معنی لهی - فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با لهی
لهی
لهی
رخصت، پَروانه، اجازۀ رسمی که از طرف دولت برای انجام کاری معیّن صادر شود، اِجازه نامه، لیسانس، حُکم، فَرمان، اِذن، اِجازه، مُجَوِّز، پَروانَچه، جَواز
فرهنگ فارسی عمید
لهی
لهی
رخصت. اجازه. (از برهان) : گر زنش را به لفظ بخارائی عادتی گویم لهی کنی که بگایم لهی کند. سوزنی (از جهانگیری). (شاید از لهیدن، مقلوب هلیدن باشد؟)
لغت نامه دهخدا
لهی
لهی
جَمعِ واژۀ لهاه. (منتهی الارب). رجوع به لهاه شود
لغت نامه دهخدا
لهی
لهی
جَمعِ واژۀ لهوه. (منتهی الارب). رجوع به لهوه شود: فان اللها تفتح باللهی. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281)
لغت نامه دهخدا
لهی
لهی
لهیان. دوست داشتن چیزی را و شگفتی از آن، فراموش کردن چیزی را. (منتهی الارب). مشغول شدن از چیزی و دست بداشتن از آن. (زوزنی) ، تسلی یافتن، روی گردانیدن، غفلت ورزیدن از چیزی، گذاشتن و ترک دادن ذکر چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سهی
سهی
صفت سرو، راست، نام همسر ایرج پسر فریدون پادشاه پیشدادی، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
جدول جو جستجوی پیشرفته در مجموعه فرهنگ لغت، دیکشنری و دایره المعارف گوناگون
© 2025 | تمامی خدمات جدول جو رایگان است.