جدول جو
جدول جو

معنی مارافسار - جستجوی لغت در جدول جو

مارافسار
(خَ / خِ لَ کَ / کِ)
بمعنی مارافسا است که افسونگر مار و مارگیر و مطیع سازندۀ مار باشد. (برهان). مارافسا. (از ناظم الاطباء) ، برآورندۀ زهر باشد از بدن انسان و حیوان دیگر به زور افسون. (برهان). و رجوع به مارافسا و مارافسای شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مارسار
تصویر مارسار
شبیه سر مار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارافسا
تصویر مارافسا
مارگیر، برای مثال گر حسودت بسی ست عاجز نیست / اژدها از جواب مارافسای (انوری - ۴۵۰)، ور برآرد به مثل مار به افسون ز زمین / اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای (انوری - ۴۴۵)
در علم نجوم صورت فلکی در جنوب جاثی به شکل مردی با ماری در دست، حوا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارفسا
تصویر مارفسا
مارافسا، برای مثال مارفسای ارچه فسونگر بود / کشته شود عاقبت از مار خویش (ناصرخسرو - ۱۷۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرافسار
تصویر سرافسار
افسار اسب
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
عمل مارافسای. افسون کردن مار. مطیع کردن مار. مارگیری:
به مارافسایی آن طره و دوش
به چنبربازی آن حلقه و گوش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
با سری چون سر مار، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، آنکه یا آنچه سری چون مار دارد، که سرش شبیه مار است، مارسر:
و یا همچنان کشتی مارسار
که لرزان بود مانده اندر سنار،
عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
علی آنکه چون مور شد عمرو عنتر
ز بیم قوی نیزۀ مارسارش،
ناصرخسرو،
،
حیوانی افسانه ای که گویند مانند آدمی است بشکل مار، (از نزههالقلوب، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(خُ پَ رَ)
مارفسا. مارفساینده. مارافسا. مارافسای. مارفسان. که مار را افسون کند:
مارفسای ارچه فسونگر بود
رنجه شود روزی از مار خویش.
ناصرخسرو.
تب کرده کژدمی و چو مارش گزیده سخت
سستی بدست مارفسای اندر آمده.
خاقانی.
رجوع به مارافسا شود
لغت نامه دهخدا
(سَ اَ)
افسار. افسار که به سر اسب و ستور کنند: و سرافسار مرصع و کسوتهای گرانمایه. (راحهالصدور راوندی). و اسب خاصی با سرافسار مرصع بستد و برنشست. (راحهالصدور راوندی). در جمله تحف و مبارکه بدو فرستاد ده سر اسب تازی بود با زین سرافسار زر. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). و اعطاه بغله بسرج و سرافسار ذهب و الف دینار. (عیون الانباء ج 2 ص 178). رجوع به افسار شود
لغت نامه دهخدا
(شُ اَ)
سبحه و تسبیح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کارابزار. آلات و وسائل کار. ابزار کار، افزار کار
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ)
بمعنی مارافسار است که مارگیر... باشد. (برهان). رجوع به مارافسا و مارافسای شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
حوا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مارافسای میان او بد و جامی به هر دو دست گرفته. (التفهیم). سیزدهم صورت حوا، ای مارافسای. (التفهیم). رجوع به حواء (صورت فلکی) شود
لغت نامه دهخدا
(خِ لَ کَ / کِ)
بمعنی مارافسان است. (برهان). مارافسا. (از ناظم الاطباء). معزّم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زمان کینه ورش هم به زخم کینۀ اوست
به زخم مار بود هم زمان مارافسای.
عنصری.
دو مارافسای عینینش دو ماراستند زلفینش
که هم ماراست و مارافسای و هم زهر است و تریاقش.
منوچهری.
آنکه بی حرز او نیارد گشت
گرد سوراخ مار مارافسای.
ابوالفرج رونی.
ناله دارد ز زخم مار، سلیم
مار از آنکس، که مارافسای است.
خاقانی.
فسونگر مار را نگرفته درمشت
گمان بردی که مارافسای را کشت.
نظامی.
مارافسای گفت دریغا اگر این مار زنده یافتمی. (مرزبان نامه چ اروپا ص 232).
بد اوفتند بدان لاجرم که در مثل است
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای.
سعدی.
رجوع به مارافسا و مارافسان و مارگیر شود
لغت نامه دهخدا
مارفش، مارسا، از نامهای ده آک است که او را عربان ضحاک خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، لقب ضحاک است، (آنندراج) (انجمن آرا)، ضحاک ماران را گویند، (برهان)، مارفش، لقب ضحاک، (فرهنگ رشیدی)، ضحاک ظالم، (ناظم الاطباء) :
که گاو سار فریدون به مارسار چه کرد
به تازیانه همی کرد شاه در هیجا،
سوزنی،
چو گاو سار فریدون بدید کز سر او
بخاک شد سر ده آک مارسار نهان،
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری)،
و رجوع به مارسا و مارفش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مارافسای
تصویر مارافسای
مارافسا: مارافسای... گفت: دریغا اگر این مار را زنده یافتمی
فرهنگ لغت هوشیار
عمل و شغل مار افسا افسون کردن مار معزمی: به مار افسایی آن طره و دوش. (نظامی. گنجینه گنجوی 139)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه یا آنچه سرش شبیه به مار باشد: علی آنکه چون مورشد عمرو و عنتر ز بیم قوی نیزه مارسارش. (ناصر خسرو. 235)، ضحاک (بسبب مارانی که بر دوش او رسته بودند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه مار را افسون کند و بگیرد معزم افسونگر: گر حسودت بسی است عاجز نیست اژدها از جواب مارافسا. (انوری رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مار افسای
تصویر مار افسای
مارگیر، کسی که مار را افسون کند
فرهنگ فارسی معین
معزم، افسونگر مار، مارگیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد