جدول جو
جدول جو

معنی مارفعل - جستجوی لغت در جدول جو

مارفعل
(فِ)
مارکردار. مارخو. موذی. گزنده. که مانند مار آزار رساند:
از درون سو مارفعلم وز برون طاووس رنگ
قصه کوته کن که دیو راهزن را رهبرم.
خاقانی.
اعدای مارفعل تو از زخم کین تو
سوزنده تر ز سوزن دنبال کژدم است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مارال
تصویر مارال
(دخترانه)
آهو، غزال، زیبا، آهو، زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مارشال
تصویر مارشال
بالاترین مقام نظامی در ارتش بعضی از کشورها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرافعه
تصویر مرافعه
با هم دعوا داشتن، مشاجره داشتن، شکایت نزد حاکم بردن، با هم به دادگاه رفتن و دادخواهی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالفعل
تصویر بالفعل
در حال حاضر، درحال، اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، کنون، الآن، فعلاً، اینک، ایمه، الحال، حالا، حالیا، ایدر، ایدون، عجالتاً، فی الحال، نون، همیدون، همینک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارفش
تصویر مارفش
ماروش مانند مار، شبیه مار، مارسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
اثرپذیرفته، شرمنده، شرمسار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارفسا
تصویر مارفسا
مارافسا، برای مثال مارفسای ارچه فسونگر بود / کشته شود عاقبت از مار خویش (ناصرخسرو - ۱۷۷)
فرهنگ فارسی عمید
اسم فارسی قرصعنه است، (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ / فِ عَ)
پیش بردن و سخن دعوی نزد حاکم بردن. (غیاث اللغات). مرافعه. شکایت نزد حاکم یا قاضی بردن. دادخواهی کردن. (فرهنگ فارسی معین) : مرافعت پیش قاضی بردیم. (گلستان سعدی از فرهنگ معین). رجوع به مرافعه شود، به داوری در نزد قاضی بردن کسی را و درخواست رفع شر کردن از محضر وی. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
چیزی با کسی به ملک یا به قاضی برداشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). شکایت بردن پیش حاکم و نزدیک حاکم شدن با خصم. (آنندراج). شکایت کردن از کسی و نزد حاکم بردن او را برای محاکمه و داوری. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). قصه به حاکم بردن. قصه به قاضی برداشتن. رجوع به مرافعه شود، باقی گذاشتن کسی را و مهربانی نمودن. (از منتهی الارب). ابقا کردن بر کسی: رافع بهم، ابقی ̍ علیهم. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، متارکه کردن: رافعه، تارکه. (از متن اللغه) ، معامله کردن با کسی و در مشقت و جهد انداختن. (از منتهی الارب) (آنندراج) : رافعه و خافضه، داوره کل مداوره. (متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
چکش، پتک، چاکوچ، (ناظم الاطباء)، چکش، (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
ضعیف رأی و عقل، ابدال مأفون است. (منتهی الارب) (آنندراج) : رجل مأفول الرأی، مرد سبک مغز، مبدل مأفون است. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ)
مکن. بجا میاور:
لاتفعل و افعل نکند چندان سود
چون با عجمی کن و مکن باید گفت.
؟
، (در استخاره) آن را بجای شر گیرند، مقابل افعل بجای خیر
لغت نامه دهخدا
(فَ)
چهارفصل. چارموسم. چارهنگام. چارفصل سال. بهار و تابستان و پائیز و زمستان. ربیع و صیف و خریف و شتاء:
در چنین فصل تا ب خانه شاه
داشته طبع چارفصل نگاه.
نظامی.
آنچه مقصود شد در این پیکار
چارفصل است به ز فصل بهار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
چهارنعل. نوعی از راه رفتن اسب. نوعی از دویدن اسب. راندن اسب بشتاب. قسمی از دوانیدن اسب
لغت نامه دهخدا
(پَ گُ تَ)
مرکّب از: ب + ال + فعل، فعلاً. اکنون. کنون. نقداً. در حال حاضر. هم اکنون. الحال. درین زمان. در این وقت. حالا. مقابل بالمآل. درین ساعت. فی الحال. (ناظم الاطباء)، در وقت: بالفعل ادای این مال میسر من نیست.
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرافع
تصویر مرافع
دادستان، داد گوی (وکیل دادگستری) داد گزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترفع
تصویر مترفع
برافروخته شده و بلند کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
شبیه به مار مارمانند، ضحاک: دگر گفت ضحاک شاه جهان شنیدست گفتارت اندر نهان. مرا مارفش خواندی و بدسرشت مرا نام بردی بگفتار زشت. (اسدی فرنظا)
فرهنگ لغت هوشیار
مکن، بجا میاور، دیوش از راه معرفت میبرد ملکش بانگ زد که: لاتفعل، (سعدی. کلیات) یا لاتفعل وافعل. (جمله فعلی لاتفعل افعل مفرد مذکر از فعل امر بمعنی کن بجا آور) مکن و بکن: لاتفعل و افعل نکند چندان سود چون با عجمی کن ومکن باید گفت. (امثال و حکم دهخدا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارشال
تصویر مارشال
سپهبد، سردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارفال
تصویر ارفال
خرامیدن، دامن کشان گذشتن، فروهشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرافعه
تصویر مرافعه
با هم دعوی داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
پذیرا، شرمنده سر شکسته کها اثر پذیرنده. پذیرا، شرمنده خجل. یا منفعل اول. جسم (مصنفات بابا افضل ج 1 رساله 2 ص 25)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرافعت
تصویر مرافعت
مرافعه: مرافعت پیش قاضی بردیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالفعل
تصویر بالفعل
در حال حاضر، حصول یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالفعل
تصویر بالفعل
((بِ لْ فِ))
فعلاً، اکنون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مارشال
تصویر مارشال
سردار، سپهبد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرافعه
تصویر مرافعه
((مُ فِ عَ یا عِ))
نزاع کردن، درگیر شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
کنش پذیر
فرهنگ واژه فارسی سره
سپهبد، سردار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درعمل، عملاً
متضاد: بالقوه، در حال حاضر، اکنون، فعلا، حالا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
داوری، شکایت، جدال، دعوا، ستیزه، شکایت، کشمکش، منازعه، نزاع، بزن بزن
متضاد: مصالحه
فرهنگ واژه مترادف متضاد