جدول جو
جدول جو

معنی مانند - جستجوی لغت در جدول جو

مانند
شبیه، نظیر
مانند شدن: شبیه شدن
مانند کردن: شبیه کردن، تشبیه
تصویری از مانند
تصویر مانند
فرهنگ فارسی عمید
مانند(نَنْ)
مثل و شبیه و نظیر و شبه. (ناظم الاطباء). همانند. ماننده. همتا. شبیه. مشابه. مثل. مماثل. مشاکل. ندّ. ندید. نظیر. قرن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این کلمه اگر پس از اسم (مشبه به) آید بدون اضافه استعمال شود: سرومانند. واگر پیش از اسم آید بصورت اضافه استعمال گردد: روی یار مانند ماه است. (فرهنگ فارسی معین) :
انگشت بر رویش مانند بلور است
پولاد بر گردن او همچون لاد است.
ابوطاهرخسروانی.
ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک.
دقیقی.
کار دیوان وزارت بر آن جمله بود که کسی مانند آن یاد نداشت. (تاریخ بیهقی). قوت پیغمبران معجزات آمد یعنی چیزها که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند. (تاریخ بیهقی).
بر طاعت مطیع همی خندد
مانند نیستت بجز از مانی.
ناصرخسرو.
بباید دانست که غم و هم دو حال است بر خلاف یکدیگر از وجهی، ومانند یکدیگر از وجهی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
نه دولت است و چو دولت ندانمش مانند
نه ایزد است و چو ایزد ندانمش همتا.
امیرمعزی.
که مانند آن بر خاطر اهل روزگار نتواند گذشت. (کلیله و دمنه). و اگر نادانی این اشارت را که باز نموده شده است بر هزل حمل کند مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه). چرا شد پدر هفت و مادر چهار
چگونه سه فرزند شد آشکار
چو این هر سه هم زین پدر مادرند
چرا نه بمانند یکدیگرند.
امیرخسرو (از آنندراج).
- در مانند، مثلاً. در مثل. فی المثل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
صورت و وصف و عین درمانند
آن رحم این مشیمه آن فرزند.
سنایی (یادداشت ایضاً).
، ادات تشبیه است. (مقدمۀ برهان ص یه). حرف تشبیه. (غیاث). ماننده. بمانند. بماننده. (آنندراج). چون. همچون. بسان. سان. بکردار. کردار. آسا. وار. گون. گونه. فش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این کلمه با متمم خود (مشبه به) در جمله قید واقع شود:
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک خوشۀ جو باد آژده.
شاکر بخاری.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند پاشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز جیحون گذر کرد مانند باد
وزان آگهی شد بر کیقباد.
فردوسی.
ز پشتش جهان پهلوان و ردان
بیایند مانند شیر ژیان.
فردوسی.
بیامد به درگاه افراسیاب
جهان دیده مانند دریای آب.
فردوسی.
فرامرز را دید مانند کوه
همه لشکر از جنگ گشته ستوه.
فردوسی.
- بمانند، شبیه. نظیر:
سیاوش چنان شد که اندر جهان
بمانند او کس نبود از مهان.
فردوسی.
- مانند سنگ بستن، کنایه از محکم بستن باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج).
، از قبیل: پستانداران جانورانی هستند مانند سگ، گربه و غیره. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
مانند
ماننده شبیه نظیر: زیرا که وی بهیچ چیز مانندنیست. توضیح این کلمه اگر پس از اسم (مشبه به) آید بدون اضافه استعمال شود: سرو مانند و اگر پیش از اسم آید بصورت اضافه استعمال گردد: روی یار مانندماه است، نظیر مثل (بصورت اضافه آید) : و ماننداین عمل را مضارعه خوانند. یا به مانند. مانند نظیر شبیه: چرا شد پدر هفت مادر چهار ک چگونه سه فرزند شد آشکار ک چواین هر سه هم زین پدر مادرند چرا نه بمانند یکدیگرند ک (امیر خسرو آنند)، از قبیل: پستانداران جانورانی هستند... مانند سگ گربه و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
مانند((نَ))
از ادات تشبیه به معنی شبیه، ماننده
تصویری از مانند
تصویر مانند
فرهنگ فارسی معین
مانند
شبیه، از قبیل، نظیر، مثل، مثال
تصویری از مانند
تصویر مانند
فرهنگ واژه فارسی سره
مانند
بسان، تالی، جفت، جور، شبه، شبیه، عدیل، قبیل، قرین، متماثل، مثابه، مثل، مشابه، نظیر، نمونه، همال، همانند، همتا، تشبیه، مشابهت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماننده
تصویر ماننده
شبیه، نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همانند
تصویر همانند
مانند هم، مثل یکدیگر، شبیه، نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماندن
تصویر ماندن
توقف کردن در جایی، اقامت کردن، باقی بودن بر حالتی
کنایه از زنده ماندن، برای مثال از آن بیش دشمن نبیند کسی / و گر چند ماند به گیتی بسی (فردوسی - ۷/۵۹۵)
کنایه از متحیر و متعجب بودن
بر جا گذاشتن، باقی گذاشتن، برای مثال به گیتی نماند به جز نام نیک / هر آن کس که خواهد سرانجام نیک (فردوسی۲ - ۱۹۷۰) ، از امروز کاری به فردا ممان / که داند که فردا چه گردد زمان (فردوسی - ۷/۸۹)
کنایه از زنده نگه داشتن، برای مثال گرفتندشان در میان پیش وپس / از ایشان نماندند بسیار کس (اسدی - ۲۶۲) ، نه شنگل بمانم نه خاقان چین / نه گردان و مردان توران زمین (فردوسی۲ - ۹۹۹) کنایه از خسته شدن
به ارث رسیدن
صبر کردن، برای مثال بمان تا کسی دیگر آید به رزم / تو با من بساز و بیارای بزم (فردوسی - ۲/۱۸۰)
مانستن مانند بودن
فرهنگ فارسی عمید
(هََ نَنْ)
مخفف هم مانند است که به معنی شبیه و نظیر و مانند یکدیگر باشد. (برهان). نیز مرخم هماننده است:
به رای و به گفتار و نیکی گمان
نبینی همانند او در زمان.
فردوسی.
ز کارآزموده گزیده مهان
همانند تو نیست اندر جهان.
فردوسی.
مرا با صنوبر همانند کردی
به قد و به رخ با ستاره برابر.
فرخی.
که از چهر و بالا و فرّ و شکوه
همانند او کس نبد زآن گروه.
اسدی.
همانند بس یابی از مردمان
ولیکن درستی نباشد همان.
اسدی.
ای خوب نهال ار ز خرد بار نگیری
با بید و سپیدار همانند و همالی.
ناصرخسرو.
رجوع به هماننده شود
لغت نامه دهخدا
(بِ نَنْ دِ)
کلمه تشبیه است. (آنندراج). مثل. نظیر. شبیه. مانند. بماننده. برسان. بسان. چون. همچون. چنو. رجوع به مانند شود:
به رای و بگفتار نیکی گمان
نبینی بمانند او در زمان.
فردوسی.
چو این هرسه هم زین پدر مادرند
چرا نه بمانند یکدیگرند.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَنْ)
ماننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نیست مانندای آتش آن پری
گرچه اصلش اوست چون می بنگری.
مولوی (یادداشت ایضاً).
و رجوع به ماننده شود
لغت نامه دهخدا
(نَنْ)
مانندگی. همانندی. شباهت. مشابهت. تشابه. مضاهات. مشاکلت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
شبیه و مشابه. (ناظم الاطباء). افادۀ معنی تشبیه کند. (آنندراج). شباهت دارنده. شبه. شبیه. نظیر. مانند. مانا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
میغ مانندۀ پنبه است وورا باد، نداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.
ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بهین کار اندر جهان آن بود
که مانندۀ کار یزدان بود.
ابوشکور.
پدر دختر او را بشارت داد و او را انوشیروان نام کردند قباد شاد شد و او را پیش خواست سخت ماننده بودبه قباد. (بلعمی).
به بالای سرواست و رویین تن است
به هر چیز مانندۀ بهمن است.
فردوسی.
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود وهمسال و فرخنده بود.
فردوسی.
چنان دان که مانندۀ شاه را
همان نیمه شب نیمۀ ماه را.
فردوسی.
جسم...جایگاه خویش پر کرده دارد، چیزی دیگر از آنکه مانندۀ او بود در جایگاه او نتواند بودن. (التفهیم).
اندر این دولت مانندۀ تو کیست دگر
چه به نیکو سیری و چه به نیکونظری.
فرخی.
خاصه آن بنده که مانندۀ من بنده بود
مدح گوینده ودانندۀ الفاظ دری.
فرخی.
دوستانم همه مانندۀ وسنی شده اند
همه زان است که با من نه درم ماند و نه زر.
عسجدی.
بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند
زانکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند.
منوچهری.
دشت مانندۀ دیبای منقش گشته ست
لاله برطرف چمن چون گه آتش گشته ست.
منوچهری (دیوان، چ دبیرسیاقی، ص 169).
و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و مانندۀ تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272).
ببخشای بر زیردستان به مهر
برایشان به هر کار مفروز چهر
که ایشان به تو پاک ماننده اند
خداوند را همچو تو بنده اند.
اسدی.
این تن صدف است من بدو در
مانندۀ در شاهوارم.
ناصرخسرو.
ز راه شخص ماننده ست نادان مرد با دانا
چنان کز دور جمع سور ماننده ست با ماتم.
ناصرخسرو.
ندیدی به نوروز گشته به صحرا
به عیوق ماننده لالۀ طری را.
ناصرخسرو.
چون به آنجا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و آنچه (از خون) از رگهای شش برآید، خونی گرمتر و بقوام تر و به خون ماننده تر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و او... سخت عظیم ماننده بود به بوسفیان. (مجمل التواریخ و القصص).
ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین
کی بود مانندۀ دیدار آن جانان پری.
سوزنی.
دشمن مانندۀماراست که هرگز دوست نگردد. (سندبادنامه ص 338).
دروغی که ماننده باشد به راست
به از راستی کز درستی جداست.
نظامی.
مانندۀ آیینه و آبند این قوم
تا در نظری در دلشان جاداری.
ابوالحسن فراهانی.
قصۀ او عظیم ماننده است به قصۀ یوسف صدیق علیه السلام. (تاریخ قم ص 8)، (ادات تشبیه) بسان. بکردار. چون. همچون:
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
مانندۀ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بر مرگ پدر گرچه پسر داردسوک
در خاک نهان کندش مانندۀ پوک.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
برآشفت مانندۀ پیل مست
یکی گرزۀ گاوپیکر بدست.
فردوسی.
برخویشتن خواندشان نامور
برآورد مانندۀ شیرنر.
فردوسی.
شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر
مانندۀ مخالف بوسهل زوزنی.
منوچهری.
و مانندۀ آن کس که راه خدا جوید. (قابوسنامه).
ای خوانده به صد حیلت و تقلید قرآن را
مانندۀ مرغی که بیاموزد دستان
از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان.
ناصرخسرو.
هوای آن گرمسیر است مانندۀ بشاوور. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145).
بر دیدۀ من روزهای روشن
مانندۀ شبهای تار دارد.
مسعودسعد (دیوان ص 101).
اکنون ضیعتی بیافتم که به هر وقت مانندۀ آن بدست نیاید. (تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
در حجرۀ خاص او فلک را
مانندۀ حلقه بر در آرم.
خاقانی.
مانندۀ مادران مرده فرزند
در دیدۀ عالم ابر، کافور افکند.
(از سندبادنامه).
می ریخت سرشک دیده تا روز
مانندۀ شمع خویشتن سوز.
نظامی.
مانندۀ گل به روزگاری اندک
سربرزد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت.
(ازترجمه محاسن اصفهان).
بی روی تو خورشید فتاد از نظر من
مانندۀ سیفی که به کف زنگ برآورد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بماننده، ماننده. (آنندراج). همچون. چون. بسان. بکردار:
دو رانش بمانندۀ ران پیل
گه رزم جوشان تر از رود نیل.
فردوسی.
نبرده سواری گرامیش نام
بمانندۀپور دستان سام.
فردوسی.
به گردن برآورده گرز گران
بمانندۀ پتک آهنگران.
فردوسی.
دیدم کز جانوران جهان
نیست بمانندۀ او جانور.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، باقی. مقابل میرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ترک کننده: مانندۀ چیزی، تارک آن. رافض آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ماننده
تصویر ماننده
شبیه، نظیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماندن
تصویر ماندن
توقف کردن، درنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تقصیردر گفتن یا اجرای عملی: اساس طبع ببایست نک قوی تر ازان ز آلت سخن آید همی همه مانید. (رودکی. لفااق. 110)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بمانند
تصویر بمانند
مانند مثل: (چو این هر سه هم زین پدر و مادرند چرا نه بمانند یکدیگرند) (امیر خسرو) توضیح لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همانند
تصویر همانند
مخفف مانند، شبیه و نظیر و مانند یکدیگر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماننده
تصویر ماننده
((نَ دِ))
از ادات تشبیه به معنی شبیه، مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماندن
تصویر ماندن
((دَ))
اقامت کردن، عقب افتادن، درمانده و ناتوان شدن، شبیه بودن، مانند بودن، تعجب کردن، شکیبیدن، صبر کردن، سپردن، واگذاردن، باقی گذاشتن، به جا گذاشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همانند
تصویر همانند
((هَ نَ))
شبیه، مانند (دایم الاضافه است)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماندن
تصویر ماندن
اقامت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همانند
تصویر همانند
امثال، مثلا، شبیه، از قبیل، نظیر، مشابه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بمانند
تصویر بمانند
از قبیل
فرهنگ واژه فارسی سره
بسان، شبیه، کفو، مانند، متشابه، مثابه، مثل، مشابه، نظیر، نمونه، همتا، همسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تشابه، شباهت، همانندی
متضاد: اختلاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از ماندن
تصویر ماندن
Abide, Remain, Stay
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ماندن
تصویر ماندن
permanecer, ficar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ماندن
تصویر ماندن
pozostawać, zostać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ماندن
تصویر ماندن
пребывать , оставаться , оставаться
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ماندن
تصویر ماندن
залишатися
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ماندن
تصویر ماندن
verblijven, blijven
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از ماندن
تصویر ماندن
bleiben
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ماندن
تصویر ماندن
permanecer, quedarse
دیکشنری فارسی به اسپانیایی