جدول جو
جدول جو

معنی لهاندن - جستجوی لغت در جدول جو

لهاندن
(دِ دَ)
له کردن. لهانیدن. و رجوع به له کردن شود
لغت نامه دهخدا
لهاندن
له کردن
تصویری از لهاندن
تصویر لهاندن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاندن
تصویر لاندن
افشاندن، تکانیدن، تکان دادن درخت که میوه های آن بریزد، گلاندنبرای مثال با دفتر اشعار برخواجه شدم دی / من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهاندن
تصویر رهاندن
رها کردن، آزاد کردن، نجات دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جهاندن
تصویر جهاندن
به جست و خیز یا پرش یا حرکت وادار کردن
فرهنگ فارسی عمید
(لُ تَ)
رهانیدن. آزاد کردن. نجات دادن.خلاص نمودن. آزادی دادن. (ناظم الاطباء). آزاد کردن از بند. (آنندراج). جدا کردن. نجات دادن:
وین فره (پیر) زبهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد ازو ایزد جبار مرا.
رودکی.
تبهای دیرینه را منفعت کند و از یرقان برهاند. (الابنیه).
ترا دین و دانش رهاند درست
ره رستگاری ببایدت جست.
فردوسی.
از آن آمدم سوی میدان تو
که از تن رهانم مگر جان تو.
فردوسی.
رهاندم ز تن همچنان جان اوی
که ویران کنم کشور و خان اوی.
فردوسی.
رهاند خرد مرد را از بلا
مبادا کسی در بلا مبتلا.
فردوسی.
زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن
ای برخطا و زلت جز رحمت خدایی.
ناصرخسرو.
ایزد برهاندت از بلاهاش
به زین سوی من ترادعا نیست.
ناصرخسرو.
که به آل رسول خویش مرا
برهاندی ازین رمۀ نسناس.
ناصرخسرو.
که از سایۀ غیر سر می رهانم
که از خود چو سایه جدا می گریزم.
خاقانی.
چو جان کارفرمایت به باغ خلد خواهد شد
حواس کارکن در حبس تن مگذار و برهانش.
خاقانی.
جز ساقی و دردی و سفال و می
از ششدر غم مرا که برهاند؟
خاقانی.
شه آن کاردان را که کشتی رهاند
بفرمود تا کشتی آنجا رساند.
نظامی.
به هرجا که او تاختی بارگی
رهاندی بسی کس ز بیچارگی.
نظامی.
گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم
ترسم نتوانم که شکن برشکن است آن.
سعدی.
رمقی بیش نمانده ست گرفتار غمت را
چند مجروح توان داشت بکش تا برهانی.
سعدی.
گر بار دگر دامن کامی به کف آرم
تا زنده ام از چنگ منش کس نرهاند.
سعدی.
- بازرهاندن، وارهاندن. رهانیدن. رهاندن. خلاص کردن. آزاد ساختن: مردم... نخست ترا بازرهانند. (کلیله و دمنه).
خوی بدش که بازرهاند مرا ز من
آن خوی بد ز هرچه نکوتر نکوتر است.
خاقانی.
یارب ازین حبس گاه بازرهانش که هست
شروان شرالبلاد خصمان شرالدواب.
خاقانی.
- وارهاندن، آزاد ساختن. رهانیدن:
وارهان زین دامگاه غم مرا
کآرزوی آشیان می آیدم.
خاقانی.
جان یوسف زاد را کآزادکردۀ همت است
وارهان زین چارمیخ هفت زندان وارهان.
خاقانی.
رجوع به وارهاندن شود.
، رهاکردن دست و پای ستور ومرغ را از بند، ربودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ دی دَ / دِ تَ)
لقان ساختن. جنبان ساختن. بر جای متحرک گردانیدن
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ کَ دَ)
لهاندن. له کردن. و رجوع به له کردن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ شُ دَ)
جنبانیدن. حرکت دادن. افشاندن. تکان دادن:
با دفتر اشعار بر خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند
صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن ریش
گفتم که بدان ریش که دی خواجه همی شاند.
طیان.
(گمان میکنم ریش دوّم (درمصراع سوّم) شعر و ریش سوم (در مصراع چهارم) شعر بوده است).
پیش من چون که نجنبدت زبان هرگز
خیره پیش ضعفا چون که همی لانی.
ناصرخسرو.
اینچنین دان نماز و شرح بدان
ور نه برخیز و هرزه ریش ملان.
سنائی.
یک قصیده دویست جا خوانده
پیش هر سفله ریش را لانده.
سنائی.
بهر آنکس که یک دو بیت بخواند
ژاژ خائید و دم و ریش بلاند.
سنائی.
چون زمینی بارکش از هر کسی در محنتم
چون درخت بارور از هر کسی در لاندنم.
فخر جرجانی (از فرهنگ سروری ج 3 ص 1282)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دراندن
تصویر دراندن
پاره کردن چاک دادن دریدن شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهاردن
تصویر آهاردن
آهار زدن آهار کردن آهار مالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواندن
تصویر دواندن
بحرکت سریع و تند واداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رساندن
تصویر رساندن
رسانیدن، کسی یا چیزی را بجائی یا نزد کسی بردن، فرستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهانیدن
تصویر دهانیدن
متعدی دادن، وا داشتن که بدهد، عطا کردن، فرمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رماندن
تصویر رماندن
ترساندن و گریزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهانیدن
تصویر رهانیدن
نجات دادن خلاص کردن (از قید و بند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهانده
تصویر رهانده
نجات داده شده خلاص کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهاشدن
تصویر رهاشدن
نجات یافته خلاص گشتن (از قید و بند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جراندن
تصویر جراندن
جر زدن، پاره کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جزاندن
تصویر جزاندن
دل کسی را سوزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغاندن
تصویر آغاندن
تر نهادن، خیساندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهاندن
تصویر آگهاندن
آگاهانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
حرکت دادن جنبانیدن تکان دادن: بهر آن کس که یک دو بیت بخواند ژاژ خایید و دم و ریش بلاند. (سنائی لغ) جنباندن، حرکت دادن، افشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهانیدن
تصویر لهانیدن
له کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغاندن
تصویر لغاندن
لق کردن شل و نااستوار و جنبان ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی لغاندن لغ کردن پارسی است لق کردن شل و نااستوار و جنبان ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
جهاند خواهد جهاند بجهان جهاننده جهانده بجستن واداشتن پرش دادن به جست و خیز وادار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهاندن
تصویر رهاندن
نجات دادن خلاص کردن (از قید و بند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهانده
تصویر جهانده
بجستن واداشته پرش داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاندن
تصویر لاندن
((دَ))
جنباندن، تکان دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهانیدن
تصویر لهانیدن
((لِ دَ))
له کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهاندن
تصویر رهاندن
((رَ دَ))
نجات دادن، خلاص کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جهاندن
تصویر جهاندن
((جَ دَ))
خیزاندن، تازاندن، جهانیدن
فرهنگ فارسی معین
با عجله لقمه ی بزرگ برداشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
بوسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی