مأتم. اندوه. غم. مصیبت. عزا. (ناظم الاطباء). سوک. عزا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقابل سور. مقابل شادی: به چاره ز چنگال من دور شد همی ماتم او را از آن سور شد. فردوسی. به دو گفت گشتاسب کاین غم چراست به یک تاختن درد و ماتم چراست. فردوسی. گر از داستان یک سخن کم بدی روان مراجای ماتم بدی. فردوسی. نبینم من آن بدکنش را ز دور نه هنگام ماتم نه هنگام سور. فردوسی. خیز بت رویا تا ما به سرکار شویم که نه ایشان را سور آمد و ما را ماتم. فرخی. اندر آن کشور کو تیغ برآرد ز نیام کس نپردازد یک روز به سور از ماتم. فرخی. سوری تو جهان را، بدل ماتم، سوری ! زیرا که جهان را بدل ماتم سوری. لبیبی. همواره شهنشاه جهان خرم باد در خانه بدسگال او ماتم باد. منوچهری. پوشید لباس خز ادکن بر ماتم لاله چرخ اعظم. ناصرخسرو. بیا تا کج نشینم راست گویم که کژی ماتم آرد راستی سور. انوری. گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود گردون کبود جامه شد از ماتم وفا. خاقانی. بر تن ز سرشک جامۀ عیدی در ماتم دوستان دلسوزه. خاقانی. نیمی بسوختم دل خاقانی از عنا نیمی دگر که ماند به ماتم بسوختم. خاقانی. از آنم به ماتم که زنده ست نفسم چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 284). بجهت اقامت رسم ماتم در جوار ماتم سرای خاص او مجمعی منعقد ساختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 454). روز عاشورا نمی دانی که هست ماتم جانی که از قرنی به است. مولوی. پرس پرسان می شد اندر افتقاد چیست این غم بر که این ماتم فتاد. مولوی. ماتم دوشد و غمم دو افتاد فریاد که ماتمم دو افتاد. امیرخسرودهلوی. - ازرق ماتم، رنگ کبود و سیاه مخصوص عزا: خاک درین خنبرۀ غم چراست رنگ خمش ازرق ماتم چراست. نظامی. - به ماتم شدن، سوکواری کردن. عزادار شدن: همه شهر ایران به ماتم شدند پر از درد نزدیک رستم شدند. فردوسی. دلیران ایران به ماتم شدند پر از غم به درگاه رستم شدند. فردوسی. - به ماتم نشستن، سوکواری کردن. عزاداری کردن: ز سر برگرفتندگردان کلاه به ماتم نشستند با سوک شاه. فردوسی. وزیر به ماتم بنشست و همه اعیان و بزرگان نزدیک وی رفتند و از شهامت وی آن دیدم که آب از چشم وی بیرون نیامد. (تاریخ بیهقی). - رنگ ماتم گرفتن، سیاه شدن: تا چشم تو ریخت خون عشاق زلف تو گرفت رنگ ماتم. خاقانی. ، محل گرد آمدن سوکیان و عزاداران و نوحه سرایان. عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. پرسه. مصیبت سرای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر بزرگی و محتشمی گذشتی وی به ماتم آمدی. (تاریخ بیهقی). و دیدم او را که به ماتم بوسهل دیوانی آمده بود. (تاریخ بیهقی). گر بود در ماتمی صد نوحه گر آه صاحب دردرا باشداثر. عطار. هرگاه که در ماتم من نوحه گر آید ماتمزده باید که بود نوحه گر من. عطار
مأتم. اندوه. غم. مصیبت. عزا. (ناظم الاطباء). سوک. عزا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقابل سور. مقابل شادی: به چاره ز چنگال من دور شد همی ماتم او را از آن سور شد. فردوسی. به دو گفت گشتاسب کاین غم چراست به یک تاختن درد و ماتم چراست. فردوسی. گر از داستان یک سخن کم بدی روان مراجای ماتم بدی. فردوسی. نبینم من آن بدکنش را ز دور نه هنگام ماتم نه هنگام سور. فردوسی. خیز بت رویا تا ما به سرکار شویم که نه ایشان را سور آمد و ما را ماتم. فرخی. اندر آن کشور کو تیغ برآرد ز نیام کس نپردازد یک روز به سور از ماتم. فرخی. سوری تو جهان را، بدل ماتم، سوری ! زیرا که جهان را بدل ماتم سوری. لبیبی. همواره شهنشاه جهان خرم باد در خانه بدسگال او ماتم باد. منوچهری. پوشید لباس خز ادکن بر ماتم لاله چرخ اعظم. ناصرخسرو. بیا تا کج نشینم راست گویم که کژی ماتم آرد راستی سور. انوری. گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود گردون کبود جامه شد از ماتم وفا. خاقانی. بر تن ز سرشک جامۀ عیدی در ماتم دوستان دلسوزه. خاقانی. نیمی بسوختم دل خاقانی از عنا نیمی دگر که ماند به ماتم بسوختم. خاقانی. از آنم به ماتم که زنده ست نفسم چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 284). بجهت اقامت رسم ماتم در جوار ماتم سرای خاص او مجمعی منعقد ساختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 454). روز عاشورا نمی دانی که هست ماتم جانی که از قرنی به است. مولوی. پرس پرسان می شد اندر افتقاد چیست این غم بر که این ماتم فتاد. مولوی. ماتم دوشد و غمم دو افتاد فریاد که ماتمم دو افتاد. امیرخسرودهلوی. - ازرق ماتم، رنگ کبود و سیاه مخصوص عزا: خاک درین خنبرۀ غم چراست رنگ خمش ازرق ماتم چراست. نظامی. - به ماتم شدن، سوکواری کردن. عزادار شدن: همه شهر ایران به ماتم شدند پر از درد نزدیک رستم شدند. فردوسی. دلیران ایران به ماتم شدند پر از غم به درگاه رستم شدند. فردوسی. - به ماتم نشستن، سوکواری کردن. عزاداری کردن: ز سر برگرفتندگردان کلاه به ماتم نشستند با سوک شاه. فردوسی. وزیر به ماتم بنشست و همه اعیان و بزرگان نزدیک وی رفتند و از شهامت وی آن دیدم که آب از چشم وی بیرون نیامد. (تاریخ بیهقی). - رنگ ماتم گرفتن، سیاه شدن: تا چشم تو ریخت خون عشاق زلف تو گرفت رنگ ماتم. خاقانی. ، محل گرد آمدن سوکیان و عزاداران و نوحه سرایان. عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. پرسه. مصیبت سرای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر بزرگی و محتشمی گذشتی وی به ماتم آمدی. (تاریخ بیهقی). و دیدم او را که به ماتم بوسهل دیوانی آمده بود. (تاریخ بیهقی). گر بود در ماتمی صد نوحه گر آه صاحب دردرا باشداثر. عطار. هرگاه که در ماتم من نوحه گر آید ماتمزده باید که بود نوحه گر من. عطار
نقوش و طرح های تزیینی که با ریزه های عاج یا استخوان یا چوب و فلز پدید آورده باشند و برای زینت کاری و نقش و نگار کردن قوطی، جعبه، قاب عکس و سایر اشیای چوبی به کار می رود، انگشتر، انگشتری، نگین انگشتری، مهر، پایان، عاقبت هر چیز، کنایه از فرمان، حکم ختم کننده، تمام کننده
نقوش و طرح های تزیینی که با ریزه های عاج یا استخوان یا چوب و فلز پدید آورده باشند و برای زینت کاری و نقش و نگار کردن قوطی، جعبه، قاب عکس و سایر اشیای چوبی به کار می رود، انگشتر، انگشتری، نگین انگشتری، مُهر، پایان، عاقبت هر چیز، کنایه از فرمان، حُکم ختم کننده، تمام کننده
بکسر تاء و بفتح آن انگشتری. (غیاث اللغات). و این مؤلف نویسد که مختار فصحای عجم بفتح است و یکی از ثقات در تألیف خود نوشته که خاتم بفتح تاءفوقانی مهر و انگشتری و جز آن که بدان مهر کنند. چه، فاعل (بکسر) و بفتح عین بمعنی ما یفعل به مستعمل شود مثل العالم ما یعلم به الصانع. پس خاتم بمعنی ما یختم به باشد و آن انگشتریست. ج، خواتیم. (غیاث اللغات). و بفتح و کسر تاء انگشتر که در دست کنند و فصحای عجم بفتح استعمال نمایند نه بکسر: تا خاتم اقبال در انگشت تو کردند بر خصم تو شد گیتی چون حلقۀ خاتم. امیرمعزی. چه بنای این قافیت بردم و درم و مانند آن است: فریدون را سر آمد پادشاهی سلیمان را برفت از دست خاتم. سعدی. که با عالم و محکم قافیه شده است. (از آنندراج). مهر و انگشتری نگین کنده که با آنها کاغذ و غیره را مهر کنند و در این صورت بیشتر با فتح استعمال شود. (فرهنگ نظام). خاتم مانند صاحب مهر و انگشتری و بدین معنی پنج لغت دیگر آمده که از آنجمله خاتم مانند هاجر است. (منتهی الارب). بظرم. (منتهی الارب). و تختم بالخاتم یعنی انگشتری در دست کرد. (منتهی الارب). واز آلات و لوازم پادشاهان است بفتح تاء و کسر آن و آن را برای زینت در انگشت کنند و بدین جهت خاتم نامیده شده که مکاتیب پادشاهان بدان اختتام می یافته است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 125). و رجوع به مهر سلطنتی شود: بدهر چون صد و هفتاد سال عمر براند گذشت و رفت و از او ماند خاتم و افسر. ناصرخسرو. زویافت جهان قدر و قیمت ایراک او شهره نگین است و دهر خاتم. ناصرخسرو. اگر ایمانت هست و تقوی نیست خاتم ملک بی سلیمان است. ادیب صابر. در دین پاک خاتم پیغمبران زعدل تو خاتمی و نام تو چون نقش خاتم است. سوزنی. هر چند که مرغ زیرک آمد بر خاتم روزگار نامم. مجیرالدین بیلقانی. مرا باد و دیو است خادم اگر چه سلیمان نیم، حکم وخاتم ندارم. خاقانی. عشق داریم از جهان گرجان نباشد گو مباش چون سلیمان حاضر است از تخت و خاتم فارغیم. خاقانی. مر خاتم را چه نقص اگر هست انگشت کهین محل خاتم. خاقانی. خود خاتم بزرگ سلیمان بدست تست کانگشت کوچک تو چو دریای قلزم است. خاقانی. ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد کاین سه را ز اقبال این دو بخت یاور ساختند. خاقانی. ای دل چو فسرده ای غمی پیداکن وی غنچه تو داغ ستمی پیدا کن خواهی که به ملک دل سلیمان باشی از صافی سینه خاتمی پیدا کن. خاقانی. چون سلیمان نبود ماهی گیر خاتم آورد باز دست آخر. خاقانی. خاتم ملک سلیمانی نگر کاندر آن ماهی نهان کرد آفتاب. خاقانی. بر سر گنج سخاش خامۀ او اژدهاست در دهن خاتمش مهرۀ او آشکار. خاقانی. خاتم ملک بدو سپرد. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ چاپی ص 372). خاتم ملک سلیمان است علم جمله عالم صورت و جان است علم. مولوی. که در خردیم لوح و دفتر خرید ز بهرم یکی خاتم زر خرید. سعدی. بزرگی را پرسیدند با چندین فضیلت که دست راست را هست خاتم در انگشت چپ چرا میکنند؟ (گلستان). انگشت خوبروی و بناگوش دلفریب بی گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است. سعدی (گلستان). هر که تیر از حلقۀ انگشتری بگذراند خاتم او را باشد. (گلستان). فریدون را سرآمد پادشاهی سلیمان را برفت از دست خاتم. سعدی. بی سکۀ قبول تو نقد امل دغل بی خاتم رضای تو سعی عمل هبا. سعدی. گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی آن سلیمان جهان است که خاتم با اوست. حافظ. بجز شکردهنی مایه هاست خوبی را بخاتمی نتوان دم زد از سلیمانی. حافظ. - خاتم انبیاء، خاتم رسل، محمد رسول اﷲ (ص). و خاتم بکسر هم خوانده شده. و رجوع به خاتم الانبیاء شود: از آن پیغمبران... هم چنین رفته است از روزگار آدم... تا خاتم انبیاء {{صفت}}. (تاریخ بیهقی ص 115). ، (اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفیه عبارت است از کسی که قطع کرده باشد مقامات را و رسیده باشد به نهایت کمال. (از لطائف اللغات)، نوعی صنعت که با ریزه های استخوان و حلقه های فلزین و چوب سطح چیزی را پوشند و آن عمل را خاتم کاری یا خاتم سازی گویند
بکسر تاء و بفتح آن انگشتری. (غیاث اللغات). و این مؤلف نویسد که مختار فصحای عجم بفتح است و یکی از ثقات در تألیف خود نوشته که خاتم بفتح تاءفوقانی مهر و انگشتری و جز آن که بدان مهر کنند. چه، فاعل (بکسر) و بفتح عین بمعنی ما یُفعل به مستعمل شود مثل العالم ما یعلم به الصانع. پس خاتم بمعنی ما یُختم به باشد و آن انگشتریست. ج، خواتیم. (غیاث اللغات). و بفتح و کسر تاء انگشتر که در دست کنند و فصحای عجم بفتح استعمال نمایند نه بکسر: تا خاتم اقبال در انگشت تو کردند بر خصم تو شد گیتی چون حلقۀ خاتم. امیرمعزی. چه بنای این قافیت بردَم و دِرَم و مانند آن است: فریدون را سر آمد پادشاهی سلیمان را برفت از دست خاتم. سعدی. که با عالم و محکم قافیه شده است. (از آنندراج). مهر و انگشتری نگین کنده که با آنها کاغذ و غیره را مهر کنند و در این صورت بیشتر با فتح استعمال شود. (فرهنگ نظام). خاتِم مانند صاحب مهر و انگشتری و بدین معنی پنج لغت دیگر آمده که از آنجمله خاتَم مانند هاجَر است. (منتهی الارب). بَظرَم. (منتهی الارب). و تختم بالخاتم یعنی انگشتری در دست کرد. (منتهی الارب). واز آلات و لوازم پادشاهان است بفتح تاء و کسر آن و آن را برای زینت در انگشت کنند و بدین جهت خاتم نامیده شده که مکاتیب پادشاهان بدان اختتام می یافته است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 125). و رجوع به مهر سلطنتی شود: بدهر چون صد و هفتاد سال عمر براند گذشت و رفت و از او ماند خاتم و افسر. ناصرخسرو. زویافت جهان قدر و قیمت ایراک او شهره نگین است و دهر خاتم. ناصرخسرو. اگر ایمانت هست و تقوی نیست خاتم ملک بی سلیمان است. ادیب صابر. در دین پاک خاتم پیغمبران زعدل تو خاتمی و نام تو چون نقش خاتم است. سوزنی. هر چند که مرغ زیرک آمد بر خاتم روزگار نامم. مجیرالدین بیلقانی. مرا باد و دیو است خادم اگر چه سلیمان نیم، حکم وخاتم ندارم. خاقانی. عشق داریم از جهان گرجان نباشد گو مباش چون سلیمان حاضر است از تخت و خاتم فارغیم. خاقانی. مر خاتم را چه نقص اگر هست انگشت کهین محل خاتم. خاقانی. خود خاتم بزرگ سلیمان بدست تست کانگشت کوچک تو چو دریای قلزم است. خاقانی. ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد کاین سه را ز اقبال این دو بخت یاور ساختند. خاقانی. ای دل چو فسرده ای غمی پیداکن وی غنچه تو داغ ستمی پیدا کن خواهی که به ملک دل سلیمان باشی از صافی سینه خاتمی پیدا کن. خاقانی. چون سلیمان نبود ماهی گیر خاتم آورد باز دست آخر. خاقانی. خاتم ملک سلیمانی نگر کاندر آن ماهی نهان کرد آفتاب. خاقانی. بر سر گنج سخاش خامۀ او اژدهاست در دهن خاتمش مهرۀ او آشکار. خاقانی. خاتم ملک بدو سپرد. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ چاپی ص 372). خاتم ملک سلیمان است علم جمله عالم صورت و جان است علم. مولوی. که در خردیم لوح و دفتر خرید ز بهرم یکی خاتم زر خرید. سعدی. بزرگی را پرسیدند با چندین فضیلت که دست راست را هست خاتم در انگشت چپ چرا میکنند؟ (گلستان). انگشت خوبروی و بناگوش دلفریب بی گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است. سعدی (گلستان). هر که تیر از حلقۀ انگشتری بگذراند خاتم او را باشد. (گلستان). فریدون را سرآمد پادشاهی سلیمان را برفت از دست خاتم. سعدی. بی سکۀ قبول تو نقد امل دغل بی خاتم رضای تو سعی عمل هبا. سعدی. گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی آن سلیمان جهان است که خاتم با اوست. حافظ. بجز شکردهنی مایه هاست خوبی را بخاتمی نتوان دم زد از سلیمانی. حافظ. - خاتم انبیاء، خاتم رسل، محمد رسول اﷲ (ص). و خاتم بکسر هم خوانده شده. و رجوع به خاتم الانبیاء شود: از آن پیغمبران... هم چنین رفته است از روزگار آدم... تا خاتم انبیاء {{صِفَت}}. (تاریخ بیهقی ص 115). ، (اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفیه عبارت است از کسی که قطع کرده باشد مقامات را و رسیده باشد به نهایت کمال. (از لطائف اللغات)، نوعی صنعت که با ریزه های استخوان و حلقه های فلزین و چوب سطح چیزی را پوشند و آن عمل را خاتم کاری یا خاتم سازی گویند
عزادار. سوکوار. مصیبت زده. ماتم زده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماتم دیده. (آنندراج) : تا خوی ابر گلرخ تو کرده شبنمی شبنم شده ست سوخته چون اشک ماتمی. رودکی. جهان چیست ماتم سرایی درو نشسته دو سه ماتمی روبرو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، آنکه در محفل عزا حاضر آمده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، سیاه پوش. (ناظم الاطباء)
عزادار. سوکوار. مصیبت زده. ماتم زده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماتم دیده. (آنندراج) : تا خوی ابر گلرخ تو کرده شبنمی شبنم شده ست سوخته چون اشک ماتمی. رودکی. جهان چیست ماتم سرایی درو نشسته دو سه ماتمی روبرو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، آنکه در محفل عزا حاضر آمده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، سیاه پوش. (ناظم الاطباء)
انگشتری، مهر، نگین، جمع خواتم، آخری، آخرین، اشیایی مثل قاب عکس، جای قلم و مانند آن که بر روی آن با عاج، استخوان، فلز و چوب زینت کاری و نقش و نگار شده باشد
انگشتری، مهر، نگین، جمع خواتم، آخری، آخرین، اشیایی مثل قاب عکس، جای قلم و مانند آن که بر روی آن با عاج، استخوان، فلز و چوب زینت کاری و نقش و نگار شده باشد