جدول جو
جدول جو

معنی لوظ - جستجوی لغت در جدول جو

لوظ
(سَ رَ)
راندن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لوظ
راندن دور کردن
تصویری از لوظ
تصویر لوظ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لور
تصویر لور
ماست چکیده، نوعی پنیر که از شیر بریده و آب گرفته تهیه می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لول
تصویر لول
در جای خود جنبیدن و پیچیدن، لول خوردن، لول زدن
بی شرم، بی حیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوت
تصویر لوت
غذا، طعام، طعمه، خورش، خوردنی، برای مثال لوت خوردند و سماع آغاز کرد / خانقه تا سقف شد پر دود و گرد (مولوی - ۲۱۴)
برهنه، لخت، عریان، ورت، رت، پتی، عاری، اوروت، لاج، غوشت، معرّیٰ، متجرّد، عور، لچ، تهک
امرد
لوت و پوت: انواع خوردنی ها و طعام ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوخ
تصویر لوخ
نوعی نی با گل های پرزدار که در آب می روید که در ساختن حصیر، پرده های حصیری و کارهای ساختمانی به کار می رود، لوئی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوش
تصویر لوش
لجن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، خلیش، کیوغ
کسی که دهانش کج باشد، کج دهان، برای مثال زن چو این بشنید، پس خاموش بود / کفشگر کانا و مردی لوش بود (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۴)
کسی که مبتلا به بیماری جذام باشد، مجذوم، جذامی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوب
تصویر لوب
هر یک از تقسیمات کوچک یک اندام که به وسیلۀ شکاف، شیار یا دیواره و نیز عملکرد از بخش های دیگر جدا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لفظ
تصویر لفظ
حرفی که از دهان بیرون آید، کلمه، سخن، گفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوح
تصویر لوح
هر چیز پهن مانند سنگ، چوب، استخوان یا فلز، قطعه ای پهن که در مکتب خانه ها بر آن می نوشتند، تختۀ کشتی
لوح محفوظ: در روایات اسلامی، لوحی در آسمان هفتم که احوال و حوادث گذشته و آینده در آن ثبت است، در فلسفه عقل فعال، عقل اول، نفس کلی، در تصوف از مراتب نورالهی که در مرتبه ای از خلق و آفرینش متجلی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوم
تصویر لوم
ملامت کردن، سرزنش کردن، ملامت، نکوهش، سرزنش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوک
تصویر لوک
حقیر، زبون، عاجز برای مثال لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب / سوی او می غیژ و او را می طلب (مولوی - ۳۷۳)
کسی که دستش معیوب باشد، شل، آنکه روی زانو و کف دست راه برود
نوعی شتر قوی هیکل و بارکش
عشقه، گیاهی با برگ های درشت و ساقه های نازک که به درخت می پیچد و بالا می رود، ازفچ، نویچ، دارسج، پاپیتال، نیژ، غساک، جلبوب
ضخیم
لوک و لنگ: آنکه دست و پایش معیوب باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوم
تصویر لوم
ناکس و فرومایه شدن، ناکسی، بخل، زفتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوچ
تصویر لوچ
کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، دوبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول، برای مثال خویشتن را بزرگ پنداری / راست گفتند یک دو بیند لوچ (سعدی - ۱۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحظ
تصویر لحظ
از گوشۀ چشم به چیزی نگریستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوث
تصویر لوث
آلوده کردن، آلایش، آلودگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوز
تصویر لوز
بادام، میوه ای کوچک، کشیده و تقریباً بیضی شکل با دو نوع تلخ و شیرین که روغن آن مصرف دارویی دارد، گیاه درختی این میوه با برگ های باریک و گل های صورتی، چشم معشوق
فرهنگ فارسی عمید
(مِلْ وَ)
چوبی که بدان زنند. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که بدان کتک زنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تازیانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لول
تصویر لول
مست و با نشاط و بی حیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوص
تصویر لوص
گوشدرد، گردن درد
فرهنگ لغت هوشیار
لوز چسبناک، بهره بهره پول، چادر که بر سر کشند، سر زنده، دلچسب، گل اندایی، پنهان کردن چیزی را، تیرانداختن، چشم زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوع
تصویر لوع
بد دل شدن، دل کسی را سوزاندن، بدخو شدن، رنگ باختن ازآفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوغ
تصویر لوغ
دوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته لوف: پیلگوش صباانگیخته هر سو خروشی زده بر گاو چشمی پیلگوشی (نظامی) بنگرید به لوف ابر گیاهی، گیاهی است از تیره قلقاس ها که بنام اریصارون (اریسارون) نیز مشهور است و یکی از گونه های گل شیپوری است اریصارون صراخه نسرش زیس، نام چندگیاه از قبیل انجبار و گونه های آرن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوق
تصویر لوق
گولی خوراک نرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوک
تصویر لوک
حقیر، پست، عاجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوم
تصویر لوم
ملامت کردن، نکوهش ناکس و فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
رنگ گون فام به گونه پسوند چون زرد فام دیز به گونه پسوند چون شبدیز رنگ (سرخی زردی و غیره) : چهارصد گام در چهارصدگام بچهار لون خشت افکنده، جنس نوع قسم. یا از لونی دیگر. بنوعی دیگر بوجهی دیگر: فردا اگر آیند کوشش از لونی دیگر بینند. یا از هرلونی. از هرقسم: طغرل اعیان را گرد کردو بسیار سخن رفت از هرلونی. یابرآن لون. لدان قسم بدان وجه: درین راه کسی یاد نداشت تنگی آب برآن لون که به جویهای بزرگ می رسیدیم خشک بود
فرهنگ لغت هوشیار
درفش رایت علم بیرق اختر: خلیفه التماس ایشان مبذول داشت و تشریف ولوا فرستاد، ایالت استان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوب
تصویر لوب
کبت (زنبور عسل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفظ
تصویر لفظ
سخن، زبان، لغت، حرفی که از دهان بیرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
گوش نگری زیر نگاهی زیر چشمی در دیده نگریستن بگوشه چشم نگریستن چیزی را، چشم جمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوظ
تصویر فوظ
مرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوش
تصویر لوش
لجن، گل سیاه تیره که در زیر آب نشیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوح
تصویر لوح
سلم
فرهنگ واژه فارسی سره