جدول جو
جدول جو

معنی لیماکش - جستجوی لغت در جدول جو

لیماکش
(گَ بَ)
دهی از دهستان حومه بخش رامسر شهرستان شهسوار، واقع در 5000گزی جنوب خاوری رامسر. کوهستانی جنگل، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 65 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا لبنیات و چای. شغل اهالی گله داری و راه آن مالرو است. اهالی تابستان به ییلاق جواهرده میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
لیماکش
از توابع شهرستان رامسر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیمایش
تصویر پیمایش
اندازه گیری، پیمانه گیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیماک
تصویر کیماک
قیماق، سرشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیماک
تصویر کیماک
نوار پهنی که بر بالای بار اسب و خر می بستند، تنگ
فرهنگ فارسی عمید
کسی که سیم های برق یا تلفن یا تلگراف را از جایی به جای دیگر می کشد و مرتب می کند، آلتی که زرگر با آن مفتول طلا و نقره می سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیمارکش
تصویر تیمارکش
اندوهگین، رنجور
فرهنگ فارسی عمید
نام کرسی بخش از ولایت نوشاتو در ایالت (وسژ) فرانسه، دارای راه آهن و 1112 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
بالاتنگ را گویند، و آن نواری باشد پهن که بر بالای بار الاغ و استر کنند، (برهان)، تنگی که بر بالای بار بندند، (فرهنگ رشیدی)، زبرتنگی که بر بالای بار کشند، (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) :
در کار و برون کار هستی
گه آهن و گه دوال کیماک،
سوزنی (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
قومی از ترک، (نخبه الدهر دمشقی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از آن پس از فرزندان این جماعت قبیله ها خاستند چون کیماک و قرقیز و برسخان و برطاس و ایلاق ... (مجمل التواریخ و القصص ص 105)، و رجوع به ص 49 و 105 همین کتاب و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
شهری است در ترکستان، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 302)، نام شهری است از دشت قبچاق، (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (برهان) (ناظم الاطباء) : سخن اندر ناحیت کیماک و شهرهای وی، ناحیت او ناحیتی است مشرق او جنسی از خرخیز است و جنوب وی رود ارتشت و رود آتل و مغرب وی بعضی از خفچاخ است و بعضی ویرانی شمال و شمال او آنجاست ازشمال که اندر او مردم نتوان بودن، و این ناحیتی است که ایشان را یک شهر است و بس، و اندر او قبیله های بسیار است و مردمانش اندر خرگاه نشینند و گردنده اند بر گیاخوار و آب و مرغزار تابستان و زمستان و خواستۀایشان سمور است و گوسپند و طعام ایشان به تابستان شیر است و به زمستان گوشت قدید، و هر وقتی که میان ایشان و میان غوز صلح بود به زمستان به برغوز روند، و ملک کیماک را خاقان خوانند و او را یازده عامل است اندر ناحیت کیماک و آن اعمال به میراث به فرزندان آن عامل بازدهند ... مستقر خاقان به تابستان شهر نمکیه است، (حدود العالم، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، کیماک ولایات و صحاری بسیار دارد و از اقلیم ششم است، در او عمارات بسیار، بلاد و قری کمتر است و سردسیر است و مزروعات و مغروسات نادر نباشد اما دواب و مواشی بسیار بود، (از نزهه القلوب ج 3 ص 261) :
از حسن رای توست که گیتی سرای توست
گیتی سرای توست ز کیماک تاخزر،
فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 302)،
یلان خلخ و یغما و کیماک
کمر بسته به خدمت پیش تو باد،
قطران (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(کَ کُ)
نیم کشته. نیم بسمل. جان به لب رسیده. رجوع به نیم کشت شود.
- نیم کش کردن، به قصد کشت کسی را آزار دادن
لغت نامه دهخدا
(پُ پُ)
نام ناحیۀ قدیمی اورنی به فرانسه. رود آلیه آن را مشروب میسازد
لغت نامه دهخدا
الیویه دو، شاعر و وقایعنگار فرانسوی، (1426-1502 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(گَ دِ کُ)
نیم کشیده. تیغ و تیر و مانند آن که تمام نکشیده باشند. (آنندراج). تیغ یا دشنه یا خنجری که آن را تا نیمه از نیام بیرون کشیده باشند. تیری که در کمان گذاشته و زه کمان را تا نیمه کشیده باشند:
می خواست دوش عذر جفاهای او خیال
صد تیر آه نیم کشم در کمان بماند.
؟
- نیم کش کردن،قسمتی از شمشیر و خنجر و مانند آن را از غلاف بیرون آوردن. (فرهنگ فارسی معین) :
چوسبز نیمچه علم نیم کش کردی
سیاه چهره شود راست جهل چون فرفخ.
محمد نسوی (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بیمار و مریض و مغموم و اندوهگین. (ناظم الاطباء) :
جان ازتنش تیمارکش چون چشم او بیمار و خوش
دل چون دهانش پسته وش خونین و خندان آمده.
خاقانی.
خر این جایگه لنگ و تیمارکش
از آن به که پیش ملک بارکش.
سعدی (بوستان).
، سرپرست. دلسوز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : امیرالمؤمین ما را منشوری فرستاده است که چنین ولایت که بی خداوند و بی تیمارکش ببینیم بگیریم. (تاریخ بیهقی از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ یِ)
کار پیماینده، اسم از پیمودن. کیله. (منتهی الارب). اندازه گیری. عمل پیمودن و اندازه کردن:
ز هر مرز هر کس که دانا بدند
به پیمایش اندر توانا بدند.
فردوسی.
میان دو صد چاهساری شگفت
بپیمایش اندازه نتوان گرفت.
فردوسی.
مذارعه، به پیمایش بیع کردن. عذمذم، پیمایش تخمینی. (منتهی الارب) ، مساحت
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان گلیجان شهرستان شهسوار، واقع در 17000گزی باختر شهسوار و 3000گزی جنوب راه شوسۀ شهسوار به رامسر، دامنه، معتدل، مرطوب و مالاریائی، دارای 215 تن سکنه، آب آن از رود خانه لسیه رود، محصول آنجا برنج، چای و مرکبات و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3) (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 105)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ / کی)
اسم پارسی کف شیرتازه دوشیده است که به پارسی سرشیر و چربه و به ترکی قیماق گویند. (از انجمن آرا) (آنندراج). به معنی قیماق باشد که سرشیر است. (برهان). رجوع به قیماق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لیما کن
تصویر لیما کن
مارپیچ پاسکال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیمکش
تصویر سیمکش
کسی که سیمهای برق یا تلفن را از جائی بجای دیگر می کشد
فرهنگ لغت هوشیار
عمل پیمودن اندازه گیری: میان دو صد چاهساری شگفت به پیمایش اندازه نتوان گرفت. (شا. لغ)، مساحت
فرهنگ لغت هوشیار
نوار پهنی که بالای بار اسب و ستور می بندند سرشیر. نواری پهن که بر بالای بار الاغ و استر کشند بالا تنگ: در کار و برون کار هستی گه آهن و گه دوال کیماک. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیماک
تصویر کیماک
تنگ، نوار پهنی که بر بالای بار اسب و خر می بندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیماک
تصویر کیماک
قیماق، سرشیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیمایش
تصویر پیمایش
((پِ یِ))
پیمودن، طی کردن، اندازه گیری، مساحت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیمایش
تصویر پیمایش
اکتیال
فرهنگ واژه فارسی سره
اندازه گیری، سنجش، مساحی، پیمودن، درنوردیدن، طی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندوه گسار، غم خوار، پرستار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوبی که بر روی دیوار خانه گذارند و شاه تیرها بر آن جای گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که نهال ها را از خزانه ی برنج به زمین اصلی برده و پخش
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان قشلاقی تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع شهرستان رامسر
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی پنبه چینی نادرست و ناقص که مقداری از وش در غوزه جا بماند
فرهنگ گویش مازندرانی
اندازه گیری
دیکشنری اردو به فارسی