بمعنی مارافسا است که افسونگر مار و مارگیر و مطیع سازندۀ مار باشد. (برهان). مارافسا. (از ناظم الاطباء) ، برآورندۀ زهر باشد از بدن انسان و حیوان دیگر به زور افسون. (برهان). و رجوع به مارافسا و مارافسای شود
بمعنی مارافسا است که افسونگر مار و مارگیر و مطیع سازندۀ مار باشد. (برهان). مارافسا. (از ناظم الاطباء) ، برآورندۀ زهر باشد از بدن انسان و حیوان دیگر به زور افسون. (برهان). و رجوع به مارافسا و مارافسای شود
مارگیر، برای مثال گر حسودت بسی ست عاجز نیست / اژدها از جواب مارافسای (انوری - ۴۵۰)، ور برآرد به مثل مار به افسون ز زمین / اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای (انوری - ۴۴۵) در علم نجوم صورت فلکی در جنوب جاثی به شکل مردی با ماری در دست، حوا
مارگیر، برای مِثال گر حسودت بسی ست عاجز نیست / اژدها از جواب مارافسای (انوری - ۴۵۰)، ور برآرد به مثل مار به افسون ز زمین / اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای (انوری - ۴۴۵) در علم نجوم صورت فلکی در جنوب جاثی به شکل مردی با ماری در دست، حوا
با سری چون سر مار، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، آنکه یا آنچه سری چون مار دارد، که سرش شبیه مار است، مارسر: و یا همچنان کشتی مارسار که لرزان بود مانده اندر سنار، عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، علی آنکه چون مور شد عمرو عنتر ز بیم قوی نیزۀ مارسارش، ناصرخسرو، ، حیوانی افسانه ای که گویند مانند آدمی است بشکل مار، (از نزههالقلوب، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
با سری چون سر مار، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، آنکه یا آنچه سری چون مار دارد، که سرش شبیه مار است، مارسر: و یا همچنان کشتی مارسار که لرزان بود مانده اندر سنار، عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، علی آنکه چون مور شد عمرو عنتر ز بیم قوی نیزۀ مارسارش، ناصرخسرو، ، حیوانی افسانه ای که گویند مانند آدمی است بشکل مار، (از نزههالقلوب، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مارفسا. مارفساینده. مارافسا. مارافسای. مارفسان. که مار را افسون کند: مارفسای ارچه فسونگر بود رنجه شود روزی از مار خویش. ناصرخسرو. تب کرده کژدمی و چو مارش گزیده سخت سستی بدست مارفسای اندر آمده. خاقانی. رجوع به مارافسا شود
مارفسا. مارفساینده. مارافسا. مارافسای. مارفسان. که مار را افسون کند: مارفسای ارچه فسونگر بود رنجه شود روزی از مار خویش. ناصرخسرو. تب کرده کژدمی و چو مارش گزیده سخت سستی بدست مارفسای اندر آمده. خاقانی. رجوع به مارافسا شود
افسار. افسار که به سر اسب و ستور کنند: و سرافسار مرصع و کسوتهای گرانمایه. (راحهالصدور راوندی). و اسب خاصی با سرافسار مرصع بستد و برنشست. (راحهالصدور راوندی). در جمله تحف و مبارکه بدو فرستاد ده سر اسب تازی بود با زین سرافسار زر. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). و اعطاه بغله بسرج و سرافسار ذهب و الف دینار. (عیون الانباء ج 2 ص 178). رجوع به افسار شود
افسار. افسار که به سر اسب و ستور کنند: و سرافسار مرصع و کسوتهای گرانمایه. (راحهالصدور راوندی). و اسب خاصی با سرافسار مرصع بستد و برنشست. (راحهالصدور راوندی). در جمله تحف و مبارکه بدو فرستاد ده سر اسب تازی بود با زین سرافسار زر. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). و اعطاه بغله بسرج و سرافسار ذهب و الف دینار. (عیون الانباء ج 2 ص 178). رجوع به افسار شود
حوا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مارافسای میان او بد و جامی به هر دو دست گرفته. (التفهیم). سیزدهم صورت حوا، ای مارافسای. (التفهیم). رجوع به حواء (صورت فلکی) شود
حوا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مارافسای میان او بد و جامی به هر دو دست گرفته. (التفهیم). سیزدهم صورت حوا، ای مارافسای. (التفهیم). رجوع به حواء (صورت فلکی) شود
بمعنی مارافسان است. (برهان). مارافسا. (از ناظم الاطباء). معزّم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : زمان کینه ورش هم به زخم کینۀ اوست به زخم مار بود هم زمان مارافسای. عنصری. دو مارافسای عینینش دو ماراستند زلفینش که هم ماراست و مارافسای و هم زهر است و تریاقش. منوچهری. آنکه بی حرز او نیارد گشت گرد سوراخ مار مارافسای. ابوالفرج رونی. ناله دارد ز زخم مار، سلیم مار از آنکس، که مارافسای است. خاقانی. فسونگر مار را نگرفته درمشت گمان بردی که مارافسای را کشت. نظامی. مارافسای گفت دریغا اگر این مار زنده یافتمی. (مرزبان نامه چ اروپا ص 232). بد اوفتند بدان لاجرم که در مثل است که مار دست ندارد ز قتل مارافسای. سعدی. رجوع به مارافسا و مارافسان و مارگیر شود
بمعنی مارافسان است. (برهان). مارافسا. (از ناظم الاطباء). مُعَزِّم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : زمان کینه ورش هم به زخم کینۀ اوست به زخم مار بود هم زمان مارافسای. عنصری. دو مارافسای عینینش دو ماراستند زلفینش که هم ماراست و مارافسای و هم زهر است و تریاقش. منوچهری. آنکه بی حرز او نیارد گشت گرد سوراخ مار مارافسای. ابوالفرج رونی. ناله دارد ز زخم مار، سلیم مار از آنکس، که مارافسای است. خاقانی. فسونگر مار را نگرفته درمشت گمان بردی که مارافسای را کشت. نظامی. مارافسای گفت دریغا اگر این مار زنده یافتمی. (مرزبان نامه چ اروپا ص 232). بد اوفتند بدان لاجرم که در مثل است که مار دست ندارد ز قتل مارافسای. سعدی. رجوع به مارافسا و مارافسان و مارگیر شود
مارفش، مارسا، از نامهای ده آک است که او را عربان ضحاک خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، لقب ضحاک است، (آنندراج) (انجمن آرا)، ضحاک ماران را گویند، (برهان)، مارفش، لقب ضحاک، (فرهنگ رشیدی)، ضحاک ظالم، (ناظم الاطباء) : که گاو سار فریدون به مارسار چه کرد به تازیانه همی کرد شاه در هیجا، سوزنی، چو گاو سار فریدون بدید کز سر او بخاک شد سر ده آک مارسار نهان، سوزنی (از فرهنگ جهانگیری)، و رجوع به مارسا و مارفش شود
مارفش، مارسا، از نامهای ده آک است که او را عربان ضحاک خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، لقب ضحاک است، (آنندراج) (انجمن آرا)، ضحاک ماران را گویند، (برهان)، مارفش، لقب ضحاک، (فرهنگ رشیدی)، ضحاک ظالم، (ناظم الاطباء) : که گاو سار فریدون به مارسار چه کرد به تازیانه همی کرد شاه در هیجا، سوزنی، چو گاو سار فریدون بدید کز سر او بخاک شد سر ده آک مارسار نهان، سوزنی (از فرهنگ جهانگیری)، و رجوع به مارسا و مارفش شود