جدول جو
جدول جو

معنی مآتم - جستجوی لغت در جدول جو

مآتم
(مَ تِ)
جمع واژۀ مأتم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع ماءتم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مآثم
تصویر مآثم
گناهان، کار بد، عمل زشت، بزه، جرم، نافرمانی، معصیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماتم
تصویر ماتم
عزا، سوگ، سوگواری
ماتم گرفتن: عزا گرفتن، سوگواری کردن، کنایه از غصه و اندوه بسیار داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکتم
تصویر مکتم
پوشیده، پنهان
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَم م)
اندوهگین. اندوهناک. غمگین. غمناک:
ز بهر آنچه کاید باتو گر غمگین بوی شاید
ز بهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ)
گوز مالیدۀ املس ساخته که آن را اندازند و به فارسی تیر گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). گردوی مالیدۀ املس ساخته شده که در بازی آن را می اندازند و به فارسی تیر گویند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَتْ تَ)
مهرکرده شده و مقفل. (غیاث). نیک مهر کرده شده و مقفل. (آنندراج). از روی بصیرت مهر کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کف اطاق خاتمکاری کرده با قطعاتی از سنگ و آجرو جز آن یا از سطحی مزین به نقشه های مختلف که بدینسان شبیه به موزائیک در حد عالی خواهد بود. (از دزی ج 1 ص 352) ، در تدوال به نوعی پارچۀ رنگی اطلاق میشود که دارای نقش های چهارضلعی و هشت ضلعی سفید بر زمینۀ آبی است. (از دزی ج 1 ص 352) :
از صوف رقعه ای به مختم رسانده اند
وز حبر کاغذی به محبر نوشته اند.
نظام قاری (دیوان البسه ص 23).
همچو قطنی به نرم دست حریر
چون مختم ندیم کمخائیم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 91).
رمال مختم را حاضر کردند که دزد را بازدید کن. نظام قاری (دیوان البسۀ نظام قاری ص 140).
، ستور که در دست و پاهای آن اندک سپیدی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اسبی که در دست و پای آن اندکی سپیدی باشد. و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَم م)
روبندۀ خانه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، پاک کننده چاه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برنده و قطعکننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به اختمام شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زنی که پیوسته دوگان زاید. (منتهی الارب) (آنندراج). زنی که عادت وی دوگانه زائیدن است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، متائیم. (اقرب الموارد) ، جامۀ تار و پود دوگانه بافته. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سگ ماده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
زن یتیم دار. ج، میاتیم. (منتهی الارب). زن یتیم دار و مادر بچۀ بی پدر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَتْ تَ)
شی ٔ مصتم، چیز محکم و استوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کوچه که منفذ ندارد. (منتهی الارب). کوچه که دررو نداشته باشد. کوچۀ ناگذر. (ناظم الاطباء). بن بست، وادی که منفذ ندارد. (منتهی الارب). وادی بی دررو. (ناظم الاطباء) ، الف مصتم، هزار کامل و تمام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مصمّت، الف مصتم یا مصمت. هزاری تمام. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَتْ تَ)
حدیث مکتم، سخن نیک پوشیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سر مکتم، رازی که در کتمان آن مبالغه شود. (ازاقرب الموارد). نیک پوشیده. (آنندراج) :
همچو جان و چون پری پنهانست او
در مکتم پردۀ ایوانست او.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 408)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَم م)
اندوه مند و غمخوار. (ناظم الاطباء). اندوهمندشونده و غمخوارگی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به اهتمام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَم م)
آن که عمامه می بندد و عمامه بر سر گذاشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). صاحب عمامه. معمّم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اعتمام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَم م)
آن که بخورد هرچه بر خوان باشد. (آنندراج) (از اقرب الموارد). مقم ّ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَتْ تِ)
مرگ، زیرا که یتیم می گرداند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
مأخوذ از ترکی، بادهای موسمی شمال شرقی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَتْ تَ)
شیر غضبناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شیر بیشۀ غضبناک و خشمگین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مأتم. اندوه. غم. مصیبت. عزا. (ناظم الاطباء). سوک. عزا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقابل سور. مقابل شادی:
به چاره ز چنگال من دور شد
همی ماتم او را از آن سور شد.
فردوسی.
به دو گفت گشتاسب کاین غم چراست
به یک تاختن درد و ماتم چراست.
فردوسی.
گر از داستان یک سخن کم بدی
روان مراجای ماتم بدی.
فردوسی.
نبینم من آن بدکنش را ز دور
نه هنگام ماتم نه هنگام سور.
فردوسی.
خیز بت رویا تا ما به سرکار شویم
که نه ایشان را سور آمد و ما را ماتم.
فرخی.
اندر آن کشور کو تیغ برآرد ز نیام
کس نپردازد یک روز به سور از ماتم.
فرخی.
سوری تو جهان را، بدل ماتم، سوری !
زیرا که جهان را بدل ماتم سوری.
لبیبی.
همواره شهنشاه جهان خرم باد
در خانه بدسگال او ماتم باد.
منوچهری.
پوشید لباس خز ادکن
بر ماتم لاله چرخ اعظم.
ناصرخسرو.
بیا تا کج نشینم راست گویم
که کژی ماتم آرد راستی سور.
انوری.
گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود
گردون کبود جامه شد از ماتم وفا.
خاقانی.
بر تن ز سرشک جامۀ عیدی
در ماتم دوستان دلسوزه.
خاقانی.
نیمی بسوختم دل خاقانی از عنا
نیمی دگر که ماند به ماتم بسوختم.
خاقانی.
از آنم به ماتم که زنده ست نفسم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 284).
بجهت اقامت رسم ماتم در جوار ماتم سرای خاص او مجمعی منعقد ساختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 454).
روز عاشورا نمی دانی که هست
ماتم جانی که از قرنی به است.
مولوی.
پرس پرسان می شد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد.
مولوی.
ماتم دوشد و غمم دو افتاد
فریاد که ماتمم دو افتاد.
امیرخسرودهلوی.
- ازرق ماتم، رنگ کبود و سیاه مخصوص عزا:
خاک درین خنبرۀ غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست.
نظامی.
- به ماتم شدن، سوکواری کردن. عزادار شدن:
همه شهر ایران به ماتم شدند
پر از درد نزدیک رستم شدند.
فردوسی.
دلیران ایران به ماتم شدند
پر از غم به درگاه رستم شدند.
فردوسی.
- به ماتم نشستن، سوکواری کردن. عزاداری کردن:
ز سر برگرفتندگردان کلاه
به ماتم نشستند با سوک شاه.
فردوسی.
وزیر به ماتم بنشست و همه اعیان و بزرگان نزدیک وی رفتند و از شهامت وی آن دیدم که آب از چشم وی بیرون نیامد. (تاریخ بیهقی).
- رنگ ماتم گرفتن، سیاه شدن:
تا چشم تو ریخت خون عشاق
زلف تو گرفت رنگ ماتم.
خاقانی.
، محل گرد آمدن سوکیان و عزاداران و نوحه سرایان. عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. پرسه. مصیبت سرای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر بزرگی و محتشمی گذشتی وی به ماتم آمدی. (تاریخ بیهقی). و دیدم او را که به ماتم بوسهل دیوانی آمده بود. (تاریخ بیهقی).
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب دردرا باشداثر.
عطار.
هرگاه که در ماتم من نوحه گر آید
ماتمزده باید که بود نوحه گر من.
عطار
لغت نامه دهخدا
(مُ تَم م)
نعت مفعولی از احتمام. اندوهگین شونده به شب و به خواب نرونده از اندوه. (از منتهی الارب). متفکر و مضطرب و اندوهگین و ناتوان از بیخوابی. (ناظم الاطباء). و رجوع به محتمم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ثِ)
گناهها. جمع واژۀ مأثم که مصدر میمی است به معنی اثم (غیاث) (آنندراج). جمع واژۀ مأثم و ماثمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر از راه مطالبات برخیزند هم ایشان به درجۀ مثوبت عفو در رسند و هم ذمت من از قید مآثم آزاد گردد. (مرزبان نامه ص 270). رجوع به مأثم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
جمع واژۀ مأزم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مأزم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
جمع واژۀ مأکم و مأکمه. (منتهی الارب). جمع واژۀ مأکمه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مأکمه شود، در شاهد زیر از ترجمه تاریخ یمینی به معنی پشته ها و تل ها به کار رفته است: همگنان را در اکناف مخارم و اعطاف مآکم آواره گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 323 و چ شعار ص 313)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهتم
تصویر مهتم
غم خوار اندوه مند، توجه کننده بکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موتم
تصویر موتم
سوک گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکتم
تصویر مکتم
سخن نیکو پوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغتم
تصویر مغتم
غمگین، اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختم
تصویر مختم
مهر کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماتم
تصویر ماتم
اندوه، غم، مصیبت، عزا، سوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهتم
تصویر مهتم
((مُ تَ مّ))
غم خوار، اندوه مند، توجه کننده به کاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغتم
تصویر مغتم
((مُ تَ مّ))
غم زده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکتم
تصویر مکتم
((مُ کَ تَّ))
پوشنده، پنهان، مستور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماتم
تصویر ماتم
((تَ))
غم، مصیبت، سوگ
فرهنگ فارسی معین
پرسه، سوگ، عزا، مصیبت، سوگواری، عزاداری، نوحه گری
متضاد: عیش، سرور، عروسی، اندوه، غم، غصه، حزن
متضاد: سرور، شادی
فرهنگ واژه مترادف متضاد