جدول جو
جدول جو

معنی لیج - جستجوی لغت در جدول جو

لیج
دهی از دهستان شهردیران بخش حومه شهرستان مهاباد واقع در 16500گزی شمال خاوری مهاباد و پنج هزارگزی خاور شوسۀ مهاباد به ارومیه، جلگه، معتدل و مالاریائی، دارای 510 تن سکنه، آب آن از رود خانه مهاباد و چشمه، محصول آنجا غلات، توتون، چغندر، حبوبات و صیفی، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است، دبستانی نیز دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
لیج
از توابع اشکور تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیا
تصویر لیا
(دخترانه)
خجسته، نام همسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لیث
تصویر لیث
(پسرانه)
شیر درنده، نام پدر یعقوب پادشاه صفاری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
قسمتی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد، شاخابه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلیج
تصویر قلیج
شمشیر، ابزاری آهنی با تیغه ای دراز و تیز که در قدیم در جنگ به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
محلوج. (منتهی الارب) (آنندراج). پنبۀ بریده. (مهذب الاسماء). پنبۀ زده. ندیف. شیده. واخیده. مندوف. منفوش. فلخمیده. فلخیده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- قطن حلیج، پنبه که از تخم جدا کرده باشند. (ازمنتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دالان. دالیز. دهلیز. دالیج. و آن کلمه فارسی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
از اعلام است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
طعام نیکو و خوشمزه که بگلو زود فروشود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ لَ)
دهی است از دهستان بهمن شیر بخش مرکزی شهرستان آبادان. دارای 650 تن سکنه است. آب آن از رود خانه بهمن شیر. محصول آنجا خرما و سبزیجات. شغل اهالی غرس نخل، ماهیگیری، کارگر شرکت نفت و حصیربافی. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ عیدان هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
انگز. (از فرهنگ اسدی) (فرهنگ اوبهی). بیلی که با آن زمین را هموار کنند. رجوع به انگز شود:
چون غلیجی که بند برکند (کذا؟)
کیست چون تو فژاگن و فژغند.
؟ (فرهنگ اسدی).
، بت که تراشند. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(عُ لَ)
نام بطنی است از قبائل عرب. (از معجم قبائل العرب عمررضا کحاله ج 2 ص 819 بنقل از القاموس فیروزآبادی ج 1 ص 200)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
بمعنی شمشیر. (ناظم الاطباء) ، دست آخرین در بازی نرد. در بازی سه دست یا پنجدست پیش بر که اگر هر یک از دو حریف برد همه بازی را برده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زلج. سبک رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نوعی آجر کاشی که رنگ و نقش نامطبوع دارد، درالجزایر و جز آن: و حیطانها بالقاشانی و هو شبه الزلیج عندنا. (ابن بطوطه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تابان و روشنی دهنده. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
از قرای ناحیۀ لشت نشا در ولایت گیلان
لغت نامه دهخدا
(بِلْ لی)
معرب بیله. بلیج السفینه، بیلۀ کشتی. (منتهی الارب). بلیج السفینه، معرب است و آن شناخته نیست. (از تاج العروس). پاروب کشتی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
قدر. اندازه. مقدار. وجب. شبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
قسمتی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیج
تصویر حلیج
پنبه واخیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلیج
تصویر زلیج
کلید شده، سرسره لغزگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیج
تصویر سلیج
طعام لذیذ که زود از گلو فرو برود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلیج
تصویر قلیج
ترکی شمشیر شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
معرب زیگ است و آن کتابی باشد که منجمان احوال و حرکات افلاک و کواکب را از آن معلوم کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
((خَ))
بخشی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد و سه طرف آن خشکی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلیج
تصویر غلیج
((غَ))
بیلی که با آن زمین را هموار کنند، بتی که تراشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
آبکند، کنداب، آبگیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زیج
تصویر زیج
آلماناک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سیج
تصویر سیج
خطر
فرهنگ واژه فارسی سره
خور، شاخاب، شاخابه، شاخاوه
متضاد: شبه جزیره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اهل روستای (بل) واقع در حوزه ی شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی
روانداز نمدی اسب
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان فیروزجاه بابل
فرهنگ گویش مازندرانی