جدول جو
جدول جو

معنی مآزم - جستجوی لغت در جدول جو

مآزم
(مَ زِ)
جمع واژۀ مأزم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مأزم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملزم
تصویر ملزم
کسی که کاری یا امری بر او واجب گردیده، الزام شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مآثم
تصویر مآثم
گناهان، کار بد، عمل زشت، بزه، جرم، نافرمانی، معصیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معزم
تصویر معزم
افسونگر، آنکه پیشه اش افسون کردن و افسون خواندن است، آنکه افسون می خواند، ساحر، جادوگر، افسون خوان
فرهنگ فارسی عمید
(مِ زَ)
سقاء مجزم، مشک پر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پر و گویند سقاء مجزم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
جای تنگ بستن از ستور. ج، محازم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جای تنگ از ستور. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زِ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَزْ زِ)
آنکه در بینی شتر، خزامه یعنی حلقۀ مویین می نهد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَزْ زَ)
آنکه دیوار بینی وی سوراخ باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
دندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). ج، مبازم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَزْ زِ)
افسونگر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). عزیمت خوان و افسونگر. (غیاث) (آنندراج). آن که عزایم نویسد. آن که عزایم داند. عزایم خوان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو هنگام عزایم زی معزم
به تک خیزند ثعبانان ریمن.
منوچهری.
وینک خزان معزم عید است و بهر صرع
بر برگ رز نوشته طلسم مزعفرش.
خاقانی.
خم چو پری گرفته ای یافته صرع و کرده کف
خط معزمان شده برگ رز از مزعفری.
خاقانی.
ماری به کف مرا و بنان است این قلم
دستم معزمی شده کافسون مار کرد.
خاقانی.
، تعویذفروش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَزْ زِ)
پرکننده مشک را. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بددلی کننده و عاجز گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بددل و عاجز و ضعیف. (ناظم الاطباء) ، کسی که سکوت می ورزد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
محزمه. آنچه به وی بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن رشته که بر خرقه بندند. (مهذب الاسماء). بند
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ ز زَ)
افسون زده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طِ دَ)
آهنگ نمودن و دل نهادن. عزیمه. عزیم، کوشش کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقلی. (صراح) (از ناظم الاطباء). دو چوب که میان آن به آهن بندند و آن نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقل گر است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پیچ و منگنه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زِ)
مقنع. مجاب کننده: دلیل ملزم خصم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قانع کننده
لغت نامه دهخدا
(مُ زِ)
تنگ سازنده برای اسب. (از منتهی الارب) (آنندراج). کسی که تنگ اسب می بندد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
جمع واژۀ مئزر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مئزر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ثِ)
گناهها. جمع واژۀ مأثم که مصدر میمی است به معنی اثم (غیاث) (آنندراج). جمع واژۀ مأثم و ماثمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر از راه مطالبات برخیزند هم ایشان به درجۀ مثوبت عفو در رسند و هم ذمت من از قید مآثم آزاد گردد. (مرزبان نامه ص 270). رجوع به مأثم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
جمع واژۀ مئزاب. (منتهی الارب ذیل ازب). رجوع به مئزاب و مآزیب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
جمع واژۀ مأزفه. (اقرب الموارد) (محیط المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ذیل مأزفه). رجوع به مأزفۀ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
جمع واژۀ مأکم و مأکمه. (منتهی الارب). جمع واژۀ مأکمه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مأکمه شود، در شاهد زیر از ترجمه تاریخ یمینی به معنی پشته ها و تل ها به کار رفته است: همگنان را در اکناف مخارم و اعطاف مآکم آواره گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 323 و چ شعار ص 313)
لغت نامه دهخدا
(مَ تِ)
جمع واژۀ مأتم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع ماءتم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ)
آنکه بر گردن وی چیزی لازم آید، مأخوذ از تازی، مجبور بر کردن کاری و مجبور بر اقرار و مغلوب و محکوم.
- ملزم شدن، مجبور شدن ومقهور و مغلوب گشتن و محکوم شدن و مقر شدن و اقرار کردن.
- ملزم کردن، مجبورنمودن بر کردن کاری و مغلوب کردن بر اقرار در امری. (ناظم الاطباء).
- ملزم گشتن، ملزم شدن: خسرو از بداهت گفتار به صواب و حضور جواب او ملزم گشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 93)
لغت نامه دهخدا
مجبور بر کردن کاری و مجبور بر اقرار و مغلوب و محکوم، ملزم شدن، مجبور نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
مار افسای مار فسای مار باز، افسونگر افسونگر، مار فسای: ماری بکف مرا دو زبان چیست آن قلم دستم معزمی شده کافسون مار کرد. (خاقانی)، جمع معزمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محزم
تصویر محزم
جای تنگ بند در ستور تنگسازنده برای ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجزم
تصویر مجزم
آوند پر لبریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبزم
تصویر مبزم
دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
((مُ زَ))
الزام شده، کسی که انجام کاری بر او واجب گردیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
((مُ زِ))
لازم گرداننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معزم
تصویر معزم
((مُ عَ زِّ))
افسونگر، جادوگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
بایسته
فرهنگ واژه فارسی سره
متّهم
دیکشنری اردو به فارسی