جدول جو
جدول جو

معنی لوالوا - جستجوی لغت در جدول جو

لوالوا
(لَ لَ)
مرد سبک بی وقار و بی تمکین و رذل و سفله. (آنندراج) :
هرکه در کون هلد بغا باشد
گر مزکّی شهر ما باشد
تیز بر ریش آن مزکّی کو
کارسازش لوالوا باشد.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
لوالوا
((لَ لَ))
مرد سبک و بی وقار، جلف
تصویری از لوالوا
تصویر لوالوا
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

گیاهی با شاخه های باریک و برگ های ریز که بلندیش تا یک متر می رسد و هرگاه به آن دست بزنند برگ هایش جمع و درهم می شود و چون دست از آن بردارند به حال اول برمی گردد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والور
تصویر والور
ارزش، اهمیت، نوعی چراغ خوراک پزی نفت سوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوالوفا
تصویر بوالوفا
خداوند وفا، باوفا، وفادار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لو الو
تصویر لو الو
مرد سبک و بی وقار، رذل، سفله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لالکا
تصویر لالکا
کفش، پا افزار، برای مثال وآن را که بر آخور ده اسب تازی ست / در پای برادرش لالکا نیست (ناصرخسرو - ۱۱۵) کفشی که مردم روستایی به پا کنند، در علم زیست شناسی تاج خروس
فرهنگ فارسی عمید
مرضی است که از آن ناخن بریزد، (آنندراج)، مرضی است که از زیادی بلغم تولید شود، (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 150)
لغت نامه دهخدا
(زِ لُ)
ژول. علامۀ فرانسوی، مولد ارلئان (1816-1900 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(لِ پِرْ رِ)
نام کرسی بخش در (سن) ازولایت سن دنیس به فرانسه. دارای 71181 تن سکنه است
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ موالی (در حالت رفعی). (ناظم الاطباء). رجوع به موالی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
قسمی شعر. کاری. کان و کان. ملعبه. عروض البلد. حراره. تصنیف. قول. شرقی. موشح. موشحه. زجل. (یادداشت مؤلف) : و دیوانه (دیوان عیسی بن سنجر) مشتمل علی الشعرو الدوبیت و الموالیا. (ابن خلکان). دکتر رضا قریشی در کتاب خود (الکان و کان و القوما) پس از نقل این گفتۀ ابن خلدون که ’عامۀ بغداد را شعری است که آن راموالیا نامند و قوما و کان و کان از فنون این نوع شعر است’ چنین نویسد: ابن خلدون در این اظهار نظر بغایت از حقیقت دور افتاده است چه موالیا برزخی بین فنون شعری معرب و غیرمعرب است. چنانکه می توان به لغت فصیح و عامیانه هر دو موالیا سرود، در حالتی که (کان و کان) از فنون شعری غیرمعرب است و حتماً باید آن را بدون اعراب خواند. (الکان و کان و القوما. ص 13. بغدادسلسلۀ فولکلولوری 1977). نیز گوید موالیا از مخترعات نبطیانی است که در واسط ساکن بودند. و اختراع این نوع بیت مقدم بر فن زجل و موشح است. (کتاب فوق ص 18). و هم او نویسد: این شعر از ابن نقطه در موالیاست:
قد خاب من شبه الجزعه الی دره
وقاس قحبه الی مستحضه حره
انا مغنی و اخی زاهد فرر مره
بیرین فی الدار ذی حلوه و ذی مره.
(همان کتاب ص 11)
لغت نامه دهخدا
به عبرانی ابن عرس است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
تفسیره لامجمع: و وراء بحر الماء العذاب لوکالوک و تفسیره لامجمع، ای التی لا عماره فیها و لا انیس، رجوع به ماللهند بیرونی ص 118، 125، 142 و 143 شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو لَ / لُو)
رنگارنگ:
هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون
نگویی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(وَ)
لولانک. (برهان) (جهانگیری). دبۀ روغن و ظرف برنجی بزرگ. (برهان). لورانک
لغت نامه دهخدا
(لَ)
موضعی است به فارس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
شخصی راگویند که سبک و بی تمکین باشد. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُءْ)
مروارید خرد. مقابل درّ و مروارید درشت. درّ. گوهر. جوهر. گهر. دانۀ مروارید. مروارید. (از ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). مروارید خوشاب. (مهذب الاسماء). مرجان (پیش تازیان، به قول اسدی در لغت نامه). ج، لاّلی. و بعضی گفته اند که این کلمه اطلاق شود تنها به مروارید درشت و صغار آن را که مرجان باشد لؤلؤ نخوانند و بعضی خلاف آن گفته اند. مرواریدو آن اعم است از درّ و مرجان، و اللؤلوء جنس یشتمل علی نوعیه من الدر الکبار و المرجان الصغار کما قال ابوعبیده بان الدر کبار الحب و المرجان صغاره و اللؤلوء یجمعهما. (الجماهر للبیرونی). فیه اربعه لغات: لؤلؤ بهمزتین، لولو بغیر همزه، و بهمز اوله دون ثانیه (لؤلو) و عکسه (لولؤ). معتدل، فی الحر و البردیفرح و یقوی القلب و الباه جداً، الشربه منه دانقان و فیه خواص کثیره. حکیم مؤمن گوید: به فارسی مروارید و به ترکی اینجی نامند و بزرگ مقدار او مسمی به درّ است و آنچه در صدفی منحصر به یکی باشد با وجود بزرگی درّ یتیم نامند و گویند تا سه مثقال ممکن است و از خواص اوست که چون در صدف به نهایت نمو رسد باز به تدریج به تحلیل میرود، مانند ثمر نبات و بهترین او عمانی سفید مدور بزرگ است و زبون ترین او قلزمی و آنچه سیاه و ریز و مایل به سیاهی باشد و سیاه و زرد و غیر مدور و سوراخ دار او مستعمل اطبا نیست. روغن و عرق بوهای کریهه مضر او و جوشانیدن او در آب ترنج و مالیدن به سنباده رافع چرک او و رفع زردی آن و از اسراراست. در آخر دوم سرد و خشک و در تفریح قوی تر از طلا و غواص در اجزای بدن و ملطف و مقوی اعضا و رافع انواع خفقان و خوف و فزع سوداوی، و جهت اسهال مراری و دموی و ضعف جگر و گرده و امراض و بدبوئی دهان و حصاه وحرقت البول و سدد و یرقان و رفع سموم و وسواس و جنون و ربو و ذرورا، و جهت قطع سیلان اعضا و التیام زخمها، و اکتحال او جهت رمد و سلاق و ظلمت بصر و بیاض و سبل و کمته و سنون او جهت پاک کردن دندان و تقویت لثه.طلای محلول او به قول ارسطو رافع برص است در تطلیه اول و غیرمحلول او جهت جذام و جمیع آثار و فرزجۀ او را در منع حمل مجرب دانسته اند و نگاه داشتن او مقوی دل و در دهان داشتن او جهت ازالۀ غم و ضعف دل مؤثرو گویند مضر مثانه و مصلحش بسداست و قدر شربتش تا نیم مثقال و بدلش صدف سفید است و طریق حل او در طریق پنجم از دستور اول مذکور است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
صاحب اختیارات گوید: به پارسی مروارید خوانند. نیکوترین سپید و پاک بود طبیعت آن سرد و خشک بود و لطیف و درد دل را نافع بود. خفقان و غم و نفث دم را نافع بود و شربتی ازوی دو دانگ بود و ریشهای چشم را نافع بود و مقوی آن بود و صحت چشم را نگاه دارد و گویند مضر بود به مثانه و مصلح آن شیر بود و بدل آن یک وزن و نیم آن صدف صافی بود. ابن زهر گوید: در دهان نهند قوت بدل دهد. (اختیارات بدیعی) .ضریر انطاکی در تذکره آرد: معدن معروف کباره الدّر و الفریده فی صدفتها هی الیتیمه واصله دود یخرج فی نیسان فاتحاً فمه للمطر حتی اذا سقط فیه انطبق و غاص حتی یبلغ اواخر اکتوبر و قیل یضرب عروقاً کالشجر اذا بلغ انحلت فهو حیوان فی الاولی نبات فی الثانیه معدن فی الثالثه و اجوده الکبیر الابیض الشفاف المدحرج الرزین الکائن ببحر عمان و اردوءه الصغیر الاسود القلزمی و هو بارد یابس فی الثالثه یعادل الذهب فی التفریح بل هو اعظم و یمنع الخفقان و البخر و ضعف الکبد و الحصی و ضعف الکلی و حرقه البول و السدد و الیرقان و امراض القلب و السموم و الوسواس و الجنون و التوحش و الربو شرباً و الجذام و البرص و البهق و الآثار مطلقاً خصوصاً بالطلاء و یقطع الدم و یدمل القروح ذروراً و الرمد و السلاق و ضعف البصر و البیاض و السبل و الکمته کحلا و یجلو الاسنان و یقع فی التراکیب الکبار و یذهب الذوسنطاریا و احتماله یمنع الحمل مجرب و حمله یقوی القلب بالخاصیه و اجود ما استعمل مملولا بان یغمر فی قاروره بحماض الاترج و تدفن فی الزبل اصاله او فی خل و هو فیه و منه مصنوع من صغاره او صافی صدفه اذا قوم کالعجین بما ذکر و مزج بصاعد الزنبق عن الملح و الزاج بمیزان الترزین و غمس بمحلول الطلق و دور من غیر مس بالید و ثقب بفضه او شعر خنزیر و جفف و شوی فی السمک (و من خواص محلوله) تخلیص الکبریت و عقد الزئبق بما ذکر فی الصابون و هو عمل مجرب و تسعیطه یحل الصداع و مما ینقی او ساخه ان یقلی بماءالارز و یعرک بالسنبادج و تضره الادهان و الاعراق و الروائح الکریهه و شربته الی نصف مثقال - انتهی.
قلقشندی گوید: اللؤلؤ و هو یتکوّن فی باطن الصّدف، و هو حیوان من حیوان البحر الملح، له جلدٌ عظمی کالحلزون و یغوص علیه الغوّاصون فیستخرجونه من قعر البحر و یصعدون به فیستخرجونه منه و له مغاصات کثیره الا ان ّ مظان ّ النفیس منه بسرندیب من الهند و بکیش و عمان و البحرین من ارض فارس و افخره من جزیره خارک بین کیش و البحرین. اما ما یوجد منه ببحرالقلزم و سایر بلاد الحجاز فردی و لو کانت الدره منه فی نهایه الکبرلانه لایکون لها طائل ثمن. و جید اللؤلؤ فی الجمله هو الشفاف الشدید البیاض، الکبیر الجرم، الکثیر الوزن، المستدیر الشکل، الذی لا تضریس فیه ولا تفرطح و لا اعوجاج. و من عیوبه ان یکون فی الحبه تفرطح او اعوجاج، او یلصق بها قشر، او دوده او تکون مجوفه غیرمصمته، او یکون ثقبها متسعاً. ثم من مصطلح الجوهریین انه اذا اجتمع فی الدره اوصاف الجوده، فمازاد علی وزن درهمین، و لوحبه یسمی دراً، فان نقصت عن الدرهمین، و لوحبه سمیت حبه لؤلؤ و ان کانت زنتهااکثر من درهمین و فیها عیب من العیوب، فانها تسمی حبه ایضا. و لا عبره بوزنها مع عدم اجتماع اوصاف الجوده فیها، و تسمی الحبه المستدیره الشکل عند الجوهریین الفأره، و فی عرف العامه: المدحرجه غلطان - و من طبعالجوهر انه یتکوّن قشوراً رقاقاً طبقه علی طبقه حتی لو لم یکن کذلک، فلیس علی اصل الخلقه بل مصنوع. و من خواصه انه اذ اسحاق و سقی مع سمن البقر نفع من السموم. و قال ارسطوطالیس: من وقف علی حل اللؤلؤ من کباره و صغاره حتی یصیر ماءً رجراجاً ثم طلی به البرص اذهبه. و قیمهالدره التی زنتها درهمان وحبه مثلا، او وحبتان مع اجتماع شرائط الجوده فیها سبعمائه دینار. فان کان اثنتان علی هذه الصفه کانت قیمتها الفی دینار کل واحده الف دینار لاتفاقهما فی النظم. و التی زنتها مثقال و هی بصفهالجوده قیمتها ثلاثمائه دینار فان کان اثنتان زنتهما مثقال و هما بهذه الصفه علی شکل واحد لا تفریق بینهما فی الشکل و الصوره، کانت قیمتهمااکثر من سبعمائه دینار و قد ذکر ابن الطویر فی تاریخ الدوله الفاطمیه انه کان عند خلفائهم دره تسمی الیتیمه، زنتها سبعه دراهم تجعل علی جبهه الخلیفه بین عینیه عند رکوبه فی المواکب العظام. و یضره جمیعالادهان و الحموضات باسرها لاسیما اللیمون و هج النار و العرق و ذفر الرائحه و الاحتکاک بالاشیاء الخشنه، و یحلو ماء حماض الاترج الا اذا اشج علیه به قشره و نقص وزنه. فان کانت صفرته من اصل تکونه فی البحر فلاسبیل الی جلائها. (صبح الاعشی ̍ ج 2 ص 95) :
میان ما دو تن آمیخته دو گونه سرشک
چو لولوئی که کنی با عقیق سرخ همال.
آغاجی.
لم از لؤلؤ و گوهر شاهوار
هم از دیبه چین سراسر نگار.
فردوسی.
دلاّرام را رخ پر از شرم کی
سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی.
فردوسی.
مدحش اندر طبعهای شاعران لؤلؤ شده
همچنان کاندر صدفها قطرۀ باران شود.
عنصری.
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان
به بحر عمان زآن رخش صاف شد لؤلؤ
به بحر مغرب زآن جوش سرخ شد مرجان.
عنصری.
آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
ز کارنامۀ تو دارم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلوی شهوار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
چون لؤلؤ شهوار نباشد جو اگرچند
جو را بگزیند خر بر لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
نشد بی قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
شکم پر ز لؤلوی شهوار دارد
مشو غره خیره بر وی چو قارش.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 335).
شوراست چو دریا به مثل ظاهر تنزیل
تأویل چو لؤلؤ است سوی مردم دانا.
ناصرخسرو.
به لؤلؤ از او فرق گردون مزین
به قیرو از او روی عالم مقیر.
ناصرخسرو.
زآنکه سنگ گرد را هرچند چون لؤلؤ بود
گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لؤلوی.
ناصرخسرو.
یکی دریاست دین عالم پر از لؤلوی گوینده
اگر پر لؤلوی گویا کسی دیده ست دریائی.
ناصرخسرو.
همچو لؤلؤ کند ای پور! ترا علم و عمل
ره باب تو همین است بر او بر ره باب.
ناصرخسرو.
وآن ابر همچو کلبۀ ندّافان
اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است.
ناصرخسرو.
گیتی بهشت آیین کند
پر لؤلؤ و نسرین کند.
ناصرخسرو.
گرچه به چشم عوام سنگچه چون لؤلؤ است
لیک تف آفتاب فرق کند این و آن.
خاقانی.
به آب تیره توان کرد نسبت همه لؤلؤ
ببین که لؤلؤ روشن به آب تیره چه ماند.
خاقانی.
چو کشتی شو عنان از پاردم ساز
در این دریا که لولوئی ندارد.
خاقانی.
چو دریا گشت چشم من ز شوقت
چگونه لؤلؤ مکنونت جویم.
عطار.
که در بحر لؤلؤ صدف نیز هست
درخت بلند است در باغ و پست.
سعدی.
سپهرش به جائی رسانید کار
که شد نامور لؤلؤ شاهوار.
سعدی.
، مجازاً اشک:
بودم آنگه ز لفظ لؤلؤبار
بارم اکنون ز دیدگان لؤلؤ.
سوزنی.
در آن اندوه می پیچید چون مار
فشاند از جزعها لؤلوی شهوار.
نظامی.
ز لؤلؤ عقده ها بر ماه می بست.
نظامی.
سعدی بدو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لؤلؤ.
سعدی.
، مجازاً باران:
دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکن
به باران همی شست برگ سمن.
اسدی (گرشاسبنامه).
به دیبا بپوشید نوروز رویش
به لؤلؤ بشست ابر گرد عذارش.
ناصرخسرو.
، مجازاً دندان:
لؤلؤافشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤآکنده.
سوزنی.
به لاله تختۀ گل را تراشید
به لولؤ گوشۀ مه را خراشید.
نظامی.
چون صبح خوش بخندید از بیست وهشت لؤلؤ
من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش.
خاقانی.
لبت بدیدم ولعلم بیوفتاد از دست
سخن بگفتی و قیمت شکست لؤلؤ را.
سعدی.
نه مروارید از آب شور خیزد
ورا در آب شیرین است لؤلؤ.
سعدی.
لؤلؤ چه قدر دارد اندر میان بحر
گوهر چه قیمت آرد اندر حمیم کان.
؟
، گاو دشتی. ج، لئالی. (منتهی الارب). ، نام نوعی از تیغ یمانی است که نشانهای جوی [آن] ژرف باشد و گوهر او گرد نماید چون مروارید. (نوروزنامه). ، نام نوعی خرما
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ لِ)
لقب بسام بن قیس بن مسعود شیبانی است. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(قَوْ وا)
جمع واژۀ قوّال. (اقرب الموارد). رجوع به قوال شود
لغت نامه دهخدا
(لُ بِ)
نوعی گل زینتی از تیرۀمخصوص نزدیک به خیاریان. (گیاه شناسی گل گلاب ص 256)
لغت نامه دهخدا
سبک بی وقار جلف: تیز بر ریش آن مزکی کو کار سازش لوا لوا باشد، (کمال اسماعیل رشیدی)، رذل سفله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والور
تصویر والور
فرانسوی ارزش
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به لولو. دارای لولو مرواریدی: جامه لولوی، لولو فروش، شیوه ایست از خط: واین آلت (قلم) که یاد کرده آمد سه گونه نهاده اند: یکی محرف تمام و آن خط کز آن آید آنراالجینی خوانند یعنی خط زرین و سوم محرف تمام و مستوی و آن خط کز آن قلم آید آنرا لولوی خوانند یعنی مرواریدین، قسمیظبله مرواریدک
فرهنگ لغت هوشیار
پای افزار کفش: بل تاکف پای تو ببوسم انگار که مهر لالکاییم. (سنائی. مد. 191)، لاله گوش، تاج خروس لالک. یا لالکای خروس: تبر از بس که زد بدشمن کوس سرخ شد همچو لالکای خروس. (رودکی لغ)، تاج اکلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لادوا
تصویر لادوا
بی دارو بی در متن
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی گشته دود هندی گیاهی است ار رده دو لپه ییهای پیوسته گلبرگ که علفی است. گلهایش برنگهای سفید و آبی و بنفش میباشند و گل آذینش خوشه یی است. در حدود 200 گونه از این گیاه شناخته شده که متعلق بنواحی معتدل و گرم کره زمینند. انساج این گیاه در پزشکی ضد تنگی نفس و آسم بکار میرود تنباکوی هندی دخان هندی تبغ هندی
فرهنگ لغت هوشیار
رنگارنگ رنگ برنگ. توضیح این کلمه را با گوناگون که بهمین معنی است نباید اشتباه کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لولاور
تصویر لولاور
ظرف برنجی بزرگی که درآن روغن و جز آن کنند دبه روغن لولاور
فرهنگ لغت هوشیار
ترانه بندگان نوعی شعر و ترانه عربی که موالی (بندگان) برای خداوندان خود میخوانده و در ترجیع آن کلمه} یا موالیا {را تکرار میکرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لالکا
تصویر لالکا
((لَ))
کفش، پای افزار، لاله گوش، تاج، تاج خروس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والور
تصویر والور
((لُ))
نام تجای نوعی چراغ خوراک پزی نفت سوز دارای فتیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لونالون
تصویر لونالون
((لُ لُ))
رنگارنگ، رنگ به رنگ
فرهنگ فارسی معین
هشت پا، موجودی افسان های که با پاهای دوال مانند بر گردن
فرهنگ گویش مازندرانی