جدول جو
جدول جو

معنی لوس - جستجوی لغت در جدول جو

لوس
کسی که خود را بی جهت نزد دیگران عزیز کند و توقع بی جا داشته باشد، زننده،، ناخوش آیند، تملق، چرب زبانی، برای مثال چو دستی نشاید گزیدن ببوس / که با غالبان چاره زرق است و لوس (سعدی۱ - ۷۳)، چاپلوس، چرب زبان
تصویری از لوس
تصویر لوس
فرهنگ فارسی عمید
لوس(سَ هََ فَ)
شیرینی و جز آن جستن جهت خوردن، چشیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) ، به زبان گردانیدن چیزی در دهان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لوس
غش کافور، غش که در کافور کنند، باری که به کافور زنند تا بسیارش کنند:
کافور تو با لوس بود مشک تو با ناک
با لوس تو کافور کنی دائم مغشوش،
کسائی،
، دهان کج، کج دهان، لجن و خلابی که پای به دشواری از آن توان برآورد، (برهان)
لس: پیش ایشان فاتحهالکتاب آن حضور است حضوری که اگر جبرئیل بیاید لوس خورد، (مناقب افلاکی)، رجوع به لس شود و شاید این کلمه کوس باشد
روباه: و لوس به زبان بیهقیان روباه بود، (تاریخ بیهق)
لغت نامه دهخدا
لوس
لوس دوم، پاپ مسیحی از سال 1144 تا سال 1145 میلادی
لوس سوم، پاپ مسیحی از سال 1181 تا سال 1185 میلادی
لغت نامه دهخدا
لوس
دهی از دهستان کالج بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 36هزارگزی المده و 6هزارگزی جنوب کالج، کوهستانی و سردسیر، دارای 270 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و مختصرلبنیات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، در زمستان اکثر مردم برای تأمین معاش به حدود تاچکوه و کاسه گرمحله میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
لوس
تملق، فروتنی، چرب زبانی، مردم را به زبان خوش فریفتن و بازی دادن، (از برهان)، گفتار خوش، گفتار فریبنده، فروتنی بیش از اندازه، فریفتن به فروتنی و تملق و چرب زبانی بود، (جهانگیری)، لابه است، یعنی فریفتن به گفتار خوش و بی اندازه فروتنی کردن، (اوبهی)، تملق، چاپلوسی، (غیاث)، فریبندگی، فریب، فروتنی کردن باشد و به زبان مردم را فریفتن و مبالغت (؟) کردن، (صحاح الفرس) :
نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش
نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ،
قریعالدهر،
وآن چاپلوس بسته گر خندان ؟
کت هر زمان به لوس بپیراید،
لبیبی،
چون بیامد به وعده بر سامند
آن کنیزک سبک ز بام بلند
به رسن سوی او فرودآمد
گوئی از جنّتش درود آمد
جان سامند را به بوس گرفت
دست و پا و سرش به لوس گرفت،
عنصری،
مرد قانع نه مرد لوس بود
کز طمع، گربه چاپلوس بود،
سنائی،
گر بودم سیم کار گردد چون زر
ور نبود سیم لوس و لابه فزایم،
سوزنی،
گهی بوس و گهی لوس و گهی رقص
چه گویم عیب آن شب کوتهی بود،
جمال الدین عبدالرزاق،
چو دستی نتانی بریدن ببوس
که با غالبان چاره رفق است و لوس،
سعدی،
به تدبیر باید جهان خورد و لوس
چو دستی نشاید گزیدن ببوس،
سعدی،
آمد و با هزار لابه و لوس
داد بر دست و پای برنا بوس،
امیرخسرو،
،
ننر، لوس را با کلمات و مصادر ترکیب هایی است،
ترکیب ها:
لوس بار آوردن، لوس بازی، لوس بازی درآوردن، لوس کردن، لوس گری، لوس گری کردن، لوس و ننر، لوس و ننر بارآمده بودن، بچۀ لوس و جز اینها، رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
لوس
تملق و فروتنی و چرب زبانی و مردم را بزبان خوش فریفتن و بازی دادن، گفتار خوش، فروتنی بیش از حد و اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
لوس
لس، چاشنی، مزه
تصویری از لوس
تصویر لوس
فرهنگ فارسی معین
لوس
چاپلوس، چرب زبان، کسی که خود را بی جهت نزد دیگران عزیز می کند
تصویری از لوس
تصویر لوس
فرهنگ فارسی معین
لوس
بی مزه، خنک، یخ، بچه ننه، ننر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لوس
سفره ما، روستایی خالی از سکنه در هلو پشته ی نور
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جلوس
تصویر جلوس
نشستن، کنایه از نشستن بر تخت سلطنت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلوس
تصویر فلوس
پولک ها، پول های سیاه، پشیز ها، جمع واژۀ فلس، فلس ها، سکه ای رایج در بعضی کشورهای عربی مانند عراق
میوه ای دراز و تیره رنگ که دانه های آن مصرف دارویی دارد، درخت این میوه که گرمسیری، با برگ های بزرگ و گل های زرد رنگ است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الوس
تصویر الوس
سفید، اسب سفید
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
چیزی از طعام. (آنندراج). چیزی از آنچه خورده میشود: ما علسنا علوساً، نچشیدیم چیزی. (از اقرب الموارد). نوعی از طعام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
در کلمه مرکبۀ چشمالوس، آغیل در چشماغیل است، و چشمالوس، دیدن بگوشۀ چشم باشد، بخشم یا بناز
لغت نامه دهخدا
(اُ)
بمعنی سفید، و در پهلوی الوس یا اروس برابر است با واژۀ اوستایی ائوروش که بهمین معنی است. در سانسکریت اروس بمعنی سرخ فام آمده است. دراوستا ائوروش و در نوشته های پهلوی الوس (= اروس) بسیار بکار رفته و در همه جا لفظ مترادف سپیت اوستایی و سپیت پهلوی است. در نوروزنامۀ خیام آمده است: ’چنین گویند که از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست، چه وی شاه همه چهارپایان چرنده است و گویند آن فرشته که گردونۀ آفتاب کشد بصورت اسبی است الوس نام... و همو (خسرو پرویز) گوید که پادشاه سالار مردان است و اسب سالار چهارپایان، و گویند هر اسبی که رنگ او رنگ مرغان بود خاصه سپید، آن بهتر و شایسته تر بود...’. باز در نوروزنامه در ردیف نامهای اسبان بزبان پارسی چنین آمده: ’الوس، چرمه، سرخ چرمه...’ و جز آن، و در چند سطر دیگر گوید: ’اما الوس آن اسبست که گویند آسمان کشد و گویند دوربین بود و از دورجای بانگ سم اسپان شنود و بسختی شکیبا بود...’. چنانکه گفته شد الوس بمعنی سپید است و اینکه نام اسپ پنداشته شده درست نیست. (از فرهنگ ایران باستان ص 257)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
باواو غیرملفوظ در ترکی قوم را گویند. (غیاث اللغات). مخفف اولوس است. (از آنندراج). قبیله و جماعت: از راه ولی العهدی و قائم مقامی پدر وارث تخت و پادشاهی و الوس و لشکر شد. (جامع التواریخ رشیدی). و او خود رادر نظر پادشاه چنان فرانموده بود که در همه الوس پادشاه را از او مشفقتر کس نیست. (رشیدی). و رجوع به تاریخ گزیده چ لندن (فهرست) شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
چیزی از طعام: ماذقت الوساً، نخوردم چیزی را. (از منتهی الارب). ماذقت عنده الوساً، چیزی از طعام نزد او نخوردم و همچنین است مألوس. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام قصبه ای است در ساحل فرات که جمعی از دانشمندان و شاعران از اینجا برخاسته و به الوسی شهرت یافته اند. این قصبه در 34 درجه و 5 دقیقۀ عرض شمالی با 40 درجه و 7 دقیقۀ طول شرقی واقع شده است. (ازقاموس الاعلام ترکی ج 2). این شهر بنام مردی الوس نام تسمیه شده و در ساحل فرات نزدیک عانات و حدیثه قرار دارد و اینکه بعضی آنرا شهری در ساحل بحر شام نزدیک طرطوس دانسته اند اشتباه است. (از معجم البلدان). این شهر را الوسه و آلوسه نیز گویند. و رجوع به همین کتاب و اللباب فی تهذیب الانساب ج 1 و کلمه آلوسه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قلس به معنی رسن کشتی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلس شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
معرب از لاتینی پولوس. قاقلی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دهی است در ده فرسنگی شهرری. (تاج العروس) (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
فریب و خدعه. (برهان). به چرب زبانی کسی را فریفتن. (شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
(فُ)
درختی است به ارتفاع 10 تا 15 متر از تیره سبزی آساها که به حالت وحشی در افریقا و هند و برزیل و جزایر آنتیل و مصر و جنوب ایران میروید. برگهایش بزرگ به طول 30 سانتیمتر و شامل 8 تا 16 برگچۀ سبز روشن است. گل آذینش خوشه ای و گلهایش زرد شفاف و میوه اش نیام و دراز است. قسمت مورد استفادۀ این گیاه مغز میوۀ ناشکوفای آن است. میوۀ فلوس به طول 30 تا 40 و گاهی 60 سانتیمتر و به قطر 2 تا 3 سانتیمتر است. پوستۀ خارجیش نسبهً سخت و به رنگ تیره است. بعلاوه در یکی از دو انتهای آن اثر پایۀ مادگی و در انتهای دیگر اثر پایۀ گل باقی میماند. اگر در میوۀ فلوس شکاف طولی ایجاد شودتیغه های متعدد و نازکی در عرض میوه ظاهر میگردد که داخل آن را به حجرات چندی (25 تا 100) تقسیم میکند. در هر یک از این حجرات یک هسته در درون مغز تیره رنگ جای دارد. دانۀ فلوس سخت و شفاف و به رنگ بلوطی است. مغز فلوس طعمی شیرین ولی ناپسند دارد و تنها قسمت مورد استفادۀ میوه است. در مغز فلوس مقداری قند و صمغ و مقداری مواد موسیلاژ موجود است. مغز فلوس ملین ومسهل است و چون مصرفش ناراحتی و عوارض سوء ایجاد نمیکند برای اطفال و اشخاص مسن مناسب است. مغز فلوس جهت مسهل به مقدار 30 تا 60 گرم و جهت لینت به مقدار 18 این مقدار مصرف میشود. بهترین نوع فلوس گونه ای است که در هند و مصر و ایران میروید. خرنوب هندی. خروب هندی. خیارشنبر. خیارچنبر. قثاء هندی. بکبر هندی. شنبر. شنبار. خیارجنبر. خیارشنبرآغاجی. درخت فلوس. خیارشنبه. کرباله. کرواله. املتاس. سیال لاتهی. بگیر. بکبر. چونتور. چیمکانی. چمکانی. (فرهنگ فارسی معین).
- فلوس برزیل، گونه ای فلوس که دارای میوه ای بزرگ به طول 50 تا 80 سانتیمتر و عرضش 9 تا 4 سانتیمتر است. مغزمیوه اش سیاه و طعمش تلخ و نامطبوع می باشد. (فرهنگ فارسی معین)
جمع واژۀ فلس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فلس شود، مغز خیارشنبر را گویند که به فلسهای برهم نهاده ماند. (از یادداشت مؤلف) : بگیرند فلوس خیارشنبر و مویز دانه برون کرده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر شربتی هفت درم سنگ فلوس خیارشنبرو ده درم سنگ ترنگبین بدهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(عِلْ لَ)
قولنج و درد شکم. (ناظم الاطباء). علّوز. علّوص
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
از قلعه های بختیهالاکراد است از ناحیۀ ارزن. (از معجم البلدان). قلعه ایست اکراد را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
طعام اندک. (منتهی الارب) : ما ذقت علوسا و لا بلوسا، چیزی نچشیدم. (از اقرب الموارد) ، تمام گشادن در را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چهارطاق کردن، بردن سیل سنگها را، ربودن دوشیزگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قلوس
تصویر قلوس
جمع قلس، ریسمان های ستبر، ریسمان های کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
خر نوب هندی خیار شنبر خیار چنبر از گیاهان لاتینی تازی گشته چیمکانی از گیاهان، جمع فلس، پشیز ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلوس
تصویر جلوس
نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلوس
تصویر آلوس
در کلمه مرکب (چشمالوس) بمعنی آغیل است
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است به ارتفاع 10 تا 15 متر از تیره سبزی آساها که به حالت وحشی می روید. برگ هایش بزرگ شامل 8 تا 16 برگچه سبز روشن است. گل آذینش خوشه ای و گل هایش زرد شفاف و میوه اش نیام و دراز است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الوس
تصویر الوس
((اُ))
اولوس، طایفه، قبیله، جماعت، جمع الوسات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلوس
تصویر جلوس
((جُ))
نشستن
فرهنگ فارسی معین