جدول جو
جدول جو

معنی لهبان - جستجوی لغت در جدول جو

لهبان
تشنه، انسان یا حیوان که احتیاج به نوشیدن آب دارد
تصویری از لهبان
تصویر لهبان
فرهنگ فارسی عمید
لهبان
(سَ)
لهیب. لهاب. لهب. لهب. زبانه زدن آتش بی دود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لهبان
(لَ)
سخت تشنه. (مهذب الاسماء). تشنه. (منتهی الارب). ج، لهاب
لغت نامه دهخدا
لهبان
سختی گرمی، زبانه آتش، روز گرم، زبانه زدن آتش شبر زدن
تصویری از لهبان
تصویر لهبان
فرهنگ لغت هوشیار
لهبان
((لَ هَ))
لهیب، زبانه زدن آتش
تصویری از لهبان
تصویر لهبان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهبان
تصویر شهبان
(پسرانه)
برادر زرین ملک در داستان ملک بهمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لابان
تصویر لابان
(پسرانه)
عبری از عربی، لین، سفید، نام پدر همسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رهبان
تصویر رهبان
کسی که در دیر به سر می برد و به عبادت مشغول است، راهب، پارسا و عابد مسیحی، دیرنشین، جمع راهب، راهب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهبان
تصویر رهبان
نگهبان راه، نگه دارندۀ راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهبان
تصویر دهبان
نگهبان ده، کدخدا
فرهنگ فارسی عمید
زن بدکار که پیر شده باشد و زن های دیگر را به فحشا و بی عفتی وادار کند، برای مثال به خود گفتم عجب نبود که نفرت / کنند از صحبت لنبان لبیبان (نزاری - لغت نامه - لنبان)
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ)
کوهی است جهینه را باسفل مروه. به ساحل میان جده و قدید و بین مروه و سقیا، موضعی است ساحلی به یمن. از قراء جند
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نگهبان ده. کدخدا. (از لغات مصوب فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(ذَ / ذُ)
جمع واژۀ ذهب
لغت نامه دهخدا
(صُ)
ابن سعد بن مالک. از مردم نخع و از قحطانیان است. کمیل بن زیاد از فرزندان اوست. (الاعلام زرکلی ص 436)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رهبان. مصدر به معنی رهب. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ترسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به رهب شود
رهبان. مصدر به معنی رهب. (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رهب شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
لوب، لواب، تشنه شدن، (تاج المصادر)، گرد گشتن تشنه حوالی آب بی آنکه برسد آن را، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُمْ بِ)
نام محله ای به اصفهان. نام محلتی در مرکز اسپاهان. رفیع الدین شاعر ازآنجاست. یاقوت گوید: ده بزرگی است به اصفهان و آن را دروازه ای باشد که بدان شهرت یافته (و هنوز برجاست). کمال اسماعیل در مدح رئیس لنبان گفته:
تا زبانم به کام جنبان است
در ثنای رئیس لنبان است.
(از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خداوند راه. (ناظم الاطباء) (برهان). راهرو. (شرفنامۀ منیری). نگهبان و حافظ راه. (ناظم الاطباء) :
گرفته راه امید نشسته رهبان عقل
که کاروان سخاش نگسلد از کاروان.
مسعودسعد.
رهبان و رهبرند در این عالم و در آن
نه آبشان بکار و نه کاری به آبشان.
خاقانی.
اگر رهبان این راهی و گر رهبان این دیری
چودیارت نمی ماند چه رهبانی چه رهبانی.
خواجو (از شرفنامۀ منیری).
، راهروی (؟). (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
صیغۀ مبالغه است در ترس از رهب مانند خشیان از خشی . ج، رهابین، رهابنه، رهبانون. (از اقرب الموارد). ترسنده. (از غیاث اللغات) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
پارسای ترسایان. ج، رهابین، رهابنه، رهبانون. (ناظم الاطباء). فی الفارسی اصله روهبان، مرکب معناه صاحب الزهد ثم خففوه و قالوا رهبان. (تاج العروس). ترسکار. ظاهراً معرب از رهبان فارسی. (یادداشت مؤلف). زاهد ترسایان. (شرفنامۀ منیری). زاهدپرهیزکار باشد و وجه تسمیه اش محافظت کننده نیکی و سیرت نیک باشد، چه ره به معنی نیک، و ’بان’ به معنی محافظت کننده است چنانکه باغبان و گله بان. (از برهان) .ج راهب (عربی) یعنی از خدا بترس، و آن لقب روحانیون عیسوی است. ترسا مقابل همین کلمه است. (فرهنگ لغات شاهنامه ص 150). پارسای ترسایان. برخی آن را مفرد و برخی جمع واژۀ راهب و برخی به هردو معنی نوشته اند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) : اندر وی (اندر شهرها از ناحیت جزیره) رهبانان اند. (حدود العالم).
سکوبا و قسیس و رهبان روم
همه سوگواران آن مرز و بوم.
فردوسی.
برفتند از آن سوگواران بسی
سکوبا و رهبان ز هر در کسی.
فردوسی.
سکوبا و رهبان سوی شهریار
برفتند با هدیه و با نثار.
فردوسی.
عاقل دانست کو چه گفت و لیکن
رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل.
ناصرخسرو.
به امید آن عالم است ای برادر
شب و روز بی خواب و باروزه رهبان.
ناصرخسرو.
انجیل آغاز کرد بلبل بر گل
چون ز بنفشه بدید حالت رهبان.
مختاری غزنوی.
نفس عیسی جست خواهی رای کن سوی فلک
نقش عیسی در نگارستان رهبان کن رها.
خاقانی.
رخ صبح قندیل عیسی فروزد
تن ابر زنجیر رهبان نماید.
خاقانی.
طبال نفیر آهنین کوس
رهبان کلیسیای افسوس.
نظامی.
به خود بس زار گریم تا گه روز
ز من رهبان و زاهد زاری آموز.
نظامی.
فرس می راند تا رهبان آن دیر
که راند از اختران با او بسی سیر.
نظامی.
اگر رهبان این راهی و گر رهبان این دیری
چو دیارت نمی ماند چه رهبانی چه رهبانی.
خواجو (از شرفنامۀ منیری).
چو زلفت نیز زناری به صد سال
نه رهبان و نه راهب می نماید.
عطار.
یک سال رهبانی چند بفرستادند تا با دانشمندان بحث کنند. (تذکرهالاولیاء عطار).
هین مکن خود را خصی رهبان مشو
زانکه عفت هست شهوت را گرو.
مولوی.
چو رهبان شد اندر لباس کبود
بنفشه مگر دین عیسی گرفت.
تاج مآثر (از شرفنامۀ منیری).
، جمع واژۀ راهب. (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) (دهار) (اقرب الموارد). جمع واژۀ راهب. و رهبان به معنی مفرد نیز آید. ج، رهابین، رهبانون، رهابنه. (از متن اللغه) (از منتهی الارب). رجوع به راهب شود
لغت نامه دهخدا
(شَ هََ)
عض ّ. عض ّ. (منتهی الارب). درختی است مانند ثمام. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ)
جمع واژۀ شهاب. (منتهی الارب). رجوع به شهاب شود
لغت نامه دهخدا
(ذُ)
بطنی است از حضرموت. بی شرحی
لغت نامه دهخدا
(لَمْ)
زنی را گویند که از قحبگی و فاحشگی گذشته به قیادت و قوادگی مشغول باشد. یعنی کنیزها و دخترخانها به هم رساند و به قحبگی اندازد. (برهان). صاحب آنندراج گوید: لنبان ترکیبی است از لن به معنی آلت تناسل رجال و دیگر بان که افادۀ معنی محافظ و نگهبان و مراقب کند:
ملامتشان مرا میداشت گفتی
چو مهمانی به بنگاه عروسان
به خود گفتم عجب نبود که نفرت
کنند از صحبت لنبان لبیبان.
نزاری
لغت نامه دهخدا
(قَ هََ)
مرد درازبالا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لهثان
تصویر لهثان
تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
زنی که قیادت فاحشگان را بعهده دارد خانم رئیس: بخود گفتم عجب نبود که نفرت کنند از صحبت لنبان لبیبان (نزاری لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهبان
تصویر شهبان
جمع شهاب، زبانه های آتش گل خورشیدی
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که در دیر به عبادت مشغول باشد، ترسکار، زاهد و پرهیزگار، پارسای ترسایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهبان
تصویر دهبان
نگهبان ده کدخدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلهبان
تصویر گلهبان
نگهبان گله و رمه شبان چوپان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنبان
تصویر لنبان
((لَ))
زن فاحشه ای که واسطه برای زن های دیگر می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهبان
تصویر رهبان
((رُ))
راهب، جمع رهابین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهبان
تصویر رهبان
((رَ))
زاهد، ترسا، کسی که از خدا بسیار بترسد
فرهنگ فارسی معین