افشاندن، تکانیدن، تکان دادن درخت که میوه های آن بریزد، گلاندنبرای مثال با دفتر اشعار برخواجه شدم دی / من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۳)
افشاندن، تکانیدن، تکان دادن درخت که میوه های آن بریزد، گُلاندَنبرای مثال با دفتر اشعار برخواجه شدم دی / من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۳)
رهانیدن. آزاد کردن. نجات دادن.خلاص نمودن. آزادی دادن. (ناظم الاطباء). آزاد کردن از بند. (آنندراج). جدا کردن. نجات دادن: وین فره (پیر) زبهر تو مرا خوار گرفت برهاناد ازو ایزد جبار مرا. رودکی. تبهای دیرینه را منفعت کند و از یرقان برهاند. (الابنیه). ترا دین و دانش رهاند درست ره رستگاری ببایدت جست. فردوسی. از آن آمدم سوی میدان تو که از تن رهانم مگر جان تو. فردوسی. رهاندم ز تن همچنان جان اوی که ویران کنم کشور و خان اوی. فردوسی. رهاند خرد مرد را از بلا مبادا کسی در بلا مبتلا. فردوسی. زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن ای برخطا و زلت جز رحمت خدایی. ناصرخسرو. ایزد برهاندت از بلاهاش به زین سوی من ترادعا نیست. ناصرخسرو. که به آل رسول خویش مرا برهاندی ازین رمۀ نسناس. ناصرخسرو. که از سایۀ غیر سر می رهانم که از خود چو سایه جدا می گریزم. خاقانی. چو جان کارفرمایت به باغ خلد خواهد شد حواس کارکن در حبس تن مگذار و برهانش. خاقانی. جز ساقی و دردی و سفال و می از ششدر غم مرا که برهاند؟ خاقانی. شه آن کاردان را که کشتی رهاند بفرمود تا کشتی آنجا رساند. نظامی. به هرجا که او تاختی بارگی رهاندی بسی کس ز بیچارگی. نظامی. گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم ترسم نتوانم که شکن برشکن است آن. سعدی. رمقی بیش نمانده ست گرفتار غمت را چند مجروح توان داشت بکش تا برهانی. سعدی. گر بار دگر دامن کامی به کف آرم تا زنده ام از چنگ منش کس نرهاند. سعدی. - بازرهاندن، وارهاندن. رهانیدن. رهاندن. خلاص کردن. آزاد ساختن: مردم... نخست ترا بازرهانند. (کلیله و دمنه). خوی بدش که بازرهاند مرا ز من آن خوی بد ز هرچه نکوتر نکوتر است. خاقانی. یارب ازین حبس گاه بازرهانش که هست شروان شرالبلاد خصمان شرالدواب. خاقانی. - وارهاندن، آزاد ساختن. رهانیدن: وارهان زین دامگاه غم مرا کآرزوی آشیان می آیدم. خاقانی. جان یوسف زاد را کآزادکردۀ همت است وارهان زین چارمیخ هفت زندان وارهان. خاقانی. رجوع به وارهاندن شود. ، رهاکردن دست و پای ستور ومرغ را از بند، ربودن. (ناظم الاطباء)
رهانیدن. آزاد کردن. نجات دادن.خلاص نمودن. آزادی دادن. (ناظم الاطباء). آزاد کردن از بند. (آنندراج). جدا کردن. نجات دادن: وین فره (پیر) زبهر تو مرا خوار گرفت برهاناد ازو ایزد جبار مرا. رودکی. تبهای دیرینه را منفعت کند و از یرقان برهاند. (الابنیه). ترا دین و دانش رهاند درست ره رستگاری ببایدت جست. فردوسی. از آن آمدم سوی میدان تو که از تن رهانم مگر جان تو. فردوسی. رهاندم ز تن همچنان جان اوی که ویران کنم کشور و خان اوی. فردوسی. رهاند خرد مرد را از بلا مبادا کسی در بلا مبتلا. فردوسی. زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن ای برخطا و زلت جز رحمت خدایی. ناصرخسرو. ایزد برهاندت از بلاهاش به ْ زین سوی من ترادعا نیست. ناصرخسرو. که به آل رسول خویش مرا برهاندی ازین رمۀ نسناس. ناصرخسرو. که از سایۀ غیر سر می رهانم که از خود چو سایه جدا می گریزم. خاقانی. چو جان کارفرمایت به باغ خلد خواهد شد حواس کارکن در حبس تن مگذار و برهانش. خاقانی. جز ساقی و دردی و سفال و می از ششدر غم مرا که برهاند؟ خاقانی. شه آن کاردان را که کشتی رهاند بفرمود تا کشتی آنجا رساند. نظامی. به هرجا که او تاختی بارگی رهاندی بسی کس ز بیچارگی. نظامی. گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم ترسم نتوانم که شکن برشکن است آن. سعدی. رمقی بیش نمانده ست گرفتار غمت را چند مجروح توان داشت بکش تا برهانی. سعدی. گر بار دگر دامن کامی به کف آرم تا زنده ام از چنگ منش کس نرهاند. سعدی. - بازرهاندن، وارهاندن. رهانیدن. رهاندن. خلاص کردن. آزاد ساختن: مردم... نخست ترا بازرهانند. (کلیله و دمنه). خوی بدش که بازرهاند مرا ز من آن خوی بد ز هرچه نکوتر نکوتر است. خاقانی. یارب ازین حبس گاه بازرهانش که هست شروان شرالبلاد خصمان شرالدواب. خاقانی. - وارهاندن، آزاد ساختن. رهانیدن: وارهان زین دامگاه غم مرا کآرزوی آشیان می آیدم. خاقانی. جان یوسف زاد را کآزادکردۀ همت است وارهان زین چارمیخ هفت زندان وارهان. خاقانی. رجوع به وارهاندن شود. ، رهاکردن دست و پای ستور ومرغ را از بند، ربودن. (ناظم الاطباء)
جنبانیدن. حرکت دادن. افشاندن. تکان دادن: با دفتر اشعار بر خواجه شدم دی من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن ریش گفتم که بدان ریش که دی خواجه همی شاند. طیان. (گمان میکنم ریش دوّم (درمصراع سوّم) شعر و ریش سوم (در مصراع چهارم) شعر بوده است). پیش من چون که نجنبدت زبان هرگز خیره پیش ضعفا چون که همی لانی. ناصرخسرو. اینچنین دان نماز و شرح بدان ور نه برخیز و هرزه ریش ملان. سنائی. یک قصیده دویست جا خوانده پیش هر سفله ریش را لانده. سنائی. بهر آنکس که یک دو بیت بخواند ژاژ خائید و دم و ریش بلاند. سنائی. چون زمینی بارکش از هر کسی در محنتم چون درخت بارور از هر کسی در لاندنم. فخر جرجانی (از فرهنگ سروری ج 3 ص 1282)
جنبانیدن. حرکت دادن. افشاندن. تکان دادن: با دفتر اشعار برِ خواجه شدم دی من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن ریش گفتم که بدان ریش که دی خواجه همی شاند. طیان. (گمان میکنم ریش دوّم (درمصراع سوّم) شَعر و ریش سوم (در مصراع چهارم) شَعر بوده است). پیش من چون که نجنبدت زبان هرگز خیره پیش ضعفا چون که همی لانی. ناصرخسرو. اینچنین دان نماز و شرح بدان ور نه برخیز و هرزه ریش ملان. سنائی. یک قصیده دویست جا خوانده پیش هر سفله ریش را لانده. سنائی. بهر آنکس که یک دو بیت بخواند ژاژ خائید و دم و ریش بلاند. سنائی. چون زمینی بارکش از هر کسی در محنتم چون درخت بارور از هر کسی در لاندنم. فخر جرجانی (از فرهنگ سروری ج 3 ص 1282)