جدول جو
جدول جو

معنی لپاش - جستجوی لغت در جدول جو

لپاش
گل و گشاد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پلاش
تصویر پلاش
(پسرانه)
بلاش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لاش
تصویر لاش
جسد حیوان مرده، مردار، لاشه، لاش، لش، برای مثال بر این زمین که تو بینی ملوک طبعانند / که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش (سعدی۲ - ۴۶۳)،
پست، زبون، لاغر، هیچ و پوچ
تاراج، غارت، چپاول
مقدار کم
لاش کردن: غارت کردن چیزی، به خصوص چیزهای خوردنی، از قبیل میوۀ درخت و خوراک های روی سفره، لاشیدن، برای مثال ای پسر گر دل و دین را سفها لاش کنند / تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش (ناصرخسرو - ۲۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لواش
تصویر لواش
نوعی نان بسیار نازک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لباش
تصویر لباش
لواش، نوعی نان بسیار نازک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاش
تصویر پاش
پاشیدن، پسوند متصل به واژه به معنای پاشنده مثلاً آب پاش، عطرپاش، گلاب پاش، گهرپاش
پاشیدن
پاش دادن: پراکندن چیزی بر روی زمین مانند بذر و دانه، پراکنده کردن
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
به معنی راه. راهی که در زمستان پر گل و لای باشد. (از مجعولات شعوری)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان طیبی سرحدی، بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان واقع در 7 هزارگزی خاوری قلعه رئیسی مرکز دهستان، دارای 50 تن سکنه است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
در مشرق جوین، (افغانستان)، قلعۀ سپیدکوه یا سپیددز که معروف است به لاش، (تاریخ سیستان ص 404 و 406)
لغت نامه دهخدا
(لَ سَ)
رودخانه ای است که به بحر خزر ریزد و محل صید ماهی باشد
لغت نامه دهخدا
(لِ)
مضی ٔ. فروزان چون آینه و تیغ و غیره. (لغت نامۀ اسدی). درخشنده و تابنده و به این معنی بجای حرف ثانی با ’ی’ حطی هم آمده است یعنی لیان. (برهان). و شعر ذیل فرخی را بعض لغت نامه ها برای لیان بشاهد آورده اند:
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
لش، لاشه، مردار، جیفه، در ترکی تن مرده را گویند، (غیاث) :
گر شما جز که علی را بخریدید بدو
نه عجب زانکه نداند خر بد لاش ازماش،
ناصرخسرو،
بدین زمین که تو بینی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش،
سعدی،
- آش و لاش، متلاشی و از هم پاشیده،
-، چرکین و ریمناک،
- آش و لاش شدن، رجوع به همین ماده شود،
- بوی گندلاش دادن،بوی جیفۀ گندیده دادن، لاش مرده، جیفه،
- مثل لاش مرده، گندیده، متعفن، بد بو،
،
بی اعتبار، فرومایه، چیز اندک و کم و کوچک، ضایع، زبون، (برهان)، هیچ، نابود، ناچیز:
دیر نپاید که کند چرخ پیر
اینهمه را یکسره ناچیز و لاش،
ناصرخسرو،
اینهمه طمطراق چیزی نیست
لاشه ای به مرا ازین همه لاش،
انوری یا نزاری قهستانی،
گفت زن ای خواجه عیبی نیستت
وهم و ظن لاش بی معنیستت،
مولوی،
چون تو شیرین نیستی فرهاد باش
چون نه ای لیلی چو مجنون باش لاش،
مولوی،
هم تو گوی و هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشیم با چندین تراش،
مولوی،
غیب و آینده برایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش،
مولوی،
سالها این دوغ تن پیدا وفاش
روغن جان اندرو فانی و لاش،
مولوی،
تنگ شکر خر به لاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی گو بمیر،
مولوی،
این نشاید از تو کاین ظلمی ست فاش
قهر کردی بیگناهی را به لاش،
مولوی،
رنج معقولت شود محسوس و فاش
تا نگیری این اشارت را به لاش،
مولوی،
مرکب شهریار هم نتوان
بهر خرجی خود فروخت به لاش،
ابن یمین،
هله اسرار خدا فاش نمی باید کرد
اینچنین، کار سخن لاش نمی باید کرد،
شاه داعی شیرازی،
،
به زبان مرغزی غارت بود، (لغت نامۀ اسدی)، به زبان مرغزی به معنی تاخت و تاراج و غارت باشد، (برهان)، یغما، چپاول:
بدین رزمگاه اندر امشب مباش
ممان تا شود گنج و لشکر بلاش،
فردوسی،
بلاش عشق من آن نوجوان بسان کلاب (کذا)
جوال و جبۀ من لاش کرد و کیسه خراب،
طیّان،
به یکی جزیره که نامش بلاش
رسیدند شادی ز دل گشته لاش،
عنصری،
صد کارگاه ششتر کرده ست باغ لاش
صد کارگاه تبت کرده است دشت طی ّ،
منوچهری،
ای پسر گردل و دین را سفها لاش کنند
تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش،
ناصرخسرو،
جستی ز لشکری که کند لاش حسن تو
رستی ز آفتی که بپوشد رخان تو،
مسعودسعد،
خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش
کابرش صبح آتشین لگام برآمد،
خاقانی،
فاش کند تیغ تو قاعده انتقام
لاش کند رمح تو مائدۀ کارزار،
خاقانی،
غارت اندر زر و قماش افتد
آنچه ارزنده تر به لاش افتد،
سنائی یا اوحدی،
، شکاف (در اصطلاح مردم طبرستان)، در بیت ذیل لاش مرکب است از لام الف و شین ضمیر:
کسی که راست نبود این ستانه را چو الف
به پیش خدمت سلطان میان ببست چو لاش،
سنائی،
یعنی مانند (لا) کمر خدمت سلطان بست،
، دربیت ذیل معنی کلمه بر ما معلوم نیست:
هر افکنده را گرگ دل کند و لاش
گریزنده را غول گفتی که باش،
اسدی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان جلاو بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در چهل هزارگزی جنوب آمل. کوهستانی، معتدل و مرطوب. دارای 65 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و عسل. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نان تنک. (جهانگیری). رقاق. نان تنک و نرم و نازک. رقاقه. نان تنک نرم. (برهان). نان تنک و نرم از گندم. این کلمه در ترکی مستعمل است. (از غیاث اللغات). لباش. (آنندراج از جهانگیری) :
گر عمرنامی تو اندر شهر کاش
کس بنفروشد به صد دانگت لواش.
مولوی.
پوز خود را لویشه کردستم
تا طمع بگسلد ز قرص لواش.
نزاری.
وآنگهی بر صف لواش زند
یا علی گوید و بر آش زند.
یحیی کاشی (در هجو اکول از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
امر) امر از پاشیدن یعنی پریشان کن و ازهم جداساز و برافشان، (برهان)،
در کلمات مرکبۀ مانند گهرپاش، نمک پاش، عطرپاش، آب پاش، گلاب پاش، زرپاش، مخفف پاشنده است:
وز حسد لفظ گهرپاش من
در خوی خونین شده دریا و کان،
خاقانی،
،
پاشیدن و برافشاندن:
خاک را تخمکی دهی گه پاش
او یکی صد دهد همی پاداش،
سنائی (کارنامۀ بلخ)،
پریشان و افشان، (برهان)، و برای کلمات مرکبۀ با پاش مانند آب پاش و گلاب پاش و سم پاش و ریخت و پاش و نظایر آن بردیف خود این کلمات رجوع شود،
- پاش دادن، افشاندن بود حبوب را در طبقی و مانند آن تا خاک و خاشاک از دانه جدا شود
لغت نامه دهخدا
ژان نیکلا، از رجال سیاست فرانسه، مولد بسال 1746م، 1158/ هجری قمری در پاریس و وفات در سنۀ 1823م، (1238 هجری قمری)، وی وزیر جنگ فرانسه در 1792م، و رئیس شهرداری پاریس در 1793م، بود، او یکی از مشاهیر رجال انقلاب فرانسه است و مشاغل بزرگ گوناگون داشته و شعار معروف (آزادی، برابری، برادری) از اوست
لغت نامه دهخدا
(شُ)
شهری به کلمبیا در ایالت کوندینامارکا. دارای 7000 تن سکنه و در آن ناحیت معدن آهن باشد و صنایع فلزی دارد
لغت نامه دهخدا
(شُ)
ژان ریمن رحالۀ فرانسوی. مولد بسال 1794م. 1208/ هجری قمری در نیس و وفات در سنۀ 1829م. 1244/ هجری قمری به پاریس. او سفری به مصر کرد (از سال 1818م. 1233/ هجری قمری) و سپس از سال 1824 تا 1825م. 1239/ تا 1240 هجری قمری در لیبی بسیاحت و اکتشاف پرداخت و کتابی در مکشوفات و تحقیقات خود نوشت. (از 1827 تا 1829م. 1242/ تا 1244 هجری قمری) و در سال 1829م. انتحار کرد
لغت نامه دهخدا
تصویری از لاش
تصویر لاش
مردار، لاشه
فرهنگ لغت هوشیار
پاشیدن برافشاندن، امراز (پاشیدن)، در کلمات مرکب مانند گهرپاش. نمک پاش عطر پاش آب پاش گلاب پاش زر پاش مخفف پاشنده است، پریشان افشان
فرهنگ لغت هوشیار
درخشان درخشنده: گردون ز برق تیغ چوآتش لپان لپان کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان. (فرخی. چا. د. 32)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواش
تصویر لواش
نان تنک و نرم از گندم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لباش
تصویر لباش
لواش پزی. عمل و شغل لواش پز پختن نان لواش، دکان لواش پز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواش
تصویر لواش
((لَ))
نوعی نان نرم و نازک و پهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاش
تصویر پاش
((تَ))
پاشیدن، برافشاندن، امر از «پاشیدن»، در کلمات مرکب، مانند، نمک پاش، آب پاش، مخفف پاشنده است، پریشان، افشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاش
تصویر لاش
تاراج، غارت، چپاول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاش
تصویر لاش
لش. لاشه، مردار، جیفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لپان
تصویر لپان
((لِ))
درخشان، درخشنده
فرهنگ فارسی معین
جسد، جنازه، نعش، جیفه، لاشه، لش، مرده، کالبد، اندک، قلیل، ناچیز، بی اعتبار، بی مقدار، پست، دنی، فرومایه، تاراج، چپاول، غارت، یغما
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوب دو شاخه که در خرمن کوبی به کار رود، باتلاق، زمین آب خیز
فرهنگ گویش مازندرانی
مردار، شکاف، کش دادن مایعات و مواد چسبناک مانند عسل
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع منطقه ی چلاو آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
فشار دادن، چلاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
بپاش، کج باران
فرهنگ گویش مازندرانی
پوست چوب
فرهنگ گویش مازندرانی