جدول جو
جدول جو

معنی ماحض - جستجوی لغت در جدول جو

ماحض
(حِ)
خداوند شیر خالص. و رجل ماحض، مرد آزمند شیر خالص. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داحض
تصویر داحض
باسک، خمیازه، دهن دره، فاژ، فاژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماحضر
تصویر ماحضر
آنچه حاضر و موجود است، کنایه از غذای حاضر و موجود، خوراک ساده، حاضری، کنایه از بربدیهه، ارتجالاً، برای مثال گرچه صدرت منشا شعر است و جای شاعران / گفتمت من نیز شعری بی تکلف ماحضر (سنائی۲ - ۱۷۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماحی
تصویر ماحی
محو کننده، زایل کننده، نیست و نابود کننده
فرهنگ فارسی عمید
(خِ)
درد زه گرفته و نزدیک به زادن رسیده. ج، مواخض و مخّض، شاه ماخض، گوسپند باردار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
سعایت کننده. (ناظم الاطباء). ساعی. (منتهی الارب) (آنندراج). و فی الدعاء: لاتجعله ماحلا مصدقاً. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، شهر قحطرسیده، بلدماحل و زمان ماحل کذلک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شهر قحطرسیده و زمان قحطرسیده. (آنندراج). سال خشک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، لاغر و متغیر اندام. یقال رأیته ماحلا. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، مکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، لئیم. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
عام ماحط، سال کم باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
مرد بسیارخوار چنانکه شکمش بزرگ گردد و بلند برآید، سوزنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
کسی که لغزاند پای را. (آنندراج). مزلق. (از متن اللغه) ، باطل کننده. (آنندراج). آنکه باطل و بی حاصل می کند. (ناظم الاطباء). ابطال کننده حجت را. (از اقرب الموارد) ، آنکه می چرخاند کعبتین را پس از انداخته شدن. ج، مدحضون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
مغلوب در قرعه کشی. (از ناظم الاطباء) : ’فساهم فکان من المدحضین’. (قرآن 141/37). گفتند یونس با ایشان قرعه ای زد از جمله مدحضان آمد، یعنی از جمله مقروعان آمد و مغلوبان. (تفسیر ابوالفتوح رازی ص 450)
لغت نامه دهخدا
محو کننده، (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (غیاث)، سترندۀ کفر، (مهذب الاسماء) (دهار)، نیست و نابود کننده، (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
گشادگی میان سرایها. (منتهی الارب) (آنندراج). ساحت سرای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
بیمار. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد بیمار. ج، مراض و مرضی. (ناظم الاطباء). لغتی قلیل الاستعمال است. گویند: ’لیس بمهزول ولا بمارض’. (از اقرب الموارد). رجوع به مارضه شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
کسی که کار بر وی دشوار شده و خشمناک گردیده باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خشمناک و کسی که کار بر وی دشوار شده باشد. (آنندراج). خشمگین و کسی که کار بر وی دشوار گردد. (ناظم الاطباء). معض. (اقرب الموارد). و رجوع به معض شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
زشت کننده ناموس کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَحْ حَ)
غسل داده شده. شسته شده. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از ترحیض. رجوع به ترحیض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
ثوب مرحض، جامۀ شسته. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است از ارحاض. رجوع به ارحاض و نیز رجوع به مرحّض شود
لغت نامه دهخدا
از القاب حضرت خاتم النبیین صلی اﷲعلیه وآله وسلم بدان جهت که خدای تعالی محو کرد کفر را بوسیلۀ آن حضرت، (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ رَرْ)
حیض. محیض. بی نمازی شدن زن. (منتهی الارب) (از تاج المصادربیهقی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ مائح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مائح شود
لغت نامه دهخدا
نام مکه شرفها اﷲ تعالی، (منتهی الارب) (از آنندراج)، نام مکۀ معظمه، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جمع واژۀ محض، شیر خالص بی آب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
لغزنده و دور شونده. (غیاث) ، باطل. (غیاث) :
مری اش آنکه حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(حَ ضَ)
آنچه که حاضر شده. در فارسیان اسم طعام قلیل بی تکلف که موجود و حاضر باشد لهذا به لحاظ اسمیت یای تنکیر در آخر آورده ماحضری می گویند و الا یای تنکیر در آخر فعل ماضی چه معنی دارد بخلاف لفظ مادام که از جهت ماء مصدریه اسمی شده برای تعیین وقت چیزی برای چیزی چون اسمیت غالب شده یای تنکیر درآن آوردن خطاست و ماحضر را ماحضری درویشانه نیز گویند. (آنندراج) (بهار عجم). طعام ناچیز. حاضری از طعام. طعام غیرمتکلف. نزل. غذای دسترس در خانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هرچه به شتاب و تعجیل تهیه وآماده کنند خصوصاً از طعام. (ناظم الاطباء). عجل. عجله. عجاله. عجاله. (منتهی الارب) :
گرچه صدرت منشاء شعرست و جای شاعران
گفتمت من نیز شعری بی تکلف، ماحضر.
سنائی.
از دیده و دل کرده شرابی و کبابی
هرچند که در نزد تو این ماحضر آمد.
سوزنی.
افزون بود از بخشش گردون بتماثل
آنچ از کف او ماحضری باشد و حالی.
سوزنی.
مال من دزد ببرد و دل من عشق ربود
وقت را زین دویکی ماحضرم بایستی.
خاقانی.
هفت کواکب ز نه سپهر به ده نوع
هشت جنان را نثار ماحضر آورد.
خاقانی.
هان کجائی چه می کنی ؟ گفتم
می خورم خون خود که ماحضر است.
خاقانی.
پادشاه در این کتاب مطالعه می کند تا بنده بخدمتی پردازد وماحضر خوردنی سازد. (سندبادنامه ص 261).
گر نباشد ماحضر چیزی نیندیشم از آن
آتشی از جان برافروزیم و دل بریان کنیم.
عطار.
ماحضری ترتیب کرده پیش ملک آورد. (گلستان).
نه که هر مهره ای گهر باشد
کار درویش ماحضر باشد.
اوحدی.
و عذر خواستم که ماحضری جز این نیست. (انیس الطالبین ص 48).
نیم جانی که هست پیش کنم
چون بدست من اینقدر باشد
نبود لایق نثار ولی
کار درویش ماحضر باشد؟
(از العراضه).
آبرو هرجا که باشد چیز دیگر گو مباش
خجلت از مهمان ندارد سفرۀ بی ماحضر.
میرزا اسد عریان (از آنندراج).
نیست انعام خدا روزی انعامی چند
نشودخاصۀ حق ماحضر عامی چند.
میرزا مهدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَحْ حَ)
خالص و بی آمیغ و محض و پاک کرده شده
لغت نامه دهخدا
تصویری از ممحض
تصویر ممحض
نابیده خالص کرده محض شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاض
تصویر محاض
جمع محض، شیرهای ناب شیرهای بی آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماحش
تصویر ماحش
شکمباره شکم گنده، سوزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماحی
تصویر ماحی
محو کننده، نیست و نابود کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماخض
تصویر ماخض
پا به ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داحض
تصویر داحض
لغزنده و دور شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماحضر
تصویر ماحضر
آنچه که حاضر شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممحض
تصویر ممحض
((مُ مَ حَّ))
خالص کرده، محض شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماحی
تصویر ماحی
محوکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماحضر
تصویر ماحضر
((حَ ضَ))
آنچه که حاضر و موجود است، خوراک ساده، غذای آماده و حاضر
فرهنگ فارسی معین