جدول جو
جدول جو

معنی مئاندر - جستجوی لغت در جدول جو

مئاندر
(مِ)
نام باستانی ’مندرس’ که رودی است در ترکیۀ آسیا و وارد دریای اژه می گردد و طول آن در حدود 450 کیلومتر است. (از لاروس) : خشایارشا به وعده خود وفا کرده عازم شد واز رود مئاندر گذشته به یک دو راهی رسید. (ایران باستان ج 1 ص 717). و رجوع به ایران باستان ج 2 ص 918، 999، 1101 و ج 3 ص 2115 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مایندر
تصویر مایندر
نامادری، زن پدر، زن پدر کسی غیر از مادر او، مادراندر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاندت
تصویر معاندت
با هم ستیزه کردن، عناد کردن، دوری جستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مادندر
تصویر مادندر
مادراندر، نامادری، زن پدر، زن پدر کسی غیر از مادر او، مایندر
فرهنگ فارسی عمید
(رَ دَ)
مخفف مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (آنندراج). مادراندر. (ناظم الاطباء). مار به معنی مادر آمده. (حاشیۀ برهان چ معین) :
که از شیر سیری نبندد سرم
فروماندم از مهربان مادرم
به مارندر بد در آویختم
بجان آمدم کار و بگریختم.
؟
و رجوع به مادرندر و ماریره شود
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ رَ)
مساندت. رجوع به مسانده شود
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ)
مسانده. مساندت. قوت دادن کسی را و یاریگری کردن او را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پاداش دادن کسی را بر کاری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شعر مختلف الردفین گفتن. (منتهی الارب). مخالفت افکندن میان قوافی. (المصادر زوزنی). ’سناد’ آوردن در شعر. (اقرب الموارد). و رجوع به سناد شود
لغت نامه دهخدا
(صَصَ رَ)
مسانده و مسانده. کمک کردن و یاریگری کردن کسی را. رجوع به مسانده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
مخفف مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). مخفف مادراندر. (آنندراج) :
جز بمادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 145).
جهانا چه بینی تو از بچگان
که گه مادری گاه مادندرا.
رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 967).
مهر فرزندی بر خواجه فکنده ست جهان
کین جهان مادر او نیست که مادندر اوست.
فرخی.
از پدر چون ازپدندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.
لبیبی.
چون دخترشیر، و خواهر شیر، دختندر و مادندر. (تفسیرکمبریج ج 1 ص 234). رجوع به مادراندر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
ولایت مازندران است. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 162). مخفف مازندران است که ملک طبرستان است. (برهان). مازند. مازندران. نام مملکتی در شمال ایران در کنار دریای خزر. (ناظم الاطباء). مخفف مازندران و منسوب بدانجا را مازندری گویند. (آنندراج) :
به شاهنامه چنین خوانده ام که رستم زال
گهی بشد زره هفتخوان به مازندر.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 162).
و رجوع به مازندران شود
لغت نامه دهخدا
(طَ وَ)
کاری خواستن از کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
دهی از دهستان ناتل رستاق است که در بخش نور شهرستان آمل واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ)
ده کوچکی است از بخش مراوه تپۀ شهرستان گنبدکاوس که در 16000 گزی خاور مراوه تپه واقع شده و15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(شِ شِ کَ تَ)
مکانیدن. رجوع به مکانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
خداوند مکان و جای، درویشی که دارای مقام مخصوص باشد، پاسبان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ دَ / نِ دِ)
ستیهیدن با کسی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معانده و معاندت شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
با کسی بستیهیدن. عناد. (المصادر زوزنی). ستیهیدن و معارضه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). معارضه کردن به خلاف و عصیان. (از اقرب الموارد). و رجوع به معاندت شود، همدیگر جدا گردیدن و کرانه گزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). از یکدیگر کناره گرفتن و جدا شدن. (از اقرب الموارد) ، پیوسته بودن با کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملازمت کردن. (از اقرب الموارد) ، مکافات کردن به خلاف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، منازعه در مسئلۀ علمی با نداشتن علم برکلام خود و کلام مخاطب. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ دَ)
مؤنث مساند که نعت فاعلی است از مسانده. رجوع به مساند و مساندهشود، ناقه مسانده، شتر مادۀ بلندسینه و بلندپیش یا شتر مادۀ سخت قوی که بعض عضو آن قوت می دهد بعض را. (منتهی الارب). ناقه ای که صدر و مقدم او بلند باشد. یا ناقه ای که بعضی اعضای آن با بعضی دیگر مشابه باشد و یا ناقۀ قوی پشت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(پَ اَ دَ)
ناپدری. شوی مادر. پدراندر:
از پدر چون از پداندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.
لبیبی
لغت نامه دهخدا
(لِ)
لوئی، از اعضای مجلس کنوانسیون فرانسه مولد ورسای (1752-1797 میلادی)
(آدرین ماری) مهندس فرانسوی، مولد تولوز. (1834-1752 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ)
به معنی مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) :
دشمن ار مهر طمع دارد از او بیهدگی ست
که جهان مادر او نیست که مایندر اوست.
فرخی.
فاطمه را عایشه مایندر است
پس تو مرا شیعت مایندری.
ناصرخسرو.
شیعت مایندری ای بدنشان
شاید اگر دشمن دختندری.
ناصرخسرو.
و رجوع به مادراندر و مادندر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شاعر هزلسرای یونانی (342-292 قبل از میلاد). ابداع کننده کمدی جدید بود که شاعران نامداری چون پلوت و ترانس سبک او را دنبال کردند. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ دَ)
صورتی از برادراندر. نابرادری. پسر شوهر مادر بود. (لغت نامۀ اسدی). رجوع به براداندر و برادراندر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان بم پشت شهرستان سراوان، واقع در 70 هزارگزی جنوب خاوری سراوان با 250 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ درازایی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ / نِ دَ)
تمرد و سرکشی و مخالفت و عداوت و دشمنی. (ناظم الاطباء). ستیزه. ستیهندگی. عناد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از جهت الزام حجت و اقامت بینت به رفق و مدارا دعوت فرمود و به اظهار آیات مثال داد تا معاندت و تمرد کفار ظاهر گشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 3). چون تأملی فرماید و تمییز ملکانه بر تزویر تو گمارد فضیحت تو پیدا آید و نصیحت از معاندت جدا شود. (کلیله و دمنه).
این قاعده خلاف بگذار
وین خوی معاندت رها کن.
سعدی.
و رجوع به معانده شود.
- معاندت کردن، ستیهیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معاندت نمودن، ستیهیدن. ستیزه کردن. عناد ورزیدن. مخالفت کردن: تقدیر آسمانی با او معاندت می نمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 392)
لغت نامه دهخدا
تصویری از میاندار
تصویر میاندار
واسطه میان دو کس، وساطت
فرهنگ لغت هوشیار
گردن کشی کردنخلاف کردن، ستیزه کردن با کسی ستیهیدن عناد ورزیدن، گردن کشی خلاف: ... از جهت الزام حجت و اقامت بینت برفق و مدارا دعوت فرمود و باظهار آیات مثال داد. تا معاندت و تمرد کفار ظاهر گشت، ستیزه
فرهنگ لغت هوشیار
معانده و معاندت در فارسی ستیزش، گردن کشی، ستیهیدن ستیهش گردن کشی کردنخلاف کردن، ستیزه کردن با کسی ستیهیدن عناد ورزیدن، گردن کشی خلاف: ... از جهت الزام حجت و اقامت بینت برفق و مدارا دعوت فرمود و باظهار آیات مثال داد. تا معاندت و تمرد کفار ظاهر گشت، ستیزه
فرهنگ لغت هوشیار
زن پدر مادر اندر: فاطمه را عایشه مایندراست پس تو مرا شیعت مایندری. (ناصر خسرو. 412)
فرهنگ لغت هوشیار
مادر اندر: مهر فرزندی بر خواجه فکندست جهان این جهان مادر او نیست که مادندر اوست. (فرخی. د. 28)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پداندر
تصویر پداندر
شوی مادر ناپدری پدراندر. پدپود آتش گیرنده حراقه پد پده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاندت
تصویر معاندت
((مُ نَ دَ))
مخالفت کردن، دشمنی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مایندر
تصویر مایندر
((یَ دِ))
نامادری، مادندر، مادر اندر، ماریره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مادندر
تصویر مادندر
((یَ دِ))
نامادری، مادر اندر، ماریره، مایندر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معاندت
تصویر معاندت
دشمنی
فرهنگ واژه فارسی سره