جدول جو
جدول جو

معنی ماء - جستجوی لغت در جدول جو

ماء
آب، ماده ای مایع، بی طعم، بی بو و مرکب از اکسیژن و هیدروژن با فرمول شیمیایی h۲o که در طبیعت به مقدار زیاد موجود است و سه ربع روی زمین را فراگرفته، در صد درجۀ سانتی گراد جوش می آید و در صفر درجۀ سانتی گراد منجمد می شود
تصویری از ماء
تصویر ماء
فرهنگ فارسی عمید
ماء
(ماء)
از ’م وه’، آب که می آشامند. ج، امواه و میاه. (ناظم الاطباء). آب. همزه در آن بدل از هاء است، ماءه و ماه مثل آن. اصل آن موه (م و / م و) و مویهه مصغر آن. یقال عندی مویه و مویهه. ماءه مؤنث آن. (منتهی الارب) (از آنندراج). آب. (ترجمان القرآن). ماءه. ماه. آب. ج، امواه و میاه. (مهذب الاسماء). جسم رقیق مایعی که حیات هر نموکننده بدان وابسته است. اصل کلمه موه است و واو به سبب متحرک بودنش بعد از فتحه به الف قلب شده است و هاء به همزه بدل شده و اسقنی ما به قصر هم شنیده شده است. مصغر آن مویه و نسبت به آن مائی و ماوی و جمع آن میاه و امواه است و بسا که امواء نیز گویند. (از اقرب الموارد) :
پرتو آتش زده بر ماء و طین
تا شده دانه پذیرنده زمین.
مولوی.
- ماءالاجام، آب نی زار و برنج زار. و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود.
- ماءالاسنان. رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالاصفر. رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالاصول. رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالبحر، آب دریا. و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود.
- ماءالبهرامج، عرق بیدمشک. و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و بهرامج در همین لغت نامه شود.
- ماءالثّلج، برفاب: فلیحذر ان یشرب علیه (علی العنب) ماءالثلج. (ابن البیطار، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماءالجبن، پنیرآب. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آب پنیر. و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و جبن در همین لغت نامه شود.
- ماءالجمه، به پارسی آب کامه گویند و صاحب جامع گوید که از بازرگانان شنیدم که به طرف هند می بودند و از غیر ایشان از اقلیمهای دیگر، آن آبی است خاکستری رنگ به غایت ناخوشبوی که از بلاد هند و چین می آرند، غلیظ و سیاه و بدبوی و گویند از نوعی ماهی حاصل می شود. (تحفه).
- ماءالحصرم، آب غوره. (یادداشت مؤلف).
- ماءالحمات، آبهای گرم زاجی و شبی ونوشادری و کبریتی و بورقی. (تحفه).
- ماءالحیات، ماءالحیوه. رجوع به همین کلمه شود.
- ماءالخلاف، عرق بید است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به خلاف شود.
- ماءالرماد. رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالزجاج.رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالزفتی، آبی است که از معدن زفت و قیرخیزد. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- ماءالزهر. رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالسماء، آب باران. (ناظم الاطباء).
- ماءالشعیر. رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالظهر، منی. (ناظم الاطباء).
- ماءالعسل، سرکنگبین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به سرکنگبین شود.
- ماءالعنب، شراب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
صحبت ماءالعنب مایۀ ناراﷲ است
ترک چنین آب هست آب کرم داشتن.
خاقانی.
- ماءالعین، آب چشم. آب آوردگی چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ، آب چشمه. (ناظم الاطباء).
- ماءالفضه. رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالقداح. رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالقراطن. رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالقطر، آبی است که از کوزۀ سفال ترشح کند. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- ماءالکافور، آبی که از درخت کافور ترابد چون با تیغی یا کاردی آنرا چاک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماءالکبریتی، آبی است که از زمین گوگرددار آید. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به همین کتاب شود.
- ماءاللحم.رجوع به همین مدخل شود.
- ماءالمستعمل، هر آبی که بدان حدث زایل شود یا بر وجه تقرب در بدن استعمال شود. (از تعریفات جرجانی).
- ماءالمطلق، آبی که بر اصل خلقتش باقی بماند و با نجاست آمیخته نشود ومایع طاهر دیگری بر آن غلبه نکند. (تعریفات جرجانی). مقابل ماء مضاف.
- ماءالمعادن، آبی که از معدن مس خیزد یا مس تفته در او انداخته باشند. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- ماءالنخاله، سبوس را در آب ریزند و سخت بشورانند، سپس صافی کنند و بجوشانند تا ستبر شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماءالنون، آب ماهی نمکسود. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماءالورد. رجوع به همین مدخل شود.
- ماء حمیم، آب گرم. (از منتهی الارب) :
شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم
کس خورد ماء حمیمی چون بود ماء معین.
منوچهری.
- ماء زلال یا ماء قراح و یا ماء صافی، آب بی آمیغ و خالص. (ناظم الاطباء).
- ماء مبارک، در تداول اطباء عراق، ماءالشعیر. (از نوروزنامه). ماءالشعیر. (یادداشت مؤلف). آب جو. جوآب. رجوع به ماءالشعیر و آب جو شود.
- ماء معین. رجوع به همین مدخل شود.
- ماء منی. (ناظم الاطباء).
- ماء ذکر، منی. (ناظم الاطباء).
، آب میوه جات. (ناظم الاطباء)، تازگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماءالوجه و ماءالشباب و غیرهما، یعنی رونق و نضارت آنها. (از اقرب الموارد). رونق و صفای روی، تابانی شمشیر، عرق مقطر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ماء
رجل ماء، ای کثیر ماءالقلب، (از منتهی الارب)، مرد رقیق القلب، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ماء
آب، آب جمع میاه. یا ماء جاری. آب روان مقابل ماء راکد. توضیح آبی است که برروی سیلان داشته باشد مانند آب قناتها و نهرها و رودها وبملاقات نجس نجس نمیشود مگر آنکه رنگ یا بوی یا طعم آن تغییریابد. یا ماء راکد. آب ایستاده مقابل ماء جاری. توضیح آبی است که جریان نداشته و دریک جا متوقف باشد و آن دو قسماست یا کر است یا کمتر از کر (که ماء قلیل گویند)، اگر بحد نصاب کر باشد طاهر و مطهر است مگر آنکه رنگ یا بوی یا طعم آن تغییر کند و درین صورت بمحض برخورد با متنجس نجس می شود. این نوع آب را مضاف گویند. یا ماء معین. آب روان و پاک، (فردوسی) سخن را باسمان علیین برد و در عذوبت بماء معین رسانید... یا ماء ورد. گلاب
فرهنگ لغت هوشیار
ماء
آب، آب آشامیدنی، جمع میاه، امواه
تصویری از ماء
تصویر ماء
فرهنگ فارسی معین
ماء
آب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اماء
تصویر اماء
امه ها، کنیزان، جمع واژۀ امه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عماء
تصویر عماء
ابر مرتفع، ابر پرباران
فرهنگ فارسی عمید
(رَ شَ)
فربه شدن ستور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قموء شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ظماء. ظماءه. تشنه شدن یا سخت تشنه شدن، آرزومند و تشنۀ چیزی گردیدن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بانگ کردن گربه. (تاج المصادر بیهقی). آواز کردن گربه. (منتهی الارب، ذیل امو) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). امت الهره اماءً، صاحت، مقلوب ’مأت’. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(ظِ)
جمع واژۀ ظمآن
لغت نامه دهخدا
(ظُ)
جمع واژۀ ظمآن نادراً
لغت نامه دهخدا
(ءَ)
آب. (از منتهی الارب). مؤنث ماء. (منتهی الارب، ذیل ماء). رجوع به ماء شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قمی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قمی شود
لغت نامه دهخدا
(ءَ)
امراءه ماءه، زن سخن چین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ ءَ)
از ’م ٔی’، صد و اصل آن ’مأی ً’ (م ئن ) است و ’هاء’ عوض از ’یاء’ می باشد و آن اسمی است که به صورت وصف استعمال شود و گویند مررت برجل ماءه ابله. ج، مئات، مئون، مئون، مأی (م ئن ) . (منتهی الارب). و رجوع به دو مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
ج قمی ٔ (قمی ّ). (اقرب الموارد). رجوع به قمی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غماء
تصویر غماء
اندوه سختی، پتیار (بلا) نمد اسپ بام خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماء
تصویر لماء
گندمگون
فرهنگ لغت هوشیار
گمراهی، ستهیدگی، نا بینایی، ابر تنک، ابر تو در تو، ابر بارنده ابر مرتفع، ابر باران ریز، مرتبت احدیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اماء
تصویر اماء
جمع امه، کنیزکان جمع امه. کنیزان کنیزکان پرستاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماء
تصویر دماء
جمع دم، خون ها، جمع دم خونها: سفک دماء
فرهنگ لغت هوشیار
حرکت کردن، جنبیدن حرکت کردن، قوی دل گردیدن، آشکار کردن، قوت دل را، قوت دل باقی جان رمق. جنبیدن جا به جا شدن، نیمه جانی نیمه جان شدن، نیرومندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رماء
تصویر رماء
افزونی گوالش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جماء
تصویر جماء
هموار، همه، زن فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظماء
تصویر ظماء
تشنه شدن سخت تشنه گردیدن، تشنگی. تشنه شدن سخت تشنه گردیدن، تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
بلای سخت، حادثه زمانه، مونث اصم ناشنوا کر: زن، ماده شتر فربه، سخت، کار دشوار، مارآینکی مونث اصم کر (مونث)، سخت و محکم: صخره صماء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صماء
تصویر صماء
((صَ مّ))
زن کر، سخت و محکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عماء
تصویر عماء
((عَ))
ابر مرتفع، ابر باران ریز، (تص) مرتبت احدیت (تعاریفات، دکتر غنی، تاریخ تصوف 651)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سماء
تصویر سماء
((سَ))
آسمان، جمع سماوات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذماء
تصویر ذماء
((ذِ))
جنبیدن، حرکت کردن، قوی تر گردیدن، آشکار کردن قوت دل را، قوت دل، رمق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دماء
تصویر دماء
((دِ))
جمع دم، خون ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حماء
تصویر حماء
((حِ))
دفاع کردن از کسی، پشتیبانی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظماء
تصویر ظماء
((ظَ))
تشنه شدن، سخت تشنه گردیدن
فرهنگ فارسی معین