جدول جو
جدول جو

معنی لهز - جستجوی لغت در جدول جو

لهز
(سَ بَ لَ)
درآمیختن با قوم. در میان قوم شدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، لگد زدن بر سینه. مشت بر سینه زدن. لکز. مشت بر تندی زیر بناگوش و بر گردن زدن. (منتهی الارب). مشت بر گردن زدن. (اززوزنی) ، نیزه بر سینه زدن. (منتهی الارب). مشت و نیزه بر سینه زدن. (منتخب اللغات) ، به سر زدن شتربچه و بره پستان مادر را وقت شیر مکیدن. (منتهی الارب) ، بازداشتن. (زوزنی) ، دوموی شدن. (منتهی الارب). آمیختن سپیدی موی با سیاهی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
لهز
طغیان آب رودخانه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لهب
تصویر لهب
شعله، زبانۀ آتش، گرد و غبار بالاآمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهر
تصویر لهر
میخانه، شراب خانه، فاحشه خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیز
تصویر لیز
زمین نمناک و لغزنده، هر چیزی که رطوبت و لغزندگی داشته باشد
لیز خوردن: سر خوردن، لغزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهی
تصویر لهی
رخصت، پروانه، اجازۀ رسمی که از طرف دولت برای انجام کاری معیّن صادر شود، اجازه نامه، لیسانس، حکم، فرمان، اذن، اجازه، مجوّز، پروانچه، جواز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهف
تصویر لهف
کلمه ای که با آن اظهار حسرت کنند، افسوس، دریغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمز
تصویر لمز
با گوشۀ چشم اشاره کردن و چیزی گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوز
تصویر لوز
بادام، میوه ای کوچک، کشیده و تقریباً بیضی شکل با دو نوع تلخ و شیرین که روغن آن مصرف دارویی دارد، گیاه درختی این میوه با برگ های باریک و گل های صورتی، چشم معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لغز
تصویر لغز
سخن کنایه آمیز توام با متلک
فرهنگ فارسی عمید
(عِ هَِ)
کنۀ کلان. (منتهی الارب). کنۀ بزرگ. (از لسان العرب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، نوعی از خوردنی که از خون و پشم در تنگ سال سازند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). پشم شتر که با خون کنه مخلوط باشد. (از لسان العرب) (تاج العروس). خون خشک که پشم شتر در آن کوبیده میشد و در قحطسالیها خورده میشد. (از لسان العرب) (متن اللغه) ، ماده شتر کلانسال که در آن اندکی قوّه باشد. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، گیاهی است که به بلاد بنی سلیم روید. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). در لسان العرب آمده است: چیزی است که به بلاد بنی سلیم روید. و آن را ریشه ایست مانند ریشه گیاه بردی. (از لسان العرب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(لَ هََ زَ)
تندی زیر بناگوش. (منتهی الارب). لهزمه
لغت نامه دهخدا
(لَ هَِ زَ)
زن فربه برآمده کنج دهان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نهز
تصویر نهز
اندازه، قدر، صرب و دفع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهف
تصویر لهف
اندوهگین گردیدن، دریغ خوردن، حسرت خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوز
تصویر لوز
پناهگاه
فرهنگ لغت هوشیار
برای او: مادینه، به سود او: مادینه، برای آنها، به سود آن ها برای او (مونث)، بسود او (مونث)، برای آنها ، بسود آنها ( جمع)
فرهنگ لغت هوشیار
تریشه که کنار دسته برای استوار کردن در سوراخ چرخ یا تبر نهند، داغ زیر گوش شتر چوب پاره ای که بوسیله آن سوراخ تبر وچرخ چاه را تنگ کنند، داغی که بر زیر گوش اشتر نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهب
تصویر لهب
شعله و زبانه آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهج
تصویر لهج
شیفتگی، آرزو همیشگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهر
تصویر لهر
میخانه و شرابخانه را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهس
تصویر لهس
لیسیدن، آز برای خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرز
تصویر لرز
لرزش، اهتزاز، رعشه
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه مایه اشتغال باشد، سرگرم کن، طرب، بازی، آنچه مشغول کند مردم را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهی
تصویر لهی
اجازه رخصت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیز
تصویر لیز
سخت هموار، مانند مرمری تراشیده، لغزناک، املس، چسبنده
فرهنگ لغت هوشیار
کرتک لوتره بردک پردک کروس ایشتنب (گویش گیلکی)، زولبیایی پیچ در پیچ در تازی سوراخ سوسمار و کلاکموش را گویند، سر بسته چیستان ریشه لغزیدن و لغزش که در ترکیباتی نظیر: پالغز پای لغز آید. ریشه لغزیدن و لغزش که در ترکیباتی نظیر: پالغز پای لغز آید. سوراخ موش دشتی که بسیار پیچدار باشد، راههای کج و معوج، شمردن اوصاف چیزی است بدون آنکه نام آنراببرند چیستان اغلوطه. معزی در صفت قلم گوید: چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر بشکل تیرو بدو ملک راست گشته چو تیر. کجا بگرید در کالبد بخندد جان کجا بنالد در آسمان بنازد تیر. ز نادرات جواهر نشان دهد بسر شک ز مشکلات ضمایر خبر دهد بصریر... (المعجم. مد. چا. 16- 313: 1)، لغاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمز
تصویر لمز
زدن، راندن دور کردن، سپوختن، آک نهادن، آشکاری پیری، چشمک زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لجز
تصویر لجز
مقلوب لزج بنگرید به لزج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحز
تصویر لحز
زفت، تنگخوی زفت گشتن زفتیدن، تنگخو شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاهز
تصویر لاهز
گردنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهز
تصویر بهز
راندن دور کردن: به درشتی چیرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیز
تصویر لیز
سر، لغزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهی
تصویر لهی
((لِ))
رخصت، اجازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهو
تصویر لهو
((لَ وْ))
بازی کردن، آنچه مایه سرگرمی و بازی باشد، بازی، طرب، لعب
فرهنگ فارسی معین