جدول جو
جدول جو

معنی لنداوا - جستجوی لغت در جدول جو

لنداوا
(لَ)
دهی از دهستان کلاس بخش سردشت شهرستان مهاباد، واقع در 14هزارگزی شمال خاوری سردشت و پنج هزارگزی خاورشوسۀ سردشت به مهاباد. کوهستانی، معتدل و دارای 51تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لنفاوی
تصویر لنفاوی
مربوط به لنف، لنفی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، دروا، معلق، برای مثال ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست / یک سر موی تو را هر دو جهان نیم بهاست (کمال الدین اسماعیل - ۲۸۰)، سرگشته، سرگردان، حیران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنداور
تصویر کنداور
دلیر، شجاع، جنگجو، برای مثال نه شمشیر کنداوران کند بود / که کین آوری ز اختر تند بود (سعدی۱ - ۱۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداوش
تصویر انداوش
انداییدن، اندودن، کاهگل کردن بام یا دیوار، گل مالی کردن، آلوده کردن، انداییدن، انداویدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنداول
تصویر چنداول
جمعی از مردم که در لشکرکشی ها دنبال سپاهیان حرکت می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداوه
تصویر انداوه
ماله، مالۀ بنایی که با آن گل یا گچ به دیوار می مالند، شکوه، شکایت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لندهور
تصویر لندهور
شخص بلند قد و قوی هیکل. در اصل، نام امیری بسیار بلندقامت و تنومند در هند بوده، برای مثال از آن با حکیمان نیارم نشستن / که ایشان چو هورند و من لندهورم (سنائی۲ - ۲۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلندنوا
تصویر بلندنوا
نیکنام، معروف، مشهور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مداوا
تصویر مداوا
درمان کردن، دوا کردن، معالجه کردن، برای مثال فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن / درد عاشق نشود به به مداوای حکیم (حافظ - ۷۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نداوت
تصویر نداوت
تر شدن، تری، نمناکی، شادابی، طراوت
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دَ)
نام ولایتی است غیر معلوم. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی. (ناظم الاطباء). ظاهراً با ’مناور’ تصحیف شده است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به مناور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
افکندگی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
جزیرۀ لنکاوس، نام جزیره ای از اقیانوس منجمد جنوبی. (نخبهالدهر دمشقی ص 100). لنگبالوس. لنجبالوس. و رجوع به لنجبالوس و لنگبالوس شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لنفی. دارای لنف. لمفاوی
لغت نامه دهخدا
(کُ وَ)
کندآور. به معنی ’کنداگر’ است که حکیم و دانا باشد. (برهان). حکیم و فیلسوف و دانا را گویند. (فرهنگ جهانگیری). کندا و کنداگر. دانا و حکیم. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). حکیم و دانا. (ناظم الاطباء) (از غیاث) :
سران بزرگ از همه کشوران
پزشکان دانا و کنداوران
همه سوی شاه زمین آمدند
ببستند کشتی به دین آمدند...
ره بت پرستی پراکنده شد
به یزدان پرستی برآکنده شد.
دقیقی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1319).
، مبارز وپهلوان. (برهان). شجاع ودلیر و پهلوان. (فرهنگ جهانگیری). شجاع و دلیر و پهلوان. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). پهلوان و دلیر و جنگجو دلاور و مبارز. (ناظم الاطباء). مردمردانه باشد. (نسخه ای از اسدی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مرد سپاهی و مردانه بود. (نسخه ای از اسدی از یادداشت ایضاً) :
چو گرگین و چون زنگۀ شاوران
همه نامداران کندآوران.
فردوسی.
که آنسو فراوان مرالشکرند
بسی پهلوانان کندآورند.
فردوسی.
بشد با دلیران و کندآوران
بمهمانی شاه هاماوران.
فردوسی.
نه شمشیر کندآوران کند بود
که کین آوری ز اختر تند بود.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 324).
، سپهسالار. (برهان) (ناظم الاطباء). این لغت در فرهنگها به صورت گندآور آمده است، بعضی فضلای معاصر صورت اخیر را صحیح دانسته اند. نولدکه و هرن و هوبشمان آن را با کاف تازی از ریشه ’کند’ به معنی شجاع نقل کرده اند. ولف نیز در فهرست شاهنامه ’کندآور’ و ’کندآوری’ را با کاف تازی آورده است. بنابراین ’کندآور’ باید مرکب از کندا (شجاعت) + ور (پسوند اتصاف) باشد نه از کند (شجاع) + آور (آورنده) چه آور در کلمات مرکب از اسم آید: رزم آور. تناور. دلاور. رجوع کنید به آور و گندآور. (حاشیۀ برهان چ معین). به همه معانی رجوع به کندا و کنداگر و گندا و گنداور و آور در همین لغت نامه و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(فِ وَ)
قدوم فنداوه، تیشۀ تیز، و فندأیه تیز. (منتهی الارب). رجوع به فندأیه و فنادید شود
لغت نامه دهخدا
دارشیشعان است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قندول شود
لغت نامه دهخدا
(چَ وُ)
مأخوذ از ترکی گروه و جماعتی را گویند که از لشکر براه روند و فرودآیند. (از برهان). فوجی راگویند که برای حفاظت لشکر از پس لشکر می آید، بخلاف هراول. (از آنندراج) (از غیاث) (از ناظم الاطباء). پساهنگ. (ناظم الاطباء) ، ساقۀ فوج. (از آنندراج) (از غیاث). بترکی بمعنی ساقۀ لشکر است که بفارسی دمدار گویند. (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
سرنگون آویخته و واژگون. (برهان قاطع) (هفت قلزم). آویخته و نگونسار. (غیاث اللغات). سرنگون و آویخته و باژگونه. (مؤید الفضلاء). معلق. آویخته. (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). نگون آویخته. (فرهنگ سروری). سرنگون و سر فروافکنده و واژگون و معلق. (ناظم الاطباء). نگون آویخته و آویختۀ باژگونه کرده. (شرفنامۀ منیری). سرنگون و آویخته. (جهانگیری) :
چو نه گنبد همی گویی ببرهان قیاس آخر
چه گویی چیست از بیرون این نه گنبد خضرا
اگر بیرون خلاگویی خطا باشد که نتواند
بدو در صورت جسمی بدینسان گشته اندروا.
ناصرخسرو.
ای شاه عجم توزیر ران آری
رخشی که نخواندش خرد عجما
پرورده تنی چو کوهی اندر تن
بر رفته سری چو نخلی اندروا.
مسعودسعد.
ترا نوالۀ چرب از کجا دهد گردون
که هست کاسۀ او سرنگون و اندروا
مجیربیلقانی.
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست
یکسر موی ترا هر دو جهان نیم بهاست.
کمال الدین اسماعیل.
همچو قندیل دل دشمن از آن اندرواست
اثیر اومانی.
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ)
انداویدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ / وِ)
مالۀ استادان بنا باشد و آن افزاری است که بدان گل و گچ بر بام و دیوار مالند. (برهان قاطع) (آنندراج). مالۀ بنایان که بدان اندود کنند و بام اندایند. اندا و انداوه بدل یکدیگرند. (انجمن آرا). ماله که بدان اندود کنند. (فرهنگ سروری). مسجه. مسیعه. ماله که آلت اندایش است. (شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
تصویری از زنداور
تصویر زنداور
حلال، روا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لندهور
تصویر لندهور
شخصی بلند قد و قوی هیکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنفاوی
تصویر لنفاوی
بنگرید به لمفاوی لمفی لمفاوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
در هوا، معلق آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداوه
تصویر انداوه
ماله بنایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنداول
تصویر چنداول
ترکی دمدار پساهنگ، خود جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لادوا
تصویر لادوا
بی دارو بی در متن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لندوک
تصویر لندوک
دراز و لاغر، جوجه مرغ که هنوز پر بر نیاورده باشد: گنجشک لندوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لندهور
تصویر لندهور
((لَ دِ یا دَ))
درشت اندام، قوی هیکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنداول
تصویر چنداول
((چَ وُ))
چندول. چندل، جمعی از مردم که در عقب لشکرهای منظم حرکت می کردند، حشر، چریک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
((اَ دَ))
سرگشته، معلق، آویخته، دروا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مداوا
تصویر مداوا
درمان
فرهنگ واژه فارسی سره
آویخته، آویزان، معلق
فرهنگ واژه مترادف متضاد