آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، ناگزر، کام ناکام، خوٰاه ناخوٰاه، ناکام و کام، خوٰاه و ناخوٰاه، لاعلاج، لامحاله، ناچار، لاجرم، ناگزرد، چار و ناچار، خوٰاهی نخوٰاهی، ناگزران، به ناچار، به ضرورت، ناگزیر
آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، ناگُزِر، کام ناکام، خوٰاه ناخوٰاه، ناکام و کام، خوٰاه و ناخوٰاه، لاعَلاج، لامَحالِه، ناچار، لاجَرَم، ناگُزَرد، چار و ناچار، خوٰاهی نَخوٰاهی، ناگُزِران، بِه ناچار، بِه ضَرورَت، ناگُزیر
سریشم، هر چیزی که با آن دو فلز را به هم جوش می دهند، لحیم، برای مثال از آنکه مدح تو گویم درست گویم و راست / مرا به کار نیاید سریشم و کبدا (دقیقی - ۹۵)
سریشُم، هر چیزی که با آن دو فلز را به هم جوش می دهند، لحیم، برای مِثال از آنکه مدح تو گویم درست گویم و راست / مرا به کار نیاید سریشُم و کبَدا (دقیقی - ۹۵)
بر جگر کسی زدن. (منتهی الارب). چیزی بر جگر زدن. (زوزنی). بر کبد کسی زدن وبقولی اصابت به کبد کسی. (از اقرب الموارد) ، آهنگ کسی نمودن. (منتهی الارب). آهنگ کاری کردن. (از اقرب الموارد) ، دشوار گردیدن سرما بر قوم و تنگ کردن آنها را. (منتهی الارب). تنگ گرفتن سرما بر قومی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
بر جگر کسی زدن. (منتهی الارب). چیزی بر جگر زدن. (زوزنی). بر کبد کسی زدن وبقولی اصابت به کبد کسی. (از اقرب الموارد) ، آهنگ کسی نمودن. (منتهی الارب). آهنگ کاری کردن. (از اقرب الموارد) ، دشوار گردیدن سرما بر قوم و تنگ کردن آنها را. (منتهی الارب). تنگ گرفتن سرما بر قومی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لحیم زرگری و مسگری را نیز گویند و آن چیزی باشد که مس و طلا و نقره و امثال آن را بدان پیوند کنند. (برهان قاطع چ معین). لحیم که مسینه و رویینه بدان پیوند کنند. (فرهنگ رشیدی) ، فربه باشد که در مقابل لاغر است (برهان). در لغت فرس ص 85 آمده: کبد لحیم باشد، دقیقی (طوسی) گفت: از آنکه مدح تو گوید درست گویم و راست مرا بکار نیاید (نباید. دهخدا) سریشم و کبدا. و مراد از لحیم بهم پیوستن (سیم و زر) است ولی فرهنگ نویسان ’لحیم’ را بمعنی دیگر آن که ’گوشت ناک و مرد باگوشت’. (منتهی الارب) باشد، گرفته معنی فربه را برای آن قایل شده اند. (حاشیۀ برهان چ معین) ، بمعنی سریشم هم آمده است و آن چیزی است که درودگران استخوان و چوب را با آن به هم بچسبانند. (برهان). سریشم باشد که بدان بر کاغذ مهر کنند. (اوبهی). این معنی را هم از بیت دقیقی مذکور در فوق استنباط کرده اند و کبد را مترادف سریشم گرفته اند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، شتاب و تعجیل. (برهان)
لحیم زرگری و مسگری را نیز گویند و آن چیزی باشد که مس و طلا و نقره و امثال آن را بدان پیوند کنند. (برهان قاطع چ معین). لحیم که مسینه و رویینه بدان پیوند کنند. (فرهنگ رشیدی) ، فربه باشد که در مقابل لاغر است (برهان). در لغت فرس ص 85 آمده: کبد لحیم باشد، دقیقی (طوسی) گفت: از آنکه مدح تو گوید درست گویم و راست مرا بکار نیاید (نباید. دهخدا) سریشم و کبدا. و مراد از لحیم بهم پیوستن (سیم و زر) است ولی فرهنگ نویسان ’لحیم’ را بمعنی دیگر آن که ’گوشت ناک و مرد باگوشت’. (منتهی الارب) باشد، گرفته معنی فربه را برای آن قایل شده اند. (حاشیۀ برهان چ معین) ، بمعنی سریشم هم آمده است و آن چیزی است که درودگران استخوان و چوب را با آن به هم بچسبانند. (برهان). سریشم باشد که بدان بر کاغذ مهر کنند. (اوبهی). این معنی را هم از بیت دقیقی مذکور در فوق استنباط کرده اند و کبد را مترادف سریشم گرفته اند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، شتاب و تعجیل. (برهان)
جگر و گاه مذکر آید. ج، اکباد و کبود. (منتهی الارب) ، امعائی که برای جدا کردن صفرا درست شده، مؤنث است و فراء گفته مذکر و مؤنث در آن یکسان است. ج، اکباد، کبود. و جمع اخیر کم آمده است. (از اقرب الموارد)
جگر و گاه مذکر آید. ج، اکباد و کُبود. (منتهی الارب) ، امعائی که برای جدا کردن صفرا درست شده، مؤنث است و فراء گفته مذکر و مؤنث در آن یکسان است. ج، اکباد، کبود. و جمع اخیر کم آمده است. (از اقرب الموارد)
کوهی است سرخ مر بنی کلاب را، سر کوهی است مر غنی را. (منتهی الارب). - کبدالحصاه، شاعری است. (منتهی الارب). - کبدالوهاد، موضعی است به سماوه. (منتهی الارب)
کوهی است سرخ مر بنی کلاب را، سر کوهی است مر غنی را. (منتهی الارب). - کبدالحصاه، شاعری است. (منتهی الارب). - کبدالوهاد، موضعی است به سماوه. (منتهی الارب)
لقب عبدالحمید بن ولید، محدث است، جهت گرانی جسم وی. (منتهی الارب). در قرون نخست اسلام، محدث بودن نشانه ای از علم، دیانت، و تعهد علمی بود. این افراد با طی کردن سفرهای طولانی برای شنیدن یک حدیث از راوی معتبر، نشان دادند که حفظ و انتقال سنت پیامبر برایشان امری حیاتی است. به همین دلیل است که کتب معتبر حدیثی با وسواس علمی فراوان تدوین شده اند و محدثان در این مسیر، سنگ بنای این علوم را بنا نهادند.
لقب عبدالحمید بن ولید، محدث است، جهت گرانی جسم وی. (منتهی الارب). در قرون نخست اسلام، محدث بودن نشانه ای از علم، دیانت، و تعهد علمی بود. این افراد با طی کردن سفرهای طولانی برای شنیدن یک حدیث از راوی معتبر، نشان دادند که حفظ و انتقال سنت پیامبر برایشان امری حیاتی است. به همین دلیل است که کتب معتبر حدیثی با وسواس علمی فراوان تدوین شده اند و محدثان در این مسیر، سنگ بنای این علوم را بنا نهادند.
جگر. ج، اکباد و کبود. (منتهی الارب). رجوع به جگر شود. - ام ّ وجعالکبد، گیاه باریکی است که میش آن را دوست دارد، گلش خاکی رنگ و در غلاف مدوری است، برگهایش بسیار ریز و خاکی رنگ می باشد. (از اقرب الموارد). افنیقطس است و مؤلف جامع بغدادی غیر آن دانسته است. (تحفۀ حکیم مؤمن). - کبد الارض، زر و سیمی که در کانهای زمین است. (اقرب الموارد). - کبدالایل، جگر گاو کوهی و بز کوهی. چون شرحه کنند و دارفلفل و فلفل سپید خرد کرده بر آن پاشند و بر آتش بریان کنند و رطوبت آن در چشم کشند شب کوری را زایل گرداند و ابتداء در فرو آمدن آب بغایت مفید بود. (اختیارات بدیعی). - کبدالحمار، جگر خر. چون بریان کنند و بناشتا بخورند مصروع را مفید بود. (اختیارات بدیعی). - کبد الخنزیرالبری، جگرخوک صحرایی. چون در سرکه نهند و بخورند گزیدگی جانوران را نافع بود. (اختیارات بدیعی). - کبدالضأن، جگر میش گوسفند. چون بریان کنند و بخورند نافع بود جهت کسی که لینت در طبیعت وی بود حبس کند. (اختیارات بدیعی). - کبدالطیر، نیکوترین جگر مرغها جگر بط فربه نیکو بود یا مرغ خاصه چون علف وی فواکه پختۀ شیرین داده باشند و طبیعت آن گرم و تر بود و خونی محمود از وی متولد شود و مصلح آن زیت و نمک بود. (اختیارات بدیعی). - کبدالکلب الکلب، جگر سگ دیوانه. نافع بود کسی را که گزیده باشد چون بریان کرده بخورند منع ترسیدن از آب خوردن بکند و شفا بخشد. اختیارات بدیعی). - کبدالمعز، جگر بز. شبکوری را نافع بود و خوردن و برطوبت آن کحل کردن چون بریان شود، و سر بر بخار آن داشتن همین عمل کند. (اختیارات بدیعی). - کبدالوزغه، جگر وزغه. چون بر دندان کرم خورده نهند درد ساکن گرداند. (اختیارات بدیعی) میانۀ چیزی، شکم و درون بتمامی، معظم هر چیز، ما بین دو طرف علاقۀ کمان، به اندازۀ یک ذراع از میان کمان یا قبضۀ آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : یقال ضع السهم علی کبدالقوس. (منتهی الارب) ، پهلو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و یقال للاعداء سودالاکباد کما یقال لهم صهب السبال و ان لم یکونوا کذلک کقوله: هم الاعداء و الاکباد سود. (اقرب الموارد) ، وسط آسمان. (دزی ج 2 ص 437). کبد. کبداء. رجوع به کبد و کبداء شود
جگر. ج، اَکباد و کُبود. (منتهی الارب). رجوع به جگر شود. - ام ّ وجعالکبد، گیاه باریکی است که میش آن را دوست دارد، گلش خاکی رنگ و در غلاف مدوری است، برگهایش بسیار ریز و خاکی رنگ می باشد. (از اقرب الموارد). افنیقطس است و مؤلف جامع بغدادی غیر آن دانسته است. (تحفۀ حکیم مؤمن). - کَبد الارض، زر و سیمی که در کانهای زمین است. (اقرب الموارد). - کبدالایل، جگر گاو کوهی و بز کوهی. چون شرحه کنند و دارفلفل و فلفل سپید خرد کرده بر آن پاشند و بر آتش بریان کنند و رطوبت آن در چشم کشند شب کوری را زایل گرداند و ابتداء در فرو آمدن آب بغایت مفید بود. (اختیارات بدیعی). - کبدالحمار، جگر خر. چون بریان کنند و بناشتا بخورند مصروع را مفید بود. (اختیارات بدیعی). - کبد الخنزیرالبری، جگرخوک صحرایی. چون در سرکه نهند و بخورند گزیدگی جانوران را نافع بود. (اختیارات بدیعی). - کبدالضأن، جگر میش گوسفند. چون بریان کنند و بخورند نافع بود جهت کسی که لینت در طبیعت وی بود حبس کند. (اختیارات بدیعی). - کبدالطیر، نیکوترین جگر مرغها جگر بط فربه نیکو بود یا مرغ خاصه چون علف وی فواکه پختۀ شیرین داده باشند و طبیعت آن گرم و تر بود و خونی محمود از وی متولد شود و مصلح آن زیت و نمک بود. (اختیارات بدیعی). - کبدالکلب الکلب، جگر سگ دیوانه. نافع بود کسی را که گزیده باشد چون بریان کرده بخورند منع ترسیدن از آب خوردن بکند و شفا بخشد. اختیارات بدیعی). - کبدالمعز، جگر بز. شبکوری را نافع بود و خوردن و برطوبت آن کحل کردن چون بریان شود، و سر بر بخار آن داشتن همین عمل کند. (اختیارات بدیعی). - کبدالوزغه، جگر وزغه. چون بر دندان کرم خورده نهند درد ساکن گرداند. (اختیارات بدیعی) میانۀ چیزی، شکم و درون بتمامی، معظم هر چیز، ما بین دو طرف علاقۀ کمان، به اندازۀ یک ذراع از میان کمان یا قبضۀ آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : یقال ضع السهم علی کبدالقوس. (منتهی الارب) ، پهلو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و یقال للاعداء سودالاکباد کما یقال لهم صهب السبال و ان لم یکونوا کذلک کقوله: هم الاعداء و الاکباد سود. (اقرب الموارد) ، وسط آسمان. (دزی ج 2 ص 437). کَبَد. کبداء. رجوع به کبد و کبداء شود
دهی از دهستان زیدون بخش حومه شهرستان بهبهان واقع در 47000گزی جنوب باختری بهبهان و 11000گزی خاور شوسۀ آغاجاری به بهبهان. دشت، گرمسیر و مالاریائی. دارای 67 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان زیدون بخش حومه شهرستان بهبهان واقع در 47000گزی جنوب باختری بهبهان و 11000گزی خاور شوسۀ آغاجاری به بهبهان. دشت، گرمسیر و مالاریائی. دارای 67 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
به میان آسمان رسیدن آفتاب. (تاج المصادر بیهقی). در میانۀ آسمان درآمدن آفتاب، آهنگ کار کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، در میان فلات درآمدن یا قصد میان یا معظم آن کردن. (از اقرب الموارد) ، ستبر شدن شیر. (تاج المصادر بیهقی). دفزک شدن و سطبر گردیدن شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماست شدن شیر. (از اقرب الموارد) ، و کذا تکبد الدم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسته شدن خون
به میان آسمان رسیدن آفتاب. (تاج المصادر بیهقی). در میانۀ آسمان درآمدن آفتاب، آهنگ کار کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، در میان فلات درآمدن یا قصد میان یا معظم آن کردن. (از اقرب الموارد) ، ستبر شدن شیر. (تاج المصادر بیهقی). دفزک شدن و سطبر گردیدن شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماست شدن شیر. (از اقرب الموارد) ، و کذا تکبد الدم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسته شدن خون
مرکّب از: ’لا’ + ’بد’، به معنی چاره نیست. علاج نیست. (زمخشری)، لامحاله. ناچار. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی نخجوانی)، لاعلاج. بی چاره. هر آینه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، لاجرم. ضرورهً. بالضروره. ناگزیر: زمانه حامل هجر است و لابد نهد یک روز بار خویش حامل. منوچهری. گفت چون چاره نیست لابدّ امانی باید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321)، گر ترا گردن نهم از بهر مال پس خطا کرده ست لابد مادرم. ناصرخسرو. لابد که هر کسیش بمقدار عقل خویش ایدون گمان برد که جز خود این ساخته مراست. ناصرخسرو. بهرام جواب اینقدر داد که ملک حق ومیراث من است و لابد طلب آن خواهم کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 76)، لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه)، کل ّ است خنجر ملک و ذات فتح جزء لابد بکل ّ خویش بود جزء را مآب. مختاری غزنوی. از شمس دین چه آید جز اختیار دین لابد که باز باز پراند ز آشیان. سوزنی. - لابدّ عنه، ناگزیر از آن. لا بدّ له، که چاره نیست او را. (مهذب الاسماء)، - لابدّ منه، که ناگزیر است از او
مُرَکَّب اَز: ’لا’ + ’بُد’، به معنی چاره نیست. علاج نیست. (زمخشری)، لامحاله. ناچار. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی نخجوانی)، لاعلاج. بی چاره. هر آینه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، لاجرم. ضرورهً. بالضروره. ناگزیر: زمانه حامل هجر است و لابد نهد یک روز بار خویش حامل. منوچهری. گفت چون چاره نیست لابدّ امانی باید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321)، گر ترا گردن نهم از بهر مال پس خطا کرده ست لابد مادرم. ناصرخسرو. لابد که هر کسیش بمقدار عقل خویش ایدون گمان برد که جز خود این ساخته مراست. ناصرخسرو. بهرام جواب اینقدر داد که ملک حق ومیراث من است و لابد طلب آن خواهم کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 76)، لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه)، کل ّ است خنجر ملک و ذات فتح جزء لابد بکل ّ خویش بود جزء را مآب. مختاری غزنوی. از شمس دین چه آید جز اختیار دین لابد که باز باز پراند ز آشیان. سوزنی. - لابدّ عنه، ناگزیر از آن. لا بدّ له، که چاره نیست او را. (مهذب الاسماء)، - لابدّ منه، که ناگزیر است از او
پشم پشم گوسفند پشم شتر نمت نمد، خوی گیر زین، پشم نشسته پشم پشم به هم چسبیده پشم گوسفند و شتر: وین عمارت کردن گور و لحد نی بسنگ است و بچوب ونی لبد. (مثنوی نیک. 130: 3) نمد نمط: مور اسود بر سر لبد سیاه مور پنهان دانه پیدا پیش راه (مثنوی لغ)، نمدزین
پشم پشم گوسفند پشم شتر نمت نمد، خوی گیر زین، پشم نشسته پشم پشم به هم چسبیده پشم گوسفند و شتر: وین عمارت کردن گور و لحد نی بسنگ است و بچوب ونی لبد. (مثنوی نیک. 130: 3) نمد نمط: مور اسود بر سر لبد سیاه مور پنهان دانه پیدا پیش راه (مثنوی لغ)، نمدزین