، (منتهی الارب)، کنج چشم متصل به بینی، (ناظم الاطباء)، گوشۀچشم که به طرف بینی است، (آنندراج)، گوشۀ چشم که متصل بینی است و آن مجرای اشک است در چشم، (از اقرب الموارد)، گوشۀ چشم، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - ماق اصغر، کنج چشم در کنار خارجی صورت، (ناظم الاطباء)، گوشۀ وحشی چشم که به صدغ پیوندد، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - ماق اکبر،کنج چشم متصل به بینی، (ناظم الاطباء)، گوشۀ انسی چشم متصل به بینی، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کنج چشم متصل به بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گوشۀ چشم از سوی بینی. ج، آماق. (مهذب الاسماء). آن کنار چشم که متصل به بینی باشد و کناری را که متصل به صدغ است لحاظ گویند. (ناظم الاطباء). دنبالۀ چشم و در آن لغات است: موق. مأق. مؤقی. ماقی. ماق. مؤقی. ماءقی ̍. امق. مقیه. ج، آماق، مواق. (منتهی الارب) (از آنندراج) ، پیش چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زمینی که کرانۀ آن پست باشد. ج، آماق. (ناظم الاطباء). زمین پست کرانه ها. ج، آماق. (منتهی الارب) (آنندراج)
کنج چشم متصل به بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گوشۀ چشم از سوی بینی. ج، آماق. (مهذب الاسماء). آن کنار چشم که متصل به بینی باشد و کناری را که متصل به صدغ است لحاظ گویند. (ناظم الاطباء). دنبالۀ چشم و در آن لغات است: موق. مأق. مؤقی. ماقی. ماق. مؤقی. مَاءْقی ̍. امق. مقیه. ج، آماق، مواق. (منتهی الارب) (از آنندراج) ، پیش چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زمینی که کرانۀ آن پست باشد. ج، آماق. (ناظم الاطباء). زمین پست کرانه ها. ج، آماق. (منتهی الارب) (آنندراج)
مالۀ زمین. (دهار). ماله که بدان زمین کشت راهموار و برابر کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از فارسی، ماله ای که بدان زمین کشت را هموار و برابر کنند. (ناظم الاطباء). آنچه برزگر بدان زمین شیار کرده را هموار کند و عبارت لسان چنین است: چوبی عریض که با رسن به دو گاو بسته شود و مرد بر آن ایستد و گاوان آن را کشند. (از اقرب الموارد) ، مالۀ گلکاران. (منتهی الارب) (آنندراج). مالۀ گلکاری. (ناظم الاطباء). مالۀ گلکار، معرب مالۀ فارسی است. (از اقرب الموارد). و رجوع به مالج و ماله شود
مالۀ زمین. (دهار). ماله که بدان زمین کشت راهموار و برابر کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از فارسی، ماله ای که بدان زمین کشت را هموار و برابر کنند. (ناظم الاطباء). آنچه برزگر بدان زمین شیار کرده را هموار کند و عبارت لسان چنین است: چوبی عریض که با رسن به دو گاو بسته شود و مرد بر آن ایستد و گاوان آن را کشند. (از اقرب الموارد) ، مالۀ گلکاران. (منتهی الارب) (آنندراج). مالۀ گلکاری. (ناظم الاطباء). مالۀ گلکار، معرب مالۀ فارسی است. (از اقرب الموارد). و رجوع به مالج و ماله شود
آن تیر که از نشانه بگذرد و بیفتد. (مهذب الاسماء). بیرون گذرنده از نشانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مرتد و خارج شده از دین. ج، مارقون، مرّاق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بیرون شده از دین و سنت. ج، مارقین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از دین بیرون رونده و گمراه. (غیاث) (آنندراج) ، ایضاً بمعنی عالم نافذ در هر چیز که کژ نرود. (از اقرب الموارد)
آن تیر که از نشانه بگذرد و بیفتد. (مهذب الاسماء). بیرون گذرنده از نشانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مرتد و خارج شده از دین. ج، مارقون، مُرّاق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بیرون شده از دین و سنت. ج، مارقین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از دین بیرون رونده و گمراه. (غیاث) (آنندراج) ، ایضاً بمعنی عالم نافذ در هر چیز که کژ نرود. (از اقرب الموارد)
دور کردن. (از منتهی الارب) : مأشه عنه بکذا مأشاً، دور کرد او را از آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رندیدن باران زمین را. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
دور کردن. (از منتهی الارب) : مأشه عنه بکذا مأشاً، دور کرد او را از آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رندیدن باران زمین را. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
مبالغه کردن در کاری و افزونی نمودن در آن و به غور نگریستن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مبالغه و تعمق کردن در کاری. (از اقرب الموارد) ، شکوفه برآوردن درخت و یا برگ آوردن آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تباهی کردن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی). تباهی انداختن میان مردم. (از منتهی الارب). افساد کردن وتباهی انداختن میان قوم. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، صد کامل نمودن قوم به ذات خود. (منتهی الارب). مأی القوم، داخل شد در آن گروه تا عدد آنها درست یک صد گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کشیدن پوست تا فراخ گردد. (تاج المصادر بیهقی). فراخ کردن پوست را به کشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مأی الجلد و السقاء،کشید پوست و خیک را تا فراخ گردد. (ناظم الاطباء)
مبالغه کردن در کاری و افزونی نمودن در آن و به غور نگریستن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مبالغه و تعمق کردن در کاری. (از اقرب الموارد) ، شکوفه برآوردن درخت و یا برگ آوردن آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تباهی کردن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی). تباهی انداختن میان مردم. (از منتهی الارب). افساد کردن وتباهی انداختن میان قوم. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، صد کامل نمودن قوم به ذات خود. (منتهی الارب). مأی القوم، داخل شد در آن گروه تا عدد آنها درست یک صد گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کشیدن پوست تا فراخ گردد. (تاج المصادر بیهقی). فراخ کردن پوست را به کشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مأی الجلد و السقاء،کشید پوست و خیک را تا فراخ گردد. (ناظم الاطباء)
پر شدن مشک از آب. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پر شدن مشک. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، اندوهناک گردیدن، پرخشم شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تأق فلان، سرشار شدن وی از خشم یا اندوه و شتافتن وی ببدی. (از قطر المحیط). تأق مرد، سرشار شدن وی از خشم و غیظ و شتافتن وی. و از امثال عرب است: انت تئق و انا مئق و کیف نتفق، تو شتاب ببدی داری و من شتاب بگریه، و مثل را در موردی آورند که دو تن توافق اخلاقی نداشته باشند. (از اقرب الموارد). و رجوع به تئق شود
پر شدن مشک از آب. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پر شدن مشک. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، اندوهناک گردیدن، پرخشم شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تأق فلان، سرشار شدن وی از خشم یا اندوه و شتافتن وی ببدی. (از قطر المحیط). تأق مرد، سرشار شدن وی از خشم و غیظ و شتافتن وی. و از امثال عرب است: انت تئق و انا مئق و کیف نتفق، تو شتاب ببدی داری و من شتاب بگریه، و مثل را در موردی آورند که دو تن توافق اخلاقی نداشته باشند. (از اقرب الموارد). و رجوع به تَئِق شود