جدول جو
جدول جو

معنی لیزاغی - جستجوی لغت در جدول جو

لیزاغی
لیز بودن سطح اشیایی مثل چوب و سنگ که زیاد در آب رودخانه مانده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیالی
تصویر لیالی
(دخترانه)
شبها
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ویزاری
تصویر ویزاری
بیزاری، آزردگی، تنفر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایناغی
تصویر ایناغی
سخن چینی، خبرکشی، نمامی، دوبه هم زنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیزابه
تصویر لیزابه
هر مایع لزج و لعاب دار مانند آب دهان یا آب بعضی از میوه ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیزاری
تصویر بیزاری
آزردگی، تنفر
فرهنگ فارسی عمید
پسر یا برادرزادۀ کاپیتن وندیکی معروف، جنوه ئیها را مغلوب و از آدریاتیک اخراج کرد و بتسکین دالماچی ها کوشید و چند اسکله از مجارها ضبط کرد بعد ازطرف پوله ده لوسیان دوریا مغلوب و محبوس گشت اما پس از خلاصی از اسارت در سال 1380 میلادی جنوه ئیها را مغلوب و بتسلیم شدن مجبور گردانید، (قاموس الاعلام ترکی)
از کاپیتن های جمهوری وندیک، وی با پاگانینودور یا کاپیتن ژن (جنوا) چند بار کارزار دریائی کرد ولی عاقبت با دستۀ کشتیهای خود گرفتار گشت و در سال 1354 میلادی بعنوان اسیر به جنوه رفت
لغت نامه دهخدا
منسوب است به بیزان. کاتب اسکافی از اهل بغداد بود و یکی از شیوخ شیعه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
عمل لرزان. حالت و چگونگی لرزان. در حالت لرز و لرزیدن. لرزندگی:
بزرگ امید خردامید گشته
به لرزانی چو برگ بید گشته.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اُ)
الحاج حسن، صاحب النزهه الخیریه فی موافقه شهور الاعاجم للشهور القمریه. (معجم المطبوعات ج 2)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان مزرج بخش حومه شهرستان قوچان، دارای 170 تن سکنۀ. آب آن از رود اترک و محصول آن غلات و میوه جات است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
محمد بن احمد بن موسی بن عیسی غیزانی. محدث است، از ابوسعید یحیی بن منصور زاهد حدیث شنید و قاضی ابومظفر منصور بن اسماعیل حنفی از او روایت دارد. و بقول ’عرابه’ به سال 395 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
منسوب به تیزاب، تیزاب زده،
- سبزه تیزابی، قسمی کشمش سبز، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، کشمش تیزابی،
- طلای تیزآبی، طلای بی غش یا بسیار کم غش،
- کشمش تیزابی، کشمشی که بطور مصنوعی و به کمک مواد شیمیائی آن را سبزرنگ سازند و از انواع سبزه نامرغوب است،
- نقرۀ تیزآبی، مانند طلای تیزآبی، نقرۀ بی غش یا بسیار کم غش است
لغت نامه دهخدا
نام قسمت علیای نهری به شام که از جبل لبنان سرچشمه گیرد، قسمت سفلای آن قاسمیه نام دارد، رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
برائت: تبری، تبرئه، بیزاری از فام و عیب، براءه، (یادداشت مؤلف)، تنصل، از گناه بیزاری کردن، (زوزنی)،
- بیزاری جستن، تبری کردن، بیزاری جستن از فرزند، نفی اوکردن، (یادداشت مؤلف)،
- بیزاری نمودن، تبری جستن، بیزاری جستن،
، در تداول امروز، کراهت، تنفر، نفرت و اشمئزاز، بی میلی،
- بیزاری گرفتن، نفرت پیدا کردن، دور شدن، جدا شدن:
من نگیرم ز حق بیزاری
اگر ایشان ز حق بیزارند،
ناصرخسرو،
، دوری، جدایی، فراق:
یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری،
منوچهری،
بیزاری دوستان دمساز
تفریق میان جسم و جان است،
سعدی،
به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت
حلال کردمت الا به تیغ بیزاری،
سعدی،
، جدایی، زدودگی:
فرخنده فال صدری و دیدار روی تو
منشور شادمانی و بیزاری غم است،
سوزنی،
، طلاق، (یادداشت مؤلف) :
زن بدخو را مانی که مرا با تو
سازگاری نه صوابست و نه بیزاری،
ناصرخسرو،
- بیزاری دادن، طلاق گفتن، (یادداشت مؤلف) :
بیش احتمال جور و جفا بر دلم نماند
بیزاریم بده که نمیخواهمت صداق،
سعدی،
، طلاقنامه:
کنون از بخت و دل بیزار گشتم
بنام هر دو بیزاری نوشتم،
(ویس و رامین)،
- بیزاری نامه، طلاق نامه، (یادداشت مؤلف)، آزادی، رهایی، دوری،
- برات بیزاری از آتش دوزخ، آزادی نامه و فرمان آزادی از آتش جهنم، (از یادداشت مؤلف)، برات آزادی و آزادنامه، (ناظم الاطباء)،
، برات پادشاهی، (ناظم الاطباء)، ناخوشی، ملال، (آنندراج)، اذیت، آزار، آزردگی، بی عرضی، (ناظم الاطباء)، خشم، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، بدخویی، بی پروایی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رجوع به دیلم شود، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، شعبه دوم از ایل جاکی (از طوایف کوه گیلویۀ فارس)، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 88 و 89)، طایفۀ جاکی یکی از سه شعبه عمده طوایف کهگیلویه است و خود به دو شعبه تقسیم شود: بنیجه و لیراوی، لیراوی نیز به دو دسته لیراوی کوه و لیراوی دشت منقسم گردد، و لیراوی کوه دارای تقسیمات کوچکی چون: طیبی، یوسفی، بهمنی، شیرعلی و جز آن باشد، (از جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 183)، یکی از طوایف ایل قشقائی ایران، مرکب از چهل خانوار که در جره و فاسو سکونت دارند، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 84)
لغت نامه دهخدا
سخن چینی، نمامی، (فرهنگ فارسی معین)، گرد برانگیختن، (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دستمال و رومال، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پُ پُ)
نام ناحیۀ قدیمی اورنی به فرانسه. رود آلیه آن را مشروب میسازد
لغت نامه دهخدا
گنگباری (مجمع الجزایری) در شمال سیسیل (صقلیه) ازآن ایتالیا، دارای بیست هزار تن سکنه، کرسی آن لیپاری و دارای پنج هزار تن سکنه است، نام کرسی مجمع الجزایر لیپاری
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لخشانی. ملاست. لیزی
لغت نامه دهخدا
(یَ)
سرمدی. دائمی. ابدی:
درهای همه ز عهد خالیست
الا در تو که لایزالیست.
نظامی.
، نعتی خدای تعالی را:
فرد ازلی به ذوالجلالی
حق ابدی به لایزالی.
نظامی.
راه خویش از خیال خالی کن
عزم درگاه لایزالی کن.
نظامی.
ذات تو به نور لایزالی
از شرک و شریک هر دو خالی.
نظامی.
بقدرت لایزالی هم در ساعت ابر از صحرای آن بادیه متقشع و متفرق گردد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 37).
می ده که گرچه گشتم نامه سیاه عالم
نومید کی توان بود از لطف لایزالی.
حافظ.
به هر منزل که روآرد خدایا
نگهدارش بلطف لایزالی.
حافظ.
حضرت لایزالی ایشان را کرامت کرده است. (انیس الطالبین ص 66)
لغت نامه دهخدا
منسوب به میلاغ، کرشمه و غنج،
- میل میلاغی، سیت و سماقی، با کرشمه و غنج و دلال
لغت نامه دهخدا
بیزاری، رجوع به بیزاری شود
لغت نامه دهخدا
نام دشتی به مازندران، (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 129)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایاغی
تصویر ایاغی
ترکی آبدار، خوانسالار، آشپز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویزاری
تصویر ویزاری
بیزاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیوانی
تصویر لیوانی
منسوب به لیوان آنچه در لیوان ریزند بستنی لیوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایغاغی
تصویر ایغاغی
ترکی سخن چینی سخن چینی نمامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزاری
تصویر بیزاری
بی میلی، تنفر اشمئزاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیزابه
تصویر لیزابه
((بَ یا بِ))
آب لزج که از دهان و بینی انسان و جانوران برآید، آب لزج که از میوه (مثلاً هندوانه ای که زمستانی بر آن گذشته) برآید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیزاری
تصویر بیزاری
نفرت، اکراه، تنفر
فرهنگ واژه فارسی سره
اشمئزاز، تنافر، تنفر، دلزدگی، رمیدگی، ضجرت، کراهت، ملال، ملالت، نفرت، وازدگی
متضاد: اشتیاق، رغبت، علاقه مندی، ابراء، برائت، طلاق، جدایی، متارکه،
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سطح آبکی ولغزنده، لغزنده
فرهنگ گویش مازندرانی
اسیدی
دیکشنری اردو به فارسی