درخور، شایسته مثلاً باب روز، رایج، برای مثال به بازاری که دلال است دلدار / متاع ناله هم باب است بسیار (زلالی) موضوع، باره، مورد مثلاً در این باب، مفرد ابواب، در، دروازه قسمتی از یک کتاب که دارای استقلال نسبی باشد، فصل، در علم جغرافیا بغاز پدر، برای مثال به گیتی نه فرزند ماند نه باب / تو بر سوک باب ایچ گونه متاب (فردوسی۲ - ۱۵۶۴) واحد اندازه گیری طول، تقریباً برابر با ۶ گز، باب دندان: کنایه از چیزی که مطابق میل و پسند کسی باشد باب طبع: موافق میل، به دلخواه
درخور، شایسته مثلاً باب روز، رایج، برای مِثال به بازاری که دلال است دلدار / متاع ناله هم باب است بسیار (زلالی) موضوع، باره، مورد مثلاً در این باب، مفرد اَبواب، در، دروازه قسمتی از یک کتاب که دارای استقلال نسبی باشد، فصل، در علم جغرافیا بُغاز پدر، برای مِثال به گیتی نه فرزند مانَد نه باب / تو بر سوک باب ایچ گونه متاب (فردوسی۲ - ۱۵۶۴) واحد اندازه گیری طول، تقریباً برابر با ۶ گز، باب دندان: کنایه از چیزی که مطابق میل و پسند کسی باشد باب طبع: موافق میل، به دلخواه
نوعی وسیلۀ بازی شامل رشته ای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت می دهند، بادپیچ، بازپیچ، اورک، آورک، پالوازه، گواچو، سابود، نرموره، بازام تابیدن، طاقت، توانایی، قرار، آرام، شدت تابیدن، تافتن، پسوند متصل به واژه به معنای تابنده مثلاً نخ تاب، ریسمان تاب، ابریشم تاب، فتیله تاب، پسوند متصل به واژه به معنای تابیده شده مثلاً زرتاب، پیچ و خم که در رشته، ریسمان، زلف و امثال آن ها بیفتد، کنایه از خشم، کنایه از هیجان تابیدن، تافتن، پسوند متصل به واژه به معنای تابنده مثلاً جهان تاب، شب تاب، تون تاب، فروغ، روشنی، گرمی تاب آوردن: طاقت آوردن، بردباری داشتن تاب خوردن: در تاب نشستن و تاب بازی کردن، تاب برداشتن، پیچ و خم پیدا کردن، پیچیدن تاب داشتن: طاقت داشتن، بردباری داشتن، پیچیدگی داشتن، دارای پیچ و خم بودن تاب و توان: قدرت، توانایی تاب برداشتن: پیچ و خم پیدا کردن، پیچیدن، کج شدن تاب دادن: پیچ و خم دادن رشته، ریسمان، زلف و امثال آن ها
نوعی وسیلۀ بازی شامل رشته ای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت می دهند، بادپیچ، بازپیچ، اَورَک، آوَرَک، پالوازِه، گُواچو، سابود، نَرمورِه، بازام تابیدن، طاقت، توانایی، قرار، آرام، شدت تابیدن، تافتن، پسوند متصل به واژه به معنای تابنده مثلاً نخ تاب، ریسمان تاب، ابریشم تاب، فتیله تاب، پسوند متصل به واژه به معنای تابیده شده مثلاً زرتاب، پیچ و خم که در رشته، ریسمان، زلف و امثال آن ها بیفتد، کنایه از خشم، کنایه از هیجان تابیدن، تافتن، پسوند متصل به واژه به معنای تابنده مثلاً جهان تاب، شب تاب، تون تاب، فروغ، روشنی، گرمی تاب آوردن: طاقت آوردن، بردباری داشتن تاب خوردن: در تاب نشستن و تاب بازی کردن، تاب برداشتن، پیچ و خم پیدا کردن، پیچیدن تاب داشتن: طاقت داشتن، بردباری داشتن، پیچیدگی داشتن، دارای پیچ و خم بودن تاب و توان: قدرت، توانایی تاب برداشتن: پیچ و خم پیدا کردن، پیچیدن، کج شدن تاب دادن: پیچ و خم دادن رشته، ریسمان، زلف و امثال آن ها
چین و شکن، برای مثال ای من رهی آن روی چون قمر / وآن زلف شبه رنگ پر ز مار (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۳۱) شکاف، ترک مازو، بلوط، ماده ای با مصرف دارویی و صنعتی که از ترشح یکی از انواع بلوط به دست می آید و بر اثر گزش حشره ای به صورت کروی درمی آید
چین و شکن، برای مِثال ای من رهی آن روی چون قمر / وآن زلف شبه رنگ پر ز مار (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۳۱) شکاف، تَرَک مازو، بلوط، ماده ای با مصرف دارویی و صنعتی که از ترشح یکی از انواع بلوط به دست می آید و بر اثر گزش حشره ای به صورت کروی درمی آید
سرگردان، حیران، مبهوت، سرگشته در ورزش شطرنج حالتی که در آن مهرۀ شاه گرفتار شود و راه گریز نداشته باشد ویژگی آنچه تنها بخشی از نور مرئی را از خود عبور می دهد، کدر
سرگردان، حیران، مبهوت، سرگشته در ورزش شطرنج حالتی که در آن مهرۀ شاه گرفتار شود و راه گریز نداشته باشد ویژگی آنچه تنها بخشی از نور مرئی را از خود عبور می دهد، کِدِر
دارایی، آنچه در ملک شخص باشد چهارپای بارکش مانند اسب، استر، الاغ و مانند آن کنایه از در خور توجه و دندان گیر مالیات، خراج پسوند متصل به واژه به معنای مالنده مثلاً خشت مال، نمد مال پسوند متصل به واژه به معنای مالیده مثلاً پای مال مال جامد: زر و سیم، مال صامت
دارایی، آنچه در ملک شخص باشد چهارپای بارکش مانند اسب، استر، الاغ و مانند آن کنایه از در خور توجه و دندان گیر مالیات، خراج پسوند متصل به واژه به معنای مالَنده مثلاً خشت مال، نمد مال پسوند متصل به واژه به معنای مالیده مثلاً پای مال مال جامد: زر و سیم، مال صامت
دهی است از دهستان قلعه شاهین بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین. سکنۀ آن 200 تن. آب آن از سراب قلعه شاهین. محصول عمده آنجا غلات، برنج، پنبه، مختصر توتون و لبنیات است. به این ده قیطک نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان قلعه شاهین بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین. سکنۀ آن 200 تن. آب آن از سراب قلعه شاهین. محصول عمده آنجا غلات، برنج، پنبه، مختصر توتون و لبنیات است. به این ده قیطک نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
مایه مایه آنچه بدو (بدان) است. یا مابه الاحتیاج. آنچه که مورد احتیاج است. یا مابه الاختلاف. آنچه که مورد اختلاف است مایه گفتگو مایه کشمکش یا ما به الاشتراک. آنچه در یمان افراد یک نوع یا انواع یک جنس مشترک باشد مقابل ما به الامتیاز و آن کلیی است که همه افراد آن کلی در آن با هم اشتراک داشته باشمد. یا ما به التعهد. مال یا عملی که کسی تعهد اجرای آن را کرده آنچه درباره آن تعهد صورت گرفته. یا مابه النزاع. آنچه که مورد نزاع است مایه کشمکش
مایه مایه آنچه بدو (بدان) است. یا مابه الاحتیاج. آنچه که مورد احتیاج است. یا مابه الاختلاف. آنچه که مورد اختلاف است مایه گفتگو مایه کشمکش یا ما به الاشتراک. آنچه در یمان افراد یک نوع یا انواع یک جنس مشترک باشد مقابل ما به الامتیاز و آن کلیی است که همه افراد آن کلی در آن با هم اشتراک داشته باشمد. یا ما به التعهد. مال یا عملی که کسی تعهد اجرای آن را کرده آنچه درباره آن تعهد صورت گرفته. یا مابه النزاع. آنچه که مورد نزاع است مایه کشمکش