سرگردان، حیران، مبهوت، سرگشته در ورزش شطرنج حالتی که در آن مهرۀ شاه گرفتار شود و راه گریز نداشته باشد ویژگی آنچه تنها بخشی از نور مرئی را از خود عبور می دهد، کدر
سرگردان، حیران، مبهوت، سرگشته در ورزش شطرنج حالتی که در آن مهرۀ شاه گرفتار شود و راه گریز نداشته باشد ویژگی آنچه تنها بخشی از نور مرئی را از خود عبور می دهد، کِدِر
مأخوذ از فرانسه، نام پیروان لوتر و تمام کسانی که بعد از لوتر مانند او از کلیسای رومی (مذهب کاتولیک) جدا شدند، معتقد به روش مذهبی پرتستانها، مربوط و منسوب به پرتستانها
مأخوذ از فرانسه، نام پیروان لوتر و تمام کسانی که بعد از لوتر مانند او از کلیسای رومی (مذهب کاتولیک) جدا شدند، معتقد به روش مذهبی پرتستانها، مربوط و منسوب به پرتستانها
به اصطلاح شطرنج بازان، گرفتار و مقید شدن شاه شطرنج است، ظاهراً لفظ مات در اصل صیغۀ ماضی بوده است به فتح تاء فوقانی از موت، حالا به کثرت استعمال تای آنرا موقوف خوانند، (غیاث) (آنندراج)، گرفتاری شاه شطرنج، (ناظم الاطباء)، باختن در بازی شطرنج که شاه از حرکت بازماند: ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما میر اجل نظارۀ احوال دان ماست، خاقانی، اگرچه شاه شوی مات هر گدایی شو که شاه نطع یقین آن بود که شهماتست، عطار، - برد و مات، برد و باخت، پیروزی و شکست: ما چو شطرنجیم اندر برد و مات برد و مات ما ز تست ای خوش صفات، مولوی، ، مولوی توسعاً در نرد نیز استعمال کرده است: شش جهت بگریز زیر این جهات ششدر است و ششدره مات است مات، مولوی، ، حیران، سرگردان، سراسیمه، سرگشته، مشوش، مضطرب، مغلوب، منهزم، بیچاره، (ناظم الاطباء)، مدهوش، متحیر، مبهوت، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - مات بردن کسی را، حیران شدن، سرگردان شدن، خیره ماندن، - مات به کسی نگاه کردن یا مات مات به کسی نگاه کردن، با نگاهی ثابت به تعجب در کسی دیدن، نگه کردن با چشمانی که هیچ نشان ندهد، نگاه کردن بی آنکه شخص سخنی گوید، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - مات جمال کسی شدن، محو جمال او گشتن، مبهوت شدن در زیبائی کسی، - مات زدن به روی کسی،مات مات به کسی نگاه کردن
به اصطلاح شطرنج بازان، گرفتار و مقید شدن شاه شطرنج است، ظاهراً لفظ مات در اصل صیغۀ ماضی بوده است به فتح تاء فوقانی از موت، حالا به کثرت استعمال تای آنرا موقوف خوانند، (غیاث) (آنندراج)، گرفتاری شاه شطرنج، (ناظم الاطباء)، باختن در بازی شطرنج که شاه از حرکت بازماند: ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما میر اجل نظارۀ احوال دان ماست، خاقانی، اگرچه شاه شوی مات هر گدایی شو که شاه نطع یقین آن بود که شهماتست، عطار، - برد و مات، برد و باخت، پیروزی و شکست: ما چو شطرنجیم اندر برد و مات برد و مات ما ز تست ای خوش صفات، مولوی، ، مولوی توسعاً در نرد نیز استعمال کرده است: شش جهت بگریز زیر این جهات ششدر است و ششدره مات است مات، مولوی، ، حیران، سرگردان، سراسیمه، سرگشته، مشوش، مضطرب، مغلوب، منهزم، بیچاره، (ناظم الاطباء)، مدهوش، متحیر، مبهوت، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - مات بردن کسی را، حیران شدن، سرگردان شدن، خیره ماندن، - مات به کسی نگاه کردن یا مات مات به کسی نگاه کردن، با نگاهی ثابت به تعجب در کسی دیدن، نگه کردن با چشمانی که هیچ نشان ندهد، نگاه کردن بی آنکه شخص سخنی گوید، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، - مات جمال کسی شدن، محو جمال او گشتن، مبهوت شدن در زیبائی کسی، - مات زدن به روی کسی،مات مات به کسی نگاه کردن
دراز از هر چیز. (ناظم الاطباء). دراز و نیکو از هرچیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، میزان چرب و غالب و یا فاضل و افزون. یقال: میزان ماتع، ای راجح، رسن نیکوتافته و محکم، نبیذ سخت سرخ (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، جید و نیکو از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). نیکوی از هر چیزی. (ناظم الاطباء)
دراز از هر چیز. (ناظم الاطباء). دراز و نیکو از هرچیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، میزان چرب و غالب و یا فاضل و افزون. یقال: میزان ماتع، ای راجح، رسن نیکوتافته و محکم، نبیذ سخت سرخ (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، جید و نیکو از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). نیکوی از هر چیزی. (ناظم الاطباء)
مأتم. اندوه. غم. مصیبت. عزا. (ناظم الاطباء). سوک. عزا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقابل سور. مقابل شادی: به چاره ز چنگال من دور شد همی ماتم او را از آن سور شد. فردوسی. به دو گفت گشتاسب کاین غم چراست به یک تاختن درد و ماتم چراست. فردوسی. گر از داستان یک سخن کم بدی روان مراجای ماتم بدی. فردوسی. نبینم من آن بدکنش را ز دور نه هنگام ماتم نه هنگام سور. فردوسی. خیز بت رویا تا ما به سرکار شویم که نه ایشان را سور آمد و ما را ماتم. فرخی. اندر آن کشور کو تیغ برآرد ز نیام کس نپردازد یک روز به سور از ماتم. فرخی. سوری تو جهان را، بدل ماتم، سوری ! زیرا که جهان را بدل ماتم سوری. لبیبی. همواره شهنشاه جهان خرم باد در خانه بدسگال او ماتم باد. منوچهری. پوشید لباس خز ادکن بر ماتم لاله چرخ اعظم. ناصرخسرو. بیا تا کج نشینم راست گویم که کژی ماتم آرد راستی سور. انوری. گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود گردون کبود جامه شد از ماتم وفا. خاقانی. بر تن ز سرشک جامۀ عیدی در ماتم دوستان دلسوزه. خاقانی. نیمی بسوختم دل خاقانی از عنا نیمی دگر که ماند به ماتم بسوختم. خاقانی. از آنم به ماتم که زنده ست نفسم چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 284). بجهت اقامت رسم ماتم در جوار ماتم سرای خاص او مجمعی منعقد ساختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 454). روز عاشورا نمی دانی که هست ماتم جانی که از قرنی به است. مولوی. پرس پرسان می شد اندر افتقاد چیست این غم بر که این ماتم فتاد. مولوی. ماتم دوشد و غمم دو افتاد فریاد که ماتمم دو افتاد. امیرخسرودهلوی. - ازرق ماتم، رنگ کبود و سیاه مخصوص عزا: خاک درین خنبرۀ غم چراست رنگ خمش ازرق ماتم چراست. نظامی. - به ماتم شدن، سوکواری کردن. عزادار شدن: همه شهر ایران به ماتم شدند پر از درد نزدیک رستم شدند. فردوسی. دلیران ایران به ماتم شدند پر از غم به درگاه رستم شدند. فردوسی. - به ماتم نشستن، سوکواری کردن. عزاداری کردن: ز سر برگرفتندگردان کلاه به ماتم نشستند با سوک شاه. فردوسی. وزیر به ماتم بنشست و همه اعیان و بزرگان نزدیک وی رفتند و از شهامت وی آن دیدم که آب از چشم وی بیرون نیامد. (تاریخ بیهقی). - رنگ ماتم گرفتن، سیاه شدن: تا چشم تو ریخت خون عشاق زلف تو گرفت رنگ ماتم. خاقانی. ، محل گرد آمدن سوکیان و عزاداران و نوحه سرایان. عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. پرسه. مصیبت سرای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر بزرگی و محتشمی گذشتی وی به ماتم آمدی. (تاریخ بیهقی). و دیدم او را که به ماتم بوسهل دیوانی آمده بود. (تاریخ بیهقی). گر بود در ماتمی صد نوحه گر آه صاحب دردرا باشداثر. عطار. هرگاه که در ماتم من نوحه گر آید ماتمزده باید که بود نوحه گر من. عطار
مأتم. اندوه. غم. مصیبت. عزا. (ناظم الاطباء). سوک. عزا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقابل سور. مقابل شادی: به چاره ز چنگال من دور شد همی ماتم او را از آن سور شد. فردوسی. به دو گفت گشتاسب کاین غم چراست به یک تاختن درد و ماتم چراست. فردوسی. گر از داستان یک سخن کم بدی روان مراجای ماتم بدی. فردوسی. نبینم من آن بدکنش را ز دور نه هنگام ماتم نه هنگام سور. فردوسی. خیز بت رویا تا ما به سرکار شویم که نه ایشان را سور آمد و ما را ماتم. فرخی. اندر آن کشور کو تیغ برآرد ز نیام کس نپردازد یک روز به سور از ماتم. فرخی. سوری تو جهان را، بدل ماتم، سوری ! زیرا که جهان را بدل ماتم سوری. لبیبی. همواره شهنشاه جهان خرم باد در خانه بدسگال او ماتم باد. منوچهری. پوشید لباس خز ادکن بر ماتم لاله چرخ اعظم. ناصرخسرو. بیا تا کج نشینم راست گویم که کژی ماتم آرد راستی سور. انوری. گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود گردون کبود جامه شد از ماتم وفا. خاقانی. بر تن ز سرشک جامۀ عیدی در ماتم دوستان دلسوزه. خاقانی. نیمی بسوختم دل خاقانی از عنا نیمی دگر که ماند به ماتم بسوختم. خاقانی. از آنم به ماتم که زنده ست نفسم چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 284). بجهت اقامت رسم ماتم در جوار ماتم سرای خاص او مجمعی منعقد ساختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 454). روز عاشورا نمی دانی که هست ماتم جانی که از قرنی به است. مولوی. پرس پرسان می شد اندر افتقاد چیست این غم بر که این ماتم فتاد. مولوی. ماتم دوشد و غمم دو افتاد فریاد که ماتمم دو افتاد. امیرخسرودهلوی. - ازرق ماتم، رنگ کبود و سیاه مخصوص عزا: خاک درین خنبرۀ غم چراست رنگ خمش ازرق ماتم چراست. نظامی. - به ماتم شدن، سوکواری کردن. عزادار شدن: همه شهر ایران به ماتم شدند پر از درد نزدیک رستم شدند. فردوسی. دلیران ایران به ماتم شدند پر از غم به درگاه رستم شدند. فردوسی. - به ماتم نشستن، سوکواری کردن. عزاداری کردن: ز سر برگرفتندگردان کلاه به ماتم نشستند با سوک شاه. فردوسی. وزیر به ماتم بنشست و همه اعیان و بزرگان نزدیک وی رفتند و از شهامت وی آن دیدم که آب از چشم وی بیرون نیامد. (تاریخ بیهقی). - رنگ ماتم گرفتن، سیاه شدن: تا چشم تو ریخت خون عشاق زلف تو گرفت رنگ ماتم. خاقانی. ، محل گرد آمدن سوکیان و عزاداران و نوحه سرایان. عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. پرسه. مصیبت سرای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر بزرگی و محتشمی گذشتی وی به ماتم آمدی. (تاریخ بیهقی). و دیدم او را که به ماتم بوسهل دیوانی آمده بود. (تاریخ بیهقی). گر بود در ماتمی صد نوحه گر آه صاحب دردرا باشداثر. عطار. هرگاه که در ماتم من نوحه گر آید ماتمزده باید که بود نوحه گر من. عطار