جدول جو
جدول جو

معنی مآوب - جستجوی لغت در جدول جو

مآوب
(مَ وِ)
جمع واژۀ مآب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و منه بینهما ثلاث مآوب، یعنی میان آن هر دو مسافت سه منزل است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشوب
تصویر مشوب
آمیخته شده، آغشته، آلوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصوب
تصویر مصوب
آنچه به راستی و درستی آن حکم داده شده، تصویب شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منوب
تصویر منوب
کسی که دیگری در امری نیابت و جانشینی او را عهده دار شده، منوب عنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مآرب
تصویر مآرب
نیازها، حاجت ها
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ذَوْ وَ)
گداخته شده. آب شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است از تذویب. رجوع به تذویب شود
لغت نامه دهخدا
(مِرْ وَ)
خنور یا مشک شیر خوابانیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ماست دان. محقن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، مراوب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَوْ وَ)
نعت مفعولی از مصدر ترویب. رجوع به ترویب شود، سقاء مروب، مشک شیر خوابانیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِذْ وَ)
آن دیگ که بر آن روغن گدازند و جز آن. (از مهذب الاسماء). ظرفی که در آن چیزی ذوب کنند. (از متن اللغه) ، روغن داغ. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مایذاب من الشمع، آنچه ذوب گردد از شمع. (از اقرب الموارد) ، چمچه. (ناظم الاطباء). رجوع به مذوبه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَوْ وِ)
آنکه ذوابه و چتر و گیسو برای کودک می سازد و آن را می آراید و زینت می کند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذویب به معنی ذوابه ساختن. رجوع به تذویب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْ وِ)
نعت فاعلی مذکر از تحویب. (یادداشت مرحوم دهخدا). زجرکننده شتر نر را به کلمه حوب، کسی که مال رفته بازیابد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُبَوْ وَ)
مبوّبه. باب کرده شده. (ناظم الاطباء). تبویب شده. باب باب شده. باب باب کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَوْ وِ)
گریبان کننده پیراهن را. (از منتهی الارب) (آنندراج). کسی که گریبان می سازد برای پیراهن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجویب شود، آورنده، برنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مِ نی یِ)
شهری است به یمن. (از معجم البلدان) (ازمنتهی الارب). نام شهری به حضرموت و در اینجا سپاه وهرز به یاری اهل یمن از کشتیها فرود آمدند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ابناء و وهرز شود
لغت نامه دهخدا
(مُثْ وِ)
جزادهنده و مکافات دهنده و عوض دهنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اثواب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَوْ وِ)
بازگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، دوباره خواننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به تثویب شود، بازدهنده. (ناظم الاطباء) ، اداکننده و واپس دهنده وام. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مِصْ وَ)
کفلیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کفلیزه. کفگیر
لغت نامه دهخدا
(مُ صَوْ وَ)
نعت مفعولی از تصویب. راستگوی دانسته شده و راستگوی شمرده شده، مصدق. تصویب شده. تأییدشده. آنچه مورد تأیید و موافقت مقام یاهیأت یا گروهی قرار گیرد: قوانین مصوب مجلس شورای ملی. مقررات مصوب انجمن استادان زبان و ادب پارسی
لغت نامه دهخدا
(مُ جَوْ وَ)
جایی که جابجا بر آن باران باریده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ مأربه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). نیازها. حاجتها: قال هی عصای اتوکؤا علیها و اهش بها علی غنمی و لی فیها مآرب اخری. (قرآن 18/20). دیگری به قوت عقل بر مطالب و مآرب خویش رسیده. (کلیله و دمنه). برادران بعد از استماع پیغام... به تازه رویی رسول را با انجاز مآرب و عطا بازفرستادند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 13). بعد از انجاح مآرب و مطالب اجازت انصراف فرمود. (جامعالتواریخ رشیدی). و رجوع به مأربه شود.
چالاکتر از عصای موسی
فرخ قلمت گه مآرب.
انوری
لغت نامه دهخدا
(مِجْ وَ)
سپر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دو کارد گریبان کاو. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ابزار آهنین که بدان چیزی می شکافند و دو نیم می کنند. (ناظم الاطباء). آهنی که بدان چیز می برند. (ازاقرب الموارد) ، مقراض. (ناظم الاطباء). قیچی بزرگ. قیچی باغبانی. (از فرهنگ جانسون) ، آتشدان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ دِ)
جمع واژۀ مأدبه و مأدبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به مأدبه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
جمع واژۀ مئزاب. (منتهی الارب ذیل ازب). رجوع به مئزاب و مآزیب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ وِ)
بلاها. (منتهی الارب) (آنندراج). بلاها و بدبختیها. (ناظم الاطباء). رماه اﷲ بالمآود، خدای او را در بلاها افکند. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ثِ)
جمع واژۀ مئثب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد). رجوع به مئثب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آمیخته. (مجمل اللغه). آمیخته شده و مخلوط. (غیاث) (آنندراج). مخلوط و ممزوج. (از اقرب الموارد). مخلوط. آمیخته. به آمیغ. (یادداشت مؤلف) :
مشورت دارند سرپوشیده خوب
در کنایت با غلطافکن مشوب.
مولوی (مثنوی چ نیکلسن ج 1 ص 65).
- ذهن کسی را مشوب کردن، خاطر و فکر او را پریشان و در هم ساختن و ذهنش را به ناراستی سوق دادن. مشتبه کردن ذهن او.
- مشوب به اغراض، مشوب به غرض، آلودۀ غرضها. (یادداشت مؤلف).
- مشوب به ریا، مشوب به غرض. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منوب
تصویر منوب
جانشین پیره نوپان کسی که در کاری نایب و جانشین دیگری شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشوب
تصویر مشوب
در هم آمیخته شیبانیده، آلوده آمیخته شده، آلوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصوب
تصویر مصوب
تصویب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروب
تصویر مروب
تغار ماست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منوب
تصویر منوب
((مَ))
کسی که در کاری نایب و جانشین دیگری شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصوب
تصویر مصوب
((مُ صَ وَّ))
تصویب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشوب
تصویر مشوب
((مَ))
آلوده شده، آمیخته، آشفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مآرب
تصویر مآرب
((مَ رِ))
جمع مأربه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصوب
تصویر مصوب
برنهاده
فرهنگ واژه فارسی سره