جدول جو
جدول جو

معنی لنگرگاه - جستجوی لغت در جدول جو

لنگرگاه
جای لنگر انداختن و ایستادن کشتی
تصویری از لنگرگاه
تصویر لنگرگاه
فرهنگ فارسی عمید
لنگرگاه(لَ گَ)
جائی که کشتی در دریا بایستد و پیشتر نتواند رود. دهانه و یا جائی از دریا که کشتی آنجا بایستد. خور. بندر. کلاّء. (منتهی الارب) : مرسی، مراسی، لنگرگاهها
لغت نامه دهخدا
لنگرگاه
جای ایستادن کشتی
تصویری از لنگرگاه
تصویر لنگرگاه
فرهنگ لغت هوشیار
لنگرگاه
جای توقف کشتی در بندر
تصویری از لنگرگاه
تصویر لنگرگاه
فرهنگ فارسی معین
لنگرگاه
اسکله
تصویری از لنگرگاه
تصویر لنگرگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
لنگرگاه
اسکله، بارانداز، بستنگاه، بندر، بندرگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بندرگاه
تصویر بندرگاه
جای لنگر انداختن کشتی در کنار دریا یا بندر، بندر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نظرگاه
تصویر نظرگاه
دیدگاه، عقیده، جای نظر کردن، جای نگریستن، تماشاگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جگرگاه
تصویر جگرگاه
جای جگر در شکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرگاه
تصویر لشکرگاه
جای لشکر در میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندرگاه
تصویر اندرگاه
پنجه، نپنج روز آخر سال در تقویم ایران باستان که به ترتیب عبارت است از مثلاً اهنود، اشتود، سپنتمد، وهوخشتر و وهشتواش، چون در گاهنمای باستانی ایران هر ماه سی شبانه روز بود و هر سال ۳۶۰ شبانه روز می شد ازاین رو در پایان سال پنج روز می افزودند تا سال دقیقاً ۳۶۵ روز بشود
، پنجۀ دزدیده، پنجۀ بزرگ، پنجۀ مسترقه، خمسۀ مسترقه، پنجک، بهیزک، وهیزک، پنجه وه
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ بَ)
بندباز. حقه باز
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ نَ / نِ)
جائی که از آنجا به مردم طعام برسد. (آنندراج). رجوع به لنگری و لنگر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بَ اَ)
دارای لنگر. صاحب آنندراج گوید: به مناسبت معنی لنگر چیز بسیار گران را گویند و در صفات تیغ دورویه چون تیغ لنگردار و مژگان لنگردار و دریای لنگردار یعنی دریائی که آبش ایستاده باشد، مقابل دریای بی لنگر:
می گشاید چاک زخمم هر نفس آغوش را
میکشد خمیازه بر مژگان لنگردار تو.
علیرضا تجلی.
عشق می آرد دل افسردۀ ما را به شور
مطرب از طوفان بود دریای لنگردار را.
صائب.
زخم می باشد گران شمشیر لنگردار را
زینهار از دشمنان بردبار اندیشه کن.
صائب.
کار نگشاید ز خلوت چله ات گر اندکی است
تیر لنگردار کی باب کمان کوچکی است.
ملاطغرا.
و همچنین تیغ لنگردار به معنی خم دار و سنگین، زیرا که تیغ خم دار خوب می نشیندو زخم کاری میکند و از جا کم می جنبد:
از تغافل کشت مژگان گران خوابش مرا
تیغ لنگردار چندین پاس دم می داشته ست.
صائب
لغت نامه دهخدا
(نَ /نِ بَ هََ زَ)
کشتی که به سبب گرانی به جای خود تواند ایستاد. (آنندراج) :
بود معذور گر در وجد آید سالک واصل
که کشتی نیست لنگرگیر چون گردیددریائی.
محمدسعید اشرف
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
بندری از دهستان حومه است که در بخش مرکزی شهرستان بوشهر واقع است. و 266 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) ، طاعت و عبادت کردن:
گر همی نعمت دایم طلبی او را
بندگی کن بدرستی و به بیماری.
ناصرخسرو.
بندگی هیچ نکردیم و طمع میداریم
که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید.
سعدی
دهی است جزودهستان طارم علیا بخش سیروان شهرستان زنجان و دارای 113 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) ، تیر بزرگ عمارت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، نام درختی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
لنگرگاه کشتی در کنار دریا. (فرهنگ فارسی معین). بندر. (ناظم الاطباء). پهنه ای از آب در کنار ساحل که دارای عمق کافی برای ورود کشتیها است و موقعیت آن (اعم از طبیعی یا مصنوعی) نسبت به اوضاع ساحلی چنان است که کشتیها را ازباد امواج و جریانهای محلی محفوظ میدارد. بندرگاههای بزرگ، با باراندازها، اسکله ها، لنگرگاهها و تعمیرگاهها مجهزند. (دایره المعارف فارسی) ، سلام و تحیت رساندن:
حافظ مرید جام جم است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را.
حافظ.
، غلامی. بنده بودن. (فرهنگ فارسی معین) ، نوکری و خدمت. (ناظم الاطباء). نوکری. خدمتکاری. خدمت. (فرهنگ فارسی معین) ، عبودیت. پرستش. (فرهنگ فارسی معین). پرستش و غلامی. (ناظم الاطباء) ، نزد صوفیه تکلیف را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
پنج روز افزونی آخر سال (خمسۀ مسترقه) که نامهای آنها از این قرار است: اهنود (=اهنوذ) اشتوذ، اسپنمد (=اسپنتمذ) ، و هوخشتر، و هشتوایشت. (از فرهنگ فارسی معین) (از مقدمه التفهیم ص قلج). پنج روزی که در آخر اسفندارمذ ماه یا آبان ماه برسی روز می افزوده اند. پنجۀ دزدیده. بهیزک. (یادداشت مؤلف). اندرجا. (فرهنگ فارسی معین) : این پنج روز دزدیده که آنرا اندرگاه خوانند از پس آبانماه نهادند تا نشانی باشد آبانماه را که دوبار کرده آمد و این عادت ایشان بوده است به هر ماهی که او را نوبت بهیزک بودی که این مسترقه ای دزدیده به آخر او نهادندی. (التفهیم بیرونی چ همایی ص 231). و رجوع به پنج روزی و پنجۀ دزدیده و خمسۀ مسترقه و اندرگاهان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ظَ)
محل نظر. تماشاگاه:
درآ در دل که منظرگاه حق است
و گر هم نیست منظر می توان کرد.
مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر) (فرهنگ نوادر لغات)
لغت نامه دهخدا
(نَ ظَ)
دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه، در 11 هزارگزی مغرب کوزران، در دامنۀ سردسیری واقع است و 150 نفر سکنه دارد. آبش از چاه تأمین می شود. محصولش غلات و حبوبات دیمی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
ده کوچکی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ص 455 شود
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
نام دهی جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در 68 هزارگزی شمال ضیأآباد و دوازده هزارگزی راه عمومی. کوهستان. سردسیر. دارای 150 تن سکنه. شیعه، کردی زبان. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم و جاجیم و جوال بافی. راه آن مالرو است و از طریق ارس آباد ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی از دهستان مرغا، بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 54 هزارگزی باختری ایذه. کوهستانی و معتدل. دارای 150 تن سکنه. شیعه، فارسی و بختیاری زبان. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ گَهْ)
مخفف لنگرگاه:
یکی را به لنگرگه خویش ماند
دگر را به قدر رسن پیش راند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ ظَ)
مورد نظر. مورد تماشا. که بر آن نظر کنند:
شهنشه گفت ای بر نیکوان شاه
جمالت چشم دولت را نظرگاه.
نظامی.
، منظور. هدف:
خصوص آن وارث اعمار شاهان
نظرگاه دعای نیکخواهان.
نظامی.
، لحاظ. نظر. هدف. (یادداشت مؤلف) :
از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و یهود.
مولوی.
- نظرگاه گریبان، کنایه از چاک پیراهن بر سینه نزدیک گردن که سینه از آن نماید. (آنندراج) :
نظرگاه گریبانش ز چاک مرد مردانه
بلای صید دل از سینۀ بازی که میدانی.
اشرف (آنندراج).
، مرأی. (یادداشت مؤلف). پیش چشم. برابر چشم. معرض دید:
در دل مدار نقش امانی که شرط نیست
بتخانه ساختن به نظرگاه پادشاه.
خاقانی.
ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه
گلستانی نهاده در نظرگاه.
نظامی.
تعجب روا نیست در راه او
نباید جز او در نظرگاه او.
نظامی.
صنم خانه ای در نظرگاه دید.
نظامی.
چو شاهی کز نظرگاهی به خلوتخانه جا گیرد
خیالش در دل آید چون زچشم ما رود بیرون.
یحیی کاشی (آنندراج).
، چشم:
کرد صافی چنان که درد نماند
در نظرگاه دردمند فشاند.
نظامی.
، آنجا که نظر کرده شده است از جانب ارواح مقدسه. (یادداشت مؤلف). محل عنایت. مطمح نظر:
که حق را شد دل مردان نظرگاه
ترا کردم ز حال کعبه آگاه.
ناصرخسرو.
ببین تا ترا سر به درگاه کیست
دل ترسناکت نظرگاه کیست.
نظامی.
زر چه بود جز صنم پس نپسندد خدای
دل که نظرگاه اوست جای صنم ساختن.
خاقانی.
مذهب اگر عاشقی است سنت عشاق چیست
دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن.
سعدی.
، آستان اولیا و ایوان بارگاه سلاطین. (از آنندراج) :
بر دلم خوبان نظر کردند و بنهادند داغ
چون نظرگاهی که آنجا می نهد هر کس چراغ.
شهیدی قمی (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
معسکر. (منتهی الارب). لشکرگه. جای لشکر. لشکرجای. اردو. رجوع به در اندره شود: چون خوشنواز (پادشاه هیاطله) این سخن بشنید به سرحدّ بلخ آمد و طخارستان و سپاه گرد کرد و لشکرگاه بزد و دانست که با فیروز برنیاید و سپاه او با سپاه عجم طاقت ندارد. (ترجمه طبری بلعمی). و خالد سپاه به حرب فراز کرد (در یمامه) و خود به تخت بنشست، اندر لشکرگاه. (ترجمه طبری بلعمی). و لشکرگاه روسیان آنجا بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند. (حدود العالم). جبغوکت، شهرکی خرم است و لشکرگاه چاچ بودی اندر قدیم. (حدودالعالم). پس آنجا فرمود که فرود آمدند و لشکرگاه بزدند. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی).
سخا بزرگ امیریست لشکرش بسیار
دل تو لشکر او را فراخ لشکرگاه.
فرخی.
ای مه و سال نگه کردن تو سوی سلیح
ای شب و روز تماشاگه تو لشکرگاه.
فرخی.
چون سواران سپه را بهم آورده بود
بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه.
منوچهری.
ای خداوندی که نصرت گرد لشکرگاه تست
چترت ایوان است و پیلت منظر و فحلت (؟) رواق.
منوچهری.
چون عبدوس به لشکرگاه رسید. (تاریخ بیهقی). فرمود تابوق و دهل بزدند و آواز از لشکرگاه برخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 465). دهل و بوق بزدند و مبشران را خلعت و صلت دادند و در لشکرگاه بگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 441). با تعبیۀ تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم. (تاریخ بیهقی ص 350). رسول سلجوقیان را به لشکرگاه آوردند و منزل نیکو دادند. (تاریخ بیهقی ص 513). طلیعۀ لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان. (تاریخ بیهقی ص 354). پس کوتوال را گفت بر اثر ما به لشکرگاه آی با جملۀ سرهنگان. (تاریخ بیهقی ص 240) .امیر از پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دست چپش و حدیث میکردند تا به لشکرگاه رسیدند. (تاریخ بیهقی ص 252). به نشابور در جنگ خویشتن را به شبه رسولی به لشکرگاه دارا برد. (تاریخ بیهقی ص 90). و از آن جانب بهرام چوبین فرودآمد و لشکرگاه زد و چند روز میان ایشان رسول می آمد و میرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). اتفاق را باد مخالف برخاست و آن کشتی ها را به کنار لشکرگاه شهربراز افکند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104). تا او از آنجا بگریخت و با لشکرگاه خود رفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). و از جای خویش نجنبند الاآنک ترکان را که از لشکرگاه بیرون می آیند بهزیمت ایشان را می کشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 80). لشکرگاه با خزاین جهان و رغائب بسیار و رقایق بیشمار و ممالیک و مواشی ماسوی انواع غلات و حبوبات بازگذاشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 71). چون به لشکرگاه بیرون آمدند خدا آن پیغمبران را اعلام کرد. (قصص الانبیاء ص 147). پس عقد امیر دیگر بر اسامه بست و بفرمود که لشکرگاه بیرون زند. (قصص الانبیاء ص 134). و طلحه به زمین شامیان بقوت شد و سپاه گرد وی رو در بیابان نهاده دربادیه ای که سمیر خوانند آنجا لشکرگاه بزد. (قصص الانبیاء ص 234). طالوت برخاست و با لشکر به زیر آن کوه آمدند و لشکرگاه بزدند. (قصص الانبیاء ص 149).
دعوتم کردی به لشکرگاه خاقان کبیر
حبذا لشکرگه خاقان اکبر حبذا.
خاقانی.
وز طناب خیمه ها برگرد لشکرگاه حاج
صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیده اند.
خاقانی.
گشته داود نبی زرّاد لشکرگاه او
باز صاحب جیش آن لشکر سلیمان آمده.
خاقانی.
شاه ریاحین بساخت لشکرگاه از چمن
نیسان کان دید کرد لشکری از ضیمران.
خاقانی.
به لشکرگاه دارم روی و بر سلطان فشانم جان
گران دریاست وین خورشید من نیلوفرم باری.
خاقانی.
گر یک دو نفس بدزدم اندرماهی
تا داددلی بخواهم از دلخواهی
بینی فلک انگیخته لشکرگاهی
از غم رصدی نشانده بر هر راهی.
خاقانی.
سپیده دم ز لشکرگاه خسرو
سوی باغ سپید آمد روارو.
نظامی.
چو آمد سوی لشکرگاه نومید
دلش میسوخت از گرمی چو خورشید.
نظامی.
از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشکرگاهی کشید بر راه.
نظامی.
یزک داری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید.
نظامی.
نزد شاهنشه چه کار اوباش لشکرگاه را.
مولوی.
ای سلیمان بهر لشکرگاه را
در سفر میدار این آگاه را.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از لنگر گه
تصویر لنگر گه
جایی از دریاکه کشتی در آن بایستد و پیشتر نتواند رفت، بندر
فرهنگ لغت هوشیار
پنج روز افزونی آخر سال خمسه مسترقه که نامهای آنها از این قرار است: اهنود اهنوذ، اشتود اشتوذ، اسپنتمد اسپنتمذ، وهو خشتر، وهیشتایشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندرگاه
تصویر بندرگاه
بندر، لنگرگاه کشتی در کنار دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظرگاه
تصویر نظرگاه
مورد تماشا و مورد نظر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنگر گاه
تصویر لنگر گاه
جایی از دریاکه کشتی در آن بایستد و پیشتر نتواند رفت، بندر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکرگاه
تصویر لشکرگاه
جایی که لشکر اقامت کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندرگاه
تصویر بندرگاه
بندر، لنگرگاه کشتی در کنار دریا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندرگاه
تصویر اندرگاه
((اَ دَ))
پنج روزی که به آخر سال اضافه می کردند، خمسه مسترقه، پنجه دزدیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگرگاه
تصویر نگرگاه
منظر
فرهنگ واژه فارسی سره
اسکله، بارانداز، بندرگاه، لنگرگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اردو، اردوگاه، خرگاه، خرگه، لشکرگه
فرهنگ واژه مترادف متضاد