ساخته شده از پوست، جامۀ پوستی، لباس زمستانی گشاد و بلند که از پوست حیوانات پشم دار به خصوص گوسفند می دوزند، کول پوستین باژگونه کردن: کنایه از قصد و آهنگ کاری کردن، سخت تصمیم گرفتن، باطن را ظاهر ساختن، تغییر روش دادن، برای مثال پوستین را باژگونه گر کند / کوه را از بیخ و از بن برکند (مولوی۱ - ۱۷۱) پوستین به گازر دادن: کنایه از رنگ عوض کردن، دورویی و تزویر کردن، عیب جویی کردن، بدگویی کردن، کاری را به غیر اهل آن سپردن پوستین کسی را دریدن: دریدن پوست یا پوستین کسی، کنایه از راز کسی را فاش کردن به پوستین کسی افتادن: به در پوستین کسی افتادن کنایه از عیب جویی کردن، غیبت کردن به پوستین کسی رفتن: به در پوستین کسی رفتن کنایه از عیب جویی کردن، غیبت کردن
ساخته شده از پوست، جامۀ پوستی، لباس زمستانی گشاد و بلند که از پوست حیوانات پشم دار به خصوص گوسفند می دوزند، کول پوستین باژگونه کردن: کنایه از قصد و آهنگ کاری کردن، سخت تصمیم گرفتن، باطن را ظاهر ساختن، تغییر روش دادن، برای مِثال پوستین را باژگونه گر کند / کوه را از بیخ و از بن برکند (مولوی۱ - ۱۷۱) پوستین به گازُر دادن: کنایه از رنگ عوض کردن، دورویی و تزویر کردن، عیب جویی کردن، بدگویی کردن، کاری را به غیر اهل آن سپردن پوستین کسی را دریدن: دریدن پوست یا پوستین کسی، کنایه از راز کسی را فاش کردن به پوستین کسی افتادن: به در پوستین کسی افتادن کنایه از عیب جویی کردن، غیبت کردن به پوستین کسی رفتن: به در پوستین کسی رفتن کنایه از عیب جویی کردن، غیبت کردن
دو غدۀ کوچک بادامی شکل که بیخ حلق قرار دارند و کار آن ها ساختن گلبول های سفید است. گاهی در اثر هجوم میکروب ها در آن ها تولید چرک می شود که اگر معالجه نکنند چرک و میکروب در لوزه ها باقی می ماند و از آنجا داخل معده و خون می گردد و باعث ورم کلیه و سوءهاضمه و لاغری و ضعف بدن می شود، در این حالت ناچار باید لوزه ها را با عمل جراحی بیرون آورد
دو غدۀ کوچک بادامی شکل که بیخ حلق قرار دارند و کار آن ها ساختن گلبول های سفید است. گاهی در اثر هجوم میکروب ها در آن ها تولید چرک می شود که اگر معالجه نکنند چرک و میکروب در لوزه ها باقی می ماند و از آنجا داخل معده و خون می گردد و باعث ورم کلیه و سوءهاضمه و لاغری و ضعف بدن می شود، در این حالت ناچار باید لوزه ها را با عمل جراحی بیرون آورد
گوشتی، از گوشت ساخته: چه خوش گفت فرزانه ای پیش بین زبان گوشتین است و تیغ آهنین، نظامی، ، سمین و فربه، (ناظم الاطباء)، گوشتناک، پرگوشت، فربی، بسیارگوشت: الحادره، مردم گوشتین ستبر، عین حادره، چشمی گوشتین و تمام، (مهذب الاسماء)، غذایی که از گوشت سازند، (از ناظم الاطباء)
گوشتی، از گوشت ساخته: چه خوش گفت فرزانه ای پیش بین زبان گوشتین است و تیغ آهنین، نظامی، ، سمین و فربه، (ناظم الاطباء)، گوشتناک، پرگوشت، فربی، بسیارگوشت: الحادره، مردم گوشتین ستبر، عین حادره، چشمی گوشتین و تمام، (مهذب الاسماء)، غذایی که از گوشت سازند، (از ناظم الاطباء)
تثنیۀ لوزه. لوزتان. دو غده به شکل بادام که هر یک از آن دو به جانبی از گلو نهاده است و این دو غده اسفنجی باشد. دو برآمدگی از گلو. دو گوشت پارۀ دو سوی گلو. نغنغتین. هما لحمتان عصبانیتان نابتتان عن جنبی الحلقی عند اصل اللسان الی فوق (؟) یمنعان عن الهواء عن ان یندفع جمله عند الاستنشاق. (بحر الجواهر) : ورم لوزتین، بیماریی که لوزتین بیاماسد
تثنیۀ لوزه. لوزتان. دو غده به شکل بادام که هر یک از آن دو به جانبی از گلو نهاده است و این دو غده اسفنجی باشد. دو برآمدگی از گلو. دو گوشت پارۀ دو سوی گلو. نغنغتین. هما لحمتان عصبانیتان نابتتان عن جنبی الحلقی عند اصل اللسان الی فوق (؟) یمنعان عن الهواء عن ان یندفع جمله عند الاستنشاق. (بحر الجواهر) : ورم لوزتین، بیماریی که لوزتین بیاماسد
دهی است جزء دهستان سهرورد بخش قیدار شهرستان زنجان واقع در 20 هزارگزی باختر قیدار و 14 هزارگزی راه عمومی، کوهستانی و سرد و سکنۀ آن 539 تن است، آب آن از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان سهرورد بخش قیدار شهرستان زنجان واقع در 20 هزارگزی باختر قیدار و 14 هزارگزی راه عمومی، کوهستانی و سرد و سکنۀ آن 539 تن است، آب آن از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
نام قدیسه ای از مردم پارو، وی در زمان دیوکلسین بسال 304 میلادی به شهادت رسید، ذکران او بیست وششم سپتامبر است نام قدیسه ای متولد در انطاکیه، وی در حدود سال 304 میلادی در نیکومدی به شهادت رسید، ذکران او هفتم اکتبر است
نام قدیسه ای از مردم پارو، وی در زمان دیوکلسین بسال 304 میلادی به شهادت رسید، ذکران او بیست وششم سپتامبر است نام قدیسه ای متولد در انطاکیه، وی در حدود سال 304 میلادی در نیکومدی به شهادت رسید، ذکران او هفتم اُکتبر است
شهری است با جمعیت 132459 تن در تگزاس مرکزی کشورهای متحدۀ آمریکا، کرسی ایالت تگزاس و واقع بر رود کولورادو. از مراکز تجاری و سیاسی و فرهنگی است. صنایع فلزی و ماشین سازی و تهیۀ مواد غذایی دارد. دانشگاه تگزاس در آنجاست. (دایرهالمعارف فارسی)
شهری است با جمعیت 132459 تن در تگزاس مرکزی کشورهای متحدۀ آمریکا، کرسی ایالت تگزاس و واقع بر رود کولورادو. از مراکز تجاری و سیاسی و فرهنگی است. صنایع فلزی و ماشین سازی و تهیۀ مواد غذایی دارد. دانشگاه تگزاس در آنجاست. (دایرهالمعارف فارسی)
منسوب به پوست، جامۀ پوستی: همی پوستین بود پوشیدنش ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش، فردوسی، ، پوست: و گربه را از خون مار پوستین آهار داد، (سندبادنامه چ استانبول ص 152)، ای سگ گرگین زشت از حرص و جوش پوستین شیر را بر خود مپوش، مولوی، ای من آن روباه صحرا کز کمین سر بریدندم برای پوستین، مولوی، برهنه من و گربه را پوستین، سعدی، ، جامه ای از پوست کرده، پوستی، جامۀ فراخ چون عبائی از پوست آش کردۀ گوسفند بی آنکه پشم آن سترده باشند و جانبی که پشم بر آن است چون آستر و بطانه و جانب بی پشم چون ظهاره و ابرۀ این جامه باشد، توسعاً همین جامه از پوستهای دیگر چون خز و سنجاب و قاقم و مرغزی و سمور و فنک و روباه و خرگوش و حواصل و وشق و قندز و روباه رنگین و بره و جز آن که پشم آن بر جای باشد نه آنکه چون چرم موی آن بسترند، پوستین خز، خرقۀ خز، پوستین سنجاب، خرقۀ سنجاب، فرو، (دهار)، فروه، شعراء، مزن، خیعل، قشام، قشع، (منتهی الارب) : از شعر جبه باید و از گبر پوستین باد خزان برآمدای بوالبصر درفش، منجیک، تو نام جو و ارزن و پوستین فراوان بجستی ز هر کس بچین، فردوسی، کسی کرد نتوان ز زهر انگبین نسازد ز ریکاسه کس پوستین، عنصری، همی تا سمور است و سنجاب چین نپوشد ز ریکاسه کس پوستین، اسدی، بمیدان دین من همی اسب تازم تو خوش خفته چون گربه در پوستینی، ناصرخسرو، ای کرده خویشتن بجفا و ستم سمر تا پوستین بودت یکی بادبان سمور، ناصرخسرو، با کوشش او شیر آسمان شیریست مزور ز پوستین، انوری، سرد نفس بود سگ گرمکین روبه از آن دوخت مگر پوستین، نظامی، خلوت از اغیار باید نی زیار پوستین بهر دی آمد نی بهار، مولوی، پوستین آن حالت درد تو است که گرفته ست آن ایاز آن را بدست، مولوی، بنگریدند از یسار و از یمین چارق بدریده بود و پوستین، مولوی، و آنچه بمشاهره و غیر آن ایشان را فرمودی از جامه ها و پوستین و بالش خود مثل آب جاری که آن را بهیچوجه انقطاع نیفتادی، (جهانگشای جوینی)، چون بسختی در بمانی تن بعجز اندر مده دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین، سعدی، ای خداوندی که اندر دفع فاقه جود تو آن اثر دارد که اندر باد صرصر پوستین بنده ای کز مهر تو بوده ست دائم پشت گرم چون روا داری که سرما افتدش در پوستین گر نباشد پوستینش می نگردد پشت گرم تا نباشد ازبرۀ خورشید خاور پوستین، ابن یمین، شام را بر فرق بنهاده کلاهی از سمور صبح را در بر فکنده پوستینی از فنک، نظام قاری (دیوان البسه)، پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند تسمه ازگرز گره بر بن ریشش ناچار، نظام قاری (دیوان البسه)، اطلس است امرد و ابیاری سبزست بخط پوستین صاحب ریش است و در آنهم اطوار، نظام قاری (دیوان البسه)، جزر، پوستین زنانه، ینم، پوستین کهنه یا پوستین سرکوتاه تا سینه، کبل، پوستین کوتاه، افتراء، پوستین پوشیدن، پوستین در پوشیدن، قشع، پوستین کهنه، کبل، پوستین بسیار پشم، (منتهی الارب)، - امثال: از برهنه پوستین چون برکنی، مولوی، از گرگ پوستین دوزی نیاید، ای ایاز آن پوستین را یاد آر، مولوی، پوستین بهر دی آمد نی بهار، مولوی، پوستین پاره ای ز دوشم (... مثل است این که سر فدای شکم)، بهائی، تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی، (گلستان سعدی)، چه ماند از کار پوستین ؟ یک برگه و دو آستین، دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین، سعدی، نایداز گرگ پوستین دوزی، نسازد ز ریکاسه کس پوستین، عنصری، نکند گرگ پوستین دوزی، - از برهنه پوستین کندن، کار بیهوده کردن: نی برای آنکه تا سودی کنم وز برهنه پوستینی برکنم، مولوی، - بپوستین یا در پوستین کسی افتادن یا رفتن، بد او گفتن، غیبت او کردن، او را هجا گفتن، در غیاب او بدی وی گفتن، مرطله، اطالۀ لسان: تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی، (گلستان)، مردکی خشک مغز را دیدم رفته در پوستین صاحب جاه، سعدی، اگر پارسایان خلوت نشین بعیبش فتادند در پوستین، سعدی، - در پوستین خود بودن (و افکندن)، قیاس بنفس کردن (؟) از خود حکایت کردن (؟) : رئیس امین را چو بینی بگوی که گرد فضولی بسی می تنی مکن، پوستین باشگونه مکن که در پوستین خودم افکنی، انوری، ترا هر که گوید فلان کس بد است چنان دان که در پوستین خود است، سعدی (از بعض لغت نامه ها)، - مثل پوستین تابستان، چیزی نه بجایگاه خود، بی ارز، بیهوده: روئی که چو آتش بزمستان خوش بود امروز چو پوستین بتابستانست، سعدی، ، در لغت نامه ها بپوستین مطلق معنی عیب داده و این بیت انوری را شاهد آورده اند: از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود گر چه در دریا تواند کرد خربط گازری، انوری، در بیت زیرین از فرخی معنی پیل پوستین معلوم نشد: تو شادخوار و شادکام و شادمان و شاددل بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین، فرخی
منسوب به پوست، جامۀ پوستی: همی پوستین بود پوشیدنش ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش، فردوسی، ، پوست: و گربه را از خون مار پوستین آهار داد، (سندبادنامه چ استانبول ص 152)، ای سگ گرگین زشت از حرص و جوش پوستین شیر را بر خود مپوش، مولوی، ای من آن روباه صحرا کز کمین سر بریدندم برای پوستین، مولوی، برهنه من و گربه را پوستین، سعدی، ، جامه ای از پوست کرده، پوستی، جامۀ فراخ چون عبائی از پوست آش کردۀ گوسفند بی آنکه پشم آن سترده باشند و جانبی که پشم بر آن است چون آستر و بطانه و جانب بی پشم چون ظهاره و ابرۀ این جامه باشد، توسعاً همین جامه از پوستهای دیگر چون خز و سنجاب و قاقم و مرغزی و سمور و فنک و روباه و خرگوش و حواصل و وشق و قندز و روباه رنگین و بره و جز آن که پشم آن بر جای باشد نه آنکه چون چرم موی آن بسترند، پوستین خز، خرقۀ خز، پوستین سنجاب، خرقۀ سنجاب، فرو، (دهار)، فروه، شعراء، مزن، خیعل، قشام، قشع، (منتهی الارب) : از شعر جبه باید و از گبر پوستین باد خزان برآمدای بوالبصر درفش، منجیک، تو نام جو و ارزن و پوستین فراوان بجستی ز هر کس بچین، فردوسی، کسی کرد نتوان ز زهر انگبین نسازد ز ریکاسه کس پوستین، عنصری، همی تا سمور است و سنجاب چین نپوشد ز ریکاسه کس پوستین، اسدی، بمیدان دین من همی اسب تازم تو خوش خفته چون گربه در پوستینی، ناصرخسرو، ای کرده خویشتن بجفا و ستم سمر تا پوستین بودت یکی بادبان سمور، ناصرخسرو، با کوشش او شیر آسمان شیریست مزور ز پوستین، انوری، سرد نفس بود سگ گرمکین روبه از آن دوخت مگر پوستین، نظامی، خلوت از اغیار باید نی زیار پوستین بهر دی آمد نی بهار، مولوی، پوستین آن حالت درد تو است که گرفته ست آن ایاز آن را بدست، مولوی، بنگریدند از یسار و از یمین چارق بدریده بود و پوستین، مولوی، و آنچه بمشاهره و غیر آن ایشان را فرمودی از جامه ها و پوستین و بالش خود مثل آب جاری که آن را بهیچوجه انقطاع نیفتادی، (جهانگشای جوینی)، چون بسختی در بمانی تن بعجز اندر مده دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین، سعدی، ای خداوندی که اندر دفع فاقه جود تو آن اثر دارد که اندر باد صرصر پوستین بنده ای کز مهر تو بوده ست دائم پشت گرم چون روا داری که سرما افتدش در پوستین گر نباشد پوستینش می نگردد پشت گرم تا نباشد ازبرۀ خورشید خاور پوستین، ابن یمین، شام را بر فرق بنهاده کلاهی از سمور صبح را در بر فکنده پوستینی از فنک، نظام قاری (دیوان البسه)، پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند تسمه ازگرز گره بر بن ریشش ناچار، نظام قاری (دیوان البسه)، اطلس است امرد و ابیاری سبزست بخط پوستین صاحب ریش است و در آنهم اطوار، نظام قاری (دیوان البسه)، جزر، پوستین زنانه، ینم، پوستین کهنه یا پوستین سرکوتاه تا سینه، کبل، پوستین کوتاه، افتراء، پوستین پوشیدن، پوستین در پوشیدن، قشع، پوستین کهنه، کبل، پوستین بسیار پشم، (منتهی الارب)، - امثال: از برهنه پوستین چون برکنی، مولوی، از گرگ پوستین دوزی نیاید، ای ایاز آن پوستین را یاد آر، مولوی، پوستین بهر دی آمد نی بهار، مولوی، پوستین پاره ای ز دوشم (... مثل است این که سر فدای شکم)، بهائی، تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی، (گلستان سعدی)، چه ماند از کار پوستین ؟ یک برگه و دو آستین، دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین، سعدی، نایداز گرگ پوستین دوزی، نسازد ز ریکاسه کس پوستین، عنصری، نکند گرگ پوستین دوزی، - از برهنه پوستین کندن، کار بیهوده کردن: نی برای آنکه تا سودی کنم وز برهنه پوستینی برکنم، مولوی، - بپوستین یا در پوستین کسی افتادن یا رفتن، بد او گفتن، غیبت او کردن، او را هجا گفتن، در غیاب او بدی وی گفتن، مرطله، اطالۀ لسان: تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی، (گلستان)، مردکی خشک مغز را دیدم رفته در پوستین صاحب جاه، سعدی، اگر پارسایان خلوت نشین بعیبش فتادند در پوستین، سعدی، - در پوستین خود بودن (و افکندن)، قیاس بنفس کردن (؟) از خود حکایت کردن (؟) : رئیس امین را چو بینی بگوی که گرد فضولی بسی می تنی مکن، پوستین باشگونه مکن که در پوستین خودم افکنی، انوری، ترا هر که گوید فلان کس بد است چنان دان که در پوستین خود است، سعدی (از بعض لغت نامه ها)، - مثل پوستین تابستان، چیزی نه بجایگاه خود، بی ارز، بیهوده: روئی که چو آتش بزمستان خوش بود امروز چو پوستین بتابستانست، سعدی، ، در لغت نامه ها بپوستین مطلق معنی عیب داده و این بیت انوری را شاهد آورده اند: از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود گر چه در دریا تواند کرد خربط گازری، انوری، در بیت زیرین از فرخی معنی پیل پوستین معلوم نشد: تو شادخوار و شادکام و شادمان و شاددل بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین، فرخی
پایتخت کرت (یا اقریطش) (جزیره ای در مدیترانۀ) باستان که در پای کوه ایدا واقع شده است. در سال 1884 میلادی متنی به نام قوانین گورتین در این سرزمین به دست آمد که از نظر تاریخ قوانین یونان باارزش است
پایتخت کرت (یا اقریطش) (جزیره ای در مدیترانۀ) باستان که در پای کوه ایدا واقع شده است. در سال 1884 میلادی متنی به نام قوانین گورتین در این سرزمین به دست آمد که از نظر تاریخ قوانین یونان باارزش است
منسوب به گوشت ساخته از گوشت: چه خوش گفت فرزانه پیش بین زبان گوشتین است و تیغ آهنین. (نظامی)، فربه چاق سمین: الحادره مردم گوشتین ستبر، غذایی که از گوشت سازند
منسوب به گوشت ساخته از گوشت: چه خوش گفت فرزانه پیش بین زبان گوشتین است و تیغ آهنین. (نظامی)، فربه چاق سمین: الحادره مردم گوشتین ستبر، غذایی که از گوشت سازند
جامه ای که از پوست حیوانات کنند. همی پوستین بود پوشیدنش ز کشک وز ارزن بدی خوردنش. (فردوسی)، جامه فراخ چون عبایی که از پوست آش کرده گوسفند و بز و جز آنها کنند بی آنکه پشم آنرا سترده باشند، پوست، غیبت ندمت. یا مثل پوستین تابستان. چیزی که بجای خود نباشد، بی ارزش بیهوده. یا از برهنه پوستین کندن، کار بیهوده کردن، یا به پوستین کسی افتادن (رفتن)، بد او گفتن، یا پوستین باژ گونه کردن، سختن تصمیم گرفتن عظیم مصمم شدن پوستنی با شکوفه کردن، باطن را ظاهر کردن، یا پوستین باشگونه کردن، سخت مصمم شدن پوستین باژ گونه کردن، تغییر روش و رفتار و معامله دادن، یا پوستین بر سر کسی زدن، او را اذیت و شکنجه و عذاب دادن، یا پوستین بگازر دادن، بد گویی کردن عیبجویی کردن، کار بغیر اهل وا گذاشتن، یا پوستین بلای اندر مالیدن، مانند متظلمان جامه گل آلود کرده شکایت بردن، یا در پوستین خود بودن (افکندن)، قیاس بنفس کردن از خود حکایت کردن
جامه ای که از پوست حیوانات کنند. همی پوستین بود پوشیدنش ز کشک وز ارزن بدی خوردنش. (فردوسی)، جامه فراخ چون عبایی که از پوست آش کرده گوسفند و بز و جز آنها کنند بی آنکه پشم آنرا سترده باشند، پوست، غیبت ندمت. یا مثل پوستین تابستان. چیزی که بجای خود نباشد، بی ارزش بیهوده. یا از برهنه پوستین کندن، کار بیهوده کردن، یا به پوستین کسی افتادن (رفتن)، بد او گفتن، یا پوستین باژ گونه کردن، سختن تصمیم گرفتن عظیم مصمم شدن پوستنی با شکوفه کردن، باطن را ظاهر کردن، یا پوستین باشگونه کردن، سخت مصمم شدن پوستین باژ گونه کردن، تغییر روش و رفتار و معامله دادن، یا پوستین بر سر کسی زدن، او را اذیت و شکنجه و عذاب دادن، یا پوستین بگازر دادن، بد گویی کردن عیبجویی کردن، کار بغیر اهل وا گذاشتن، یا پوستین بلای اندر مالیدن، مانند متظلمان جامه گل آلود کرده شکایت بردن، یا در پوستین خود بودن (افکندن)، قیاس بنفس کردن از خود حکایت کردن
ساخته شده از پوست، نوعی لباس زمستانی که از پوست حیوانات پشم دار درست می کنند در پوستین کسی افتادن: کنایه از عیبجویی کردن، بدگویی کردن پوستین دریدن: کنایه از افشا کردن راز، عیب جویی کردن
ساخته شده از پوست، نوعی لباس زمستانی که از پوست حیوانات پشم دار درست می کنند در پوستین کسی افتادن: کنایه از عیبجویی کردن، بدگویی کردن پوستین دریدن: کنایه از افشا کردن راز، عیب جویی کردن