درختی است بلند دارای کائوچوک و درکرانه های خلیج فارس از بندر لنگه تا چاه بهار همه جایافت شود. قسمی درخت کائوچوک دار که در چاه بهار و طبس، خودرو است. درختی بلندو قطور با ریشه های نابجا و شاخهای آن چند صد گز روی زمین را پوشد و آن از درختان کائوچوک دار است. این درخت از درختان عظیم کائوچوکی است و در بنادر و جزائرجنوب ایران چون بندرعباس و تیس و قشم و غیره هست
درختی است بلند دارای کائوچوک و درکرانه های خلیج فارس از بندر لنگه تا چاه بهار همه جایافت شود. قسمی درخت کائوچوک دار که در چاه بهار و طبس، خودرو است. درختی بلندو قطور با ریشه های نابجا و شاخهای آن چند صد گز روی زمین را پوشد و آن از درختان کائوچوک دار است. این درخت از درختان عظیم کائوچوکی است و در بنادر و جزائرجنوب ایران چون بندرعباس و تیس و قشم و غیره هست
گونه ای از اولس که در جنگلهای شمال از سیصد تا 2400 گزی ارتفاع پراکنده است. نام لور را در کلارستاق و نور و کجور و گرگان و علی آباد و میان دره و رامیان بدین درخت، یعنی کارپینوس اریانتالیس دهند. الول. لول. بر. بر. برگت. کچف. اسف (گااوبا)
گونه ای از اولس که در جنگلهای شمال از سیصد تا 2400 گزی ارتفاع پراکنده است. نام لِور را در کلارستاق و نور و کجور و گرگان و علی آباد و میان دره و رامیان بدین درخت، یعنی کارپینوس اریانتالیس دهند. اَلول. لول. بَر. بُر. برگت. کچف. اسَف (گااوبا)
لر، ناحیتی وسیع است میان اصفهان و خوزستان و جزء خوزستان محسوب میشود، رجوع به لر شود، (معجم البلدان) : و در مصاحبت امیر ارغون مشاهیر و معتبران خراسان و عراق و لور و آذربایجان و شیروان، (جهانگشای جوینی)، و کوهی هست میان فارس ولور که آن را تنگ تکو گویند، (جهانگشای جوینی ص 113)، از لور و شول و فارس صدهزار مرد پیاده جمع کنیم، (جهانگشای جوینی ص 117)، به جانب آذربایجان فرستاد و از آن قلاع ملاحده و روم و گرج و ارمن و لور و کرد همچنین، (جامعالتواریخ رشیدی)، نام گروهی از مردم صحرانشین، لر، رجوع به لر شود: جهان آسوده شد از دزد و طرّار ز کرد و لور و ازره گیر و عیار، فخرالدین اسعد (ویس و رامین) دهی جزء دهستان دیلمان بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در نه هزارگزی جنوب باختری دیلمان، کوهستانی و سردسیر، دارای 514 تن سکنه، آب آن از چشمه سار، محصول آنجا غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) نام کرسی آرندیسمان (هت -سائون) واقع در سی هزارگزی مشرق وزول به فرانسه، دارای راه آهن و 6062 تن سکنه
لُر، ناحیتی وسیع است میان اصفهان و خوزستان و جزء خوزستان محسوب میشود، رجوع به لُر شود، (معجم البلدان) : و در مصاحبت امیر ارغون مشاهیر و معتبران خراسان و عراق و لور و آذربایجان و شیروان، (جهانگشای جوینی)، و کوهی هست میان فارس ولور که آن را تنگ تکو گویند، (جهانگشای جوینی ص 113)، از لور و شول و فارس صدهزار مرد پیاده جمع کنیم، (جهانگشای جوینی ص 117)، به جانب آذربایجان فرستاد و از آن قلاع ملاحده و روم و گرج و ارمن و لور و کرد همچنین، (جامعالتواریخ رشیدی)، نام گروهی از مردم صحرانشین، لُر، رجوع به لر شود: جهان آسوده شد از دزد و طرّار ز کرد و لور و ازره گیر و عیار، فخرالدین اسعد (ویس و رامین) دهی جزء دهستان دیلمان بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در نُه هزارگزی جنوب باختری دیلمان، کوهستانی و سردسیر، دارای 514 تن سکنه، آب آن از چشمه سار، محصول آنجا غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) نام کرسی آرندیسمان (هُت -سائون) واقع در سی هزارگزی مشرق وِزول به فرانسه، دارای راه آهن و 6062 تن سکنه
قسمی از شیر که زفت شود چون پنیری ریزه آنگاه که شیر ببرد، حالوم، شیراز، (سروری)، قسمت بسته شدۀ شیر بریده، مادۀ پنیری که از شیر بریده و کلچیده حاصل آید و آن غذائی ثقیل است و با شکر یا شیره خورند، محمد بن یوسف هروی در بحر الجواهر گوید: اجزاء دسمه تختلط بلطیف الجبنیه عند انفصال ماءالجبن و ینفصل عنه بالغلیان ؟ (بحر الجواهر)، مادۀ زفتی که از شیر بریده حاصل شود، شیر بسته، بریدۀ شیر، ثفل، (زمخشری)، شیر بریده و آن غیر پنیر است، دلمۀ شیر، کریز، کریس، (السامی) : و از همه شیرینیها و از لور و شیر و دوغ پرهیز کنند و طعام از غوره و سماق وزرشک و انار دانگ باید داد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، نرم و نازک تری ز لور و پنیر چرب و شیرین تری ز شکرو شیر همچو سیماب کآوری در مشت از لطافت برون رود ز انگشت، نظامی، کدک وکشک نهاده ست و تغار لور و دوغ قدحی کرده پر از کنگر و کنب خوشخوار، بسحاق اطعمه، ، روغن و مسکه، (آنندراج)، نوعی از پنیر باشد و آن را از آب پنیر تازه مانند پنیر سازند، ماست چکیده، زمینی را گویند که آن را سیلاب کنده باشد، (برهان)، آن را لورکندنیز گویند، (جهانگیری) : هشیار باش و خفته مرو تیز بر ستور تا نوفتد ستور تو ناگه به جرّ ولور، ناصرخسرو، صفی گر اژدهائی بد گزنده به لور مارپیچی شد خزنده یکی از عجز تن داده به تسلیم یکی در لور وکردر میشد از بیم، امیرخسرو، گر سبکساری مترس از راه ناهموار از آنک بهترین میدان تک خرگوش را لور و لر است، امیرخسرو، ، سیل، کمان ندافی و آن را لورک نیز خوانند، (جهانگیری)، کمان حلاجی، (برهان)، کمان پنبه زنی، لورک، نوعی از کشتی و سفینه، (غیاث)، بی شرم و بی حیا، (برهان)، آن را لون نیز خوانند، (جهانگیری)
قسمی از شیر که زفت شود چون پنیری ریزه آنگاه که شیر ببرد، حالوم، شیراز، (سروری)، قسمت بسته شدۀ شیر بریده، مادۀ پنیری که از شیر بریده و کلچیده حاصل آید و آن غذائی ثقیل است و با شکر یا شیره خورند، محمد بن یوسف هروی در بحر الجواهر گوید: اجزاء دَسمه تختلط بلطیف الجبنیه عند انفصال ماءالجبن و ینفصل عنه بالغلیان ؟ (بحر الجواهر)، مادۀ زفتی که از شیر بریده حاصل شود، شیر بسته، بریدۀ شیر، ثُفل، (زمخشری)، شیر بریده و آن غیر پنیر است، دَلَمۀ شیر، کریز، کریس، (السامی) : و از همه شیرینیها و از لور و شیر و دوغ پرهیز کنند و طعام از غوره و سماق وزرشک و انار دانگ باید داد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، نرم و نازک تری ز لور و پنیر چرب و شیرین تری ز شکرو شیر همچو سیماب کآوری در مشت از لطافت برون رود ز انگشت، نظامی، کدک وکشک نهاده ست و تغار لور و دوغ قدحی کرده پر از کنگر و کنب خوشخوار، بسحاق اطعمه، ، روغن و مسکه، (آنندراج)، نوعی از پنیر باشد و آن را از آب پنیر تازه مانند پنیر سازند، ماست چکیده، زمینی را گویند که آن را سیلاب کنده باشد، (برهان)، آن را لورکندنیز گویند، (جهانگیری) : هشیار باش و خفته مرو تیز بر ستور تا نوفتد ستور تو ناگه به جَرّ ولور، ناصرخسرو، صفی گر اژدهائی بد گزنده به لور مارپیچی شد خزنده یکی از عجز تن داده به تسلیم یکی در لور وکردر میشد از بیم، امیرخسرو، گر سبکساری مترس از راه ناهموار از آنک بهترین میدان تک خرگوش را لور و لر است، امیرخسرو، ، سیل، کمان ندافی و آن را لورک نیز خوانند، (جهانگیری)، کمان حلاجی، (برهان)، کمان پنبه زنی، لورک، نوعی از کشتی و سفینه، (غیاث)، بی شرم و بی حیا، (برهان)، آن را لون نیز خوانند، (جهانگیری)
چنگ. صنج. (مفاتیح العلوم) ، مرادف سمسول. و رجوع به لور و سمسول شود: تا به پنج رسید (شربت شراب در عهد کیقباد که آزمایش را به چند تن دادند نشاط در ایشان آمد و رقص و کچول آغازیدند و لور و سمسول ورزیدند. (راحهالصدور راوندی)
چنگ. صنج. (مفاتیح العلوم) ، مرادف سمسول. و رجوع به لور و سمسول شود: تا به پنج رسید (شربت شراب در عهد کیقباد که آزمایش را به چند تن دادند نشاط در ایشان آمد و رقص و کچول آغازیدند و لور و سمسول ورزیدند. (راحهالصدور راوندی)
ماده پنیری که از شیر بریده حاصل شود، چون آب شیر را که مایع پنیر زده باشند و آب آن خارج شده، بجوشانند مایعی سفیدرنگ مانند پنیر به دست می آید که آن را لور گویند
ماده پنیری که از شیر بریده حاصل شود، چون آب شیر را که مایع پنیر زده باشند و آب آن خارج شده، بجوشانند مایعی سفیدرنگ مانند پنیر به دست می آید که آن را لور گویند
عنصری غیر فلز، جامد، براق، نقره فام و سخت با خواص شبیه گوگرد که در ۴۲۰ درجه حرارت ذوب می شود و در رنگی کردن شیشه ها و سرامیک ها و در ساخت آلیاژها کاربرد دارد، تلوریوم
عنصری غیر فلز، جامد، براق، نقره فام و سخت با خواص شبیه گوگرد که در ۴۲۰ درجه حرارت ذوب می شود و در رنگی کردن شیشه ها و سرامیک ها و در ساخت آلیاژها کاربرد دارد، تلوریوم
معرب از کلمه بریلس یونانی، لکن بریلس در یونانی بمعنی زبرجد و یا حومه یعنی زمرد ذبابی بوده است و در عربی از آن معنی به بلور امروزین و کریستال د رش نقل شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). جوهری است مشهور، بلوره یکی. (منتهی الارب). جوهری است سپید و شفاف. (از اقرب الموارد). سنگی است سپید و شفاف. (غیاث). نوعی است از جواهر معدنی. (ازتذکرۀ داود ضریر انطاکی). سنگی است سفید و شفاف و سست. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). مانند آبگینه است الا آنکه آبگینه را شفافی از صنعت است و او را از معدن. بهترینش صغدی و هندی بود و بیشتر از بلاد شمال و فرنگ خیزد، خاصیتش چون به آفتاب گرم شود پنبه را بسوزاند. (نزهه القلوب). بلور یا حجرالبلور، سنگی است معدنی بسیار وزین که از آن ظرفها تراشند و به بهای گزاف فروشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). جسم جامدی دارای ساختمان داخلی مشخص (بصورت کثیرالوجوه) که نمود ساختمان داخلی آن می باشد. از بررسی سطحی بلورهای طبیعی بسبب تنوع اندازه و شکل و عده وجوه آنها چنین بنظر میرسد که انواع بلورها بیشمار است ولی با بررسی دقیقتر و رعایت تقارن بلورها، می توان همه بلورها را به 32 طبقه تقسیم کرد و این طبقات را به هفت یا شش دسته تقسیم نمود، که هر دسته را یک دستگاه میخوانند. بلورهای طبیعی و نیز آنهایی که مصنوعاً تهیه میشوند، بندرت با اجسام سادۀ هندسی مطابقت دارند. معمولاً در طی انجماد یک مادۀ مذاب (که آن را تبلور نامند) بلورها با هم تشکیل میشوند، لهذا ناتمام بوجود می آیند. ترتیب تألیف اتمهای یک بلور با چشم دیده نمیشود، ولی بوسیلۀ اشعۀ ایکس قابل تشخیص است و این امر درشیمی، معدن شناسی، زمین شناسی و علوم دیگر و نیز در جواهرسازی حائز کمال اهمیت است. (از دائره المعارف فارسی). قسمی شیشه که از ترکیب سیلیکات دو پتاسیم و سیلیکات دو پلمپ ساخته شود. (فرهنگ فارسی معین). سادج هندی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی در قراباذین). مها. مهاء. مهاه. مهی. ج، بلالیر. (منتهی الارب) : انگشت بر رویش مانند بلور است پولاد بر گردن او همچون لاد است. ابوطاهر خسروانی. یکی زان بکردار دریای قار یکی چون بلور سپید آبدار. فردوسی. همه خانه قندیلهای بلور میان اندرون چشمۀ آب شور. فردوسی. همه گرد بر گرد او شیر و گور یکی دیده یاقوت و دیگر بلور. فردوسی. می خسروانی به جام بلور گسارنده را داد رخشان چو هور. فردوسی. یکی جام بر دست هر یک بلور به ایشان نگه کرد بهرام گور. فردوسی. چنین تا پدید آمد آن تیغ شید در و دشت شد چون بلور سپید. فردوسی. ز عود گوئی پوشیده بر بلور زره ز مشک گوئی پیچیده برصنوبر دام. فرخی. گرد پرگار چرخ مرکز بست شبه مرجان شد و بلور جمست. عنصری. اندر اقبال، آبگینه خنور بستاند عدو ز تو به بلور. عنصری. وان نسترن، چو مشک فروشی معاینه است در کاسۀ بلور کند عنبرین خمیر. منوچهری. نه هم قیمت در باشد بلور نه همرنگ گلنار باشد پژند. عسجدی. پای تو مرکبست و کف دست مشربه است گر نیست اسب تازی و نه مشربۀ بلور. ناصرخسرو. بنگر که از بلور برون آید آتش همی به نور چراغ و خور. ناصرخسرو. برمفرش پیروزه به شب شاه حلب را از سوده و پاکیزه بلور است اوانیش. ناصرخسرو. جام بلور درخم روئین به دستم است دست از دهان خم بمدارا برآورم. خاقانی. حقه های بلور سیم افشان هر دو هفته عقیق دان بینی. خاقانی. از پس یک ماه سنگ انداز در چاه بلور عده داران رزان را حجله ها برساختند. خاقانی. یخ از بلور صافی تر به گوهر خلاف آن شد که این خشک است و آن تر. نظامی. شه از دیدار آن بلور دلکش شده خورشید یعنی دل پرآتش. نظامی. آذر رسد چو ز دور با پرلهیب تنور بندی نهد ز بلور بر پای آب روان. رعدی. - بلورآلات،ظروف و وسایلی که از بلور ساخته باشند. وسایل بلورین. -
معرب از کلمه بریلس یونانی، لکن بریلس در یونانی بمعنی زبرجد و یا حومه یعنی زمرد ذبابی بوده است و در عربی از آن معنی به بلور امروزین و کریستال دُ رش نقل شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). جوهری است مشهور، بلوره یکی. (منتهی الارب). جوهری است سپید و شفاف. (از اقرب الموارد). سنگی است سپید و شفاف. (غیاث). نوعی است از جواهر معدنی. (ازتذکرۀ داود ضریر انطاکی). سنگی است سفید و شفاف و سست. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). مانند آبگینه است الا آنکه آبگینه را شفافی از صنعت است و او را از معدن. بهترینش صغدی و هندی بود و بیشتر از بلاد شمال و فرنگ خیزد، خاصیتش چون به آفتاب گرم شود پنبه را بسوزاند. (نزهه القلوب). بلور یا حجرالبلور، سنگی است معدنی بسیار وزین که از آن ظرفها تراشند و به بهای گزاف فروشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). جسم جامدی دارای ساختمان داخلی مشخص (بصورت کثیرالوجوه) که نمود ساختمان داخلی آن می باشد. از بررسی سطحی بلورهای طبیعی بسبب تنوع اندازه و شکل و عده وجوه آنها چنین بنظر میرسد که انواع بلورها بیشمار است ولی با بررسی دقیقتر و رعایت تقارن بلورها، می توان همه بلورها را به 32 طبقه تقسیم کرد و این طبقات را به هفت یا شش دسته تقسیم نمود، که هر دسته را یک دستگاه میخوانند. بلورهای طبیعی و نیز آنهایی که مصنوعاً تهیه میشوند، بندرت با اجسام سادۀ هندسی مطابقت دارند. معمولاً در طی انجماد یک مادۀ مذاب (که آن را تبلور نامند) بلورها با هم تشکیل میشوند، لهذا ناتمام بوجود می آیند. ترتیب تألیف اتمهای یک بلور با چشم دیده نمیشود، ولی بوسیلۀ اشعۀ ایکس قابل تشخیص است و این امر درشیمی، معدن شناسی، زمین شناسی و علوم دیگر و نیز در جواهرسازی حائز کمال اهمیت است. (از دائره المعارف فارسی). قسمی شیشه که از ترکیب سیلیکات دو پتاسیم و سیلیکات دو پلمپ ساخته شود. (فرهنگ فارسی معین). سادج هندی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی در قراباذین). مَها. مَهاء. مَهاه. مَهی. ج، بلالیر. (منتهی الارب) : انگشت بر رویش مانند بلور است پولاد بر گردن او همچون لاد است. ابوطاهر خسروانی. یکی زان بکردار دریای قار یکی چون بلور سپید آبدار. فردوسی. همه خانه قندیلهای بلور میان اندرون چشمۀ آب شور. فردوسی. همه گرد بر گرد او شیر و گور یکی دیده یاقوت و دیگر بلور. فردوسی. می خسروانی به جام بلور گسارنده را داد رخشان چو هور. فردوسی. یکی جام بر دست هر یک بلور به ایشان نگه کرد بهرام گور. فردوسی. چنین تا پدید آمد آن تیغ شید در و دشت شد چون بلور سپید. فردوسی. ز عود گوئی پوشیده بر بلور زره ز مشک گوئی پیچیده برصنوبر دام. فرخی. گرد پرگار چرخ مرکز بست شبه مرجان شد و بلور جمست. عنصری. اندر اقبال، آبگینه خنور بستاند عدو ز تو به بلور. عنصری. وان نسترن، چو مشک فروشی معاینه است در کاسۀ بلور کند عنبرین خمیر. منوچهری. نه هم قیمت در باشد بلور نه همرنگ گلنار باشد پژند. عسجدی. پای تو مرکبست و کف دست مشربه است گر نیست اسب تازی و نه مشربۀ بلور. ناصرخسرو. بنگر که از بلور برون آید آتش همی به نور چراغ و خور. ناصرخسرو. برمفرش پیروزه به شب شاه حلب را از سوده و پاکیزه بلور است اوانیش. ناصرخسرو. جام بلور درخم روئین به دستم است دست از دهان خم بمدارا برآورم. خاقانی. حقه های بلور سیم افشان هر دو هفته عقیق دان بینی. خاقانی. از پس یک ماه سنگ انداز در چاه بلور عده داران رزان را حجله ها برساختند. خاقانی. یخ از بلور صافی تر به گوهر خلاف آن شد که این خشک است و آن تر. نظامی. شه از دیدار آن بلور دلکش شده خورشید یعنی دل پرآتش. نظامی. آذر رسد چو ز دور با پرلهیب تنور بندی نهد ز بلور بر پای آب روان. رعدی. - بلورآلات،ظروف و وسایلی که از بلور ساخته باشند. وسایل بلورین. -
دهی است از دهستان صحرای باغ بخش مرکزی شهرستان لار. دارای 424 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما، شغل اهالی زراعت، راه فرعی و قسمتی از ساکنان آن از طایفۀ نفر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان صحرای باغ بخش مرکزی شهرستان لار. دارای 424 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما، شغل اهالی زراعت، راه فرعی و قسمتی از ساکنان آن از طایفۀ نفر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نوعی از ماهی باشد و آن در رود نیل بهم میرسد و آنرا به عربی جری میگویند. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به الفاظ الادویه، فهرست مخزن الادویه، ضریر انطاکی و تحفۀ حکیم مؤمن شود
نوعی از ماهی باشد و آن در رود نیل بهم میرسد و آنرا به عربی جری میگویند. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به الفاظ الادویه، فهرست مخزن الادویه، ضریر انطاکی و تحفۀ حکیم مؤمن شود
ناحیتی است عظیم (از حدود ماوراءالنهر) و این ناحیت راملکی است و آنرا بلورین شاه خوانند و اندر این ناحیت نمک نبود مگر آنکه از کشمیر آرند. (حدود العالم) جزیرۀ بلور، جزایر کی به این کورۀ قباد خوره رود، جزیره هنگام، جزیره خارک، جزیره رم، جزیره بلور. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 150)
ناحیتی است عظیم (از حدود ماوراءالنهر) و این ناحیت راملکی است و آنرا بلورین شاه خوانند و اندر این ناحیت نمک نبود مگر آنکه از کشمیر آرند. (حدود العالم) جزیرۀ بلور، جزایر کی به این کورۀ قباد خوره رود، جزیره هنگام، جزیره خارک، جزیره رم، جزیره بلور. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 150)