جدول جو
جدول جو

معنی مادرندر - جستجوی لغت در جدول جو

مادرندر
(دَ رَ دَ)
مادراندر. زن پدر. (از ناظم الاطباء). نامادری. مادندر. مایندر: مادر نسوخت مادرندر سوخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادراندر و مادندر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادرند
تصویر دادرند
برادر بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مادندر
تصویر مادندر
مادراندر، نامادری، زن پدر، زن پدر کسی غیر از مادر او، مایندر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مادرغر
تصویر مادرغر
آنکه مادرش بدکار بوده، حرام زاده، مادربه خطا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مایندر
تصویر مایندر
نامادری، زن پدر، زن پدر کسی غیر از مادر او، مادراندر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مادراندر
تصویر مادراندر
نامادری، زن پدر، زن پدر کسی غیر از مادر او، مایندر
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْ)
مانند مادر. همچون مادر. و رجوع به مادر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ)
آنکه مادرش تباهکار است. حرامزاده. فرزند زنا. (فرهنگ فارسی معین) :
تا بدین گرز گران کوبم سرش
آن سر بیدانش مادرغرش.
مولوی.
گفت منهم بی خبر بودم از این
آگهی مادرغران کردند هین.
مولوی.
کو که باشد هندوی مادرغری
که طمع دارد به خواجه دختری.
مولوی.
و رجوع به مادربخطا و مادربختن و مادرغن شود
لغت نامه دهخدا
پایتخت اسپانی است که بر کنار رود ’من زنر’ واقع است و 2520200 تن سکنه دارد، این شهر از سال 1561 میلادی تاکنون پایتخت اسپانیا و یکی از مراکز بزرگ اداری و صنعتی این کشور است، در این شهر کلیساهای قرن چهاردهم و شانزدهم میلادی وجود دارد و همچنین دیر ’سن پلاسیدو’ که به سال 1641 ساخته شده از جهت هنر نقاشی و مجمسه سازی بسیار غنی است، پلازا مایر (قرن 17 میلادی) و قصر سلطنتی (قرن 18 میلادی) از آثار هنری وباستانی این شهر است، موزۀ پرادو در یک قصر نئوکلاسیک، تأسیس یافته است، درجنگهای داخلی سالهای 1936-1939 این شهر شاهد جنگهای خونین و خطرناکی بود، (از لاروس)، و رجوع به اسپانی و قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان ذیل مجریط شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
ولایت مازندران است. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 162). مخفف مازندران است که ملک طبرستان است. (برهان). مازند. مازندران. نام مملکتی در شمال ایران در کنار دریای خزر. (ناظم الاطباء). مخفف مازندران و منسوب بدانجا را مازندری گویند. (آنندراج) :
به شاهنامه چنین خوانده ام که رستم زال
گهی بشد زره هفتخوان به مازندر.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 162).
و رجوع به مازندران شود
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ)
به معنی مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) :
دشمن ار مهر طمع دارد از او بیهدگی ست
که جهان مادر او نیست که مایندر اوست.
فرخی.
فاطمه را عایشه مایندر است
پس تو مرا شیعت مایندری.
ناصرخسرو.
شیعت مایندری ای بدنشان
شاید اگر دشمن دختندری.
ناصرخسرو.
و رجوع به مادراندر و مادندر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
برادر بزرگ. (برهان). دادند
لغت نامه دهخدا
(مَ دِ رِ)
عمل مرد رند. رجوع به رند شود
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ گَ)
آنکه دارای مادر است. آنکه در دامان مادر پرورش یافته.
- پدرمادردار، آنکه دارای اصل و نسب است. کسی که از خاندان مشهور و اصیلی باشد.
، آنکه از مادر خود نگاهداری کند. کسی که هزینۀ زندگی مادر را بعهده دارد. رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ دَ)
نابرادری. برادر ناتنی. (شعوری ج 1 ورق 411)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
مخفف مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (آنندراج). مادراندر. (ناظم الاطباء). مار به معنی مادر آمده. (حاشیۀ برهان چ معین) :
که از شیر سیری نبندد سرم
فروماندم از مهربان مادرم
به مارندر بد در آویختم
بجان آمدم کار و بگریختم.
؟
و رجوع به مادرندر و ماریره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
مخفف مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). مخفف مادراندر. (آنندراج) :
جز بمادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 145).
جهانا چه بینی تو از بچگان
که گه مادری گاه مادندرا.
رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 967).
مهر فرزندی بر خواجه فکنده ست جهان
کین جهان مادر او نیست که مادندر اوست.
فرخی.
از پدر چون ازپدندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.
لبیبی.
چون دخترشیر، و خواهر شیر، دختندر و مادندر. (تفسیرکمبریج ج 1 ص 234). رجوع به مادراندر شود
لغت نامه دهخدا
(دَاَ دَ)
به معنی زن پدر که مادر غیرحقیقی باشد. مادندر مخفف آن. (آنندراج). زن پدر. (ناظم الاطباء). مادرندر. مایندر. زن پدر. نامادری. مادندر
لغت نامه دهخدا
تصویری از مادر اندر
تصویر مادر اندر
زن پدر شخصی که مادر وی نباشد نامادری مادندر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادر دار
تصویر مادر دار
آنکه دارای مادر است. یاپدر دار، آنکه از مادر خود نگاهداری کند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه مادرش تباهکار است حرامزداه فرزند زنا: کو که باشد هندوی مادر غری که طمع دارد بخواجه دختری... (مثنوی. نیک. 287: 6)
فرهنگ لغت هوشیار
زن پدر مادر اندر: فاطمه را عایشه مایندراست پس تو مرا شیعت مایندری. (ناصر خسرو. 412)
فرهنگ لغت هوشیار
مادر اندر: مهر فرزندی بر خواجه فکندست جهان این جهان مادر او نیست که مادندر اوست. (فرخی. د. 28)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادر ندر
تصویر مادر ندر
زن پدر شخصی که مادر وی نباشد نامادری مادندر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادر اندر
تصویر مادر اندر
((~. اَ دَ))
نامادری، مادندر، ماریره، مایندر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مایندر
تصویر مایندر
((یَ دِ))
نامادری، مادندر، مادر اندر، ماریره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مردرند
تصویر مردرند
((مَ دِ رِ))
آدم زرنگ و حقه باز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مادندر
تصویر مادندر
((یَ دِ))
نامادری، مادر اندر، ماریره، مایندر
فرهنگ فارسی معین
ناقلایی، ناقلاگری، زرنگی، زیرکی، رندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناقلا، زرنگ، زیرک، رند
فرهنگ واژه مترادف متضاد