جدول جو
جدول جو

معنی لنبز - جستجوی لغت در جدول جو

لنبز
(لِمْ بَ)
نام کرسی بخش در ژرس از ولایت اش کنار رود ساو ب فرانسه. دارای 1188 تن سکنه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لنبک
تصویر لنبک
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سقائی جوانمرد در زمان بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لنبر
تصویر لنبر
کفل، سرین، فربه، قوی هیکل، لمتر، لنبک، لبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنبه
تصویر لنبه
فربه، چاق، نرم و ملایم مانند نان کلفت و تازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنبک
تصویر لنبک
لنبه، فربه، چاق، نرم و ملایم مانند نان کلفت و تازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنب
تصویر لنب
لنبه، فربه، چاق، نرم و ملایم مانند نان کلفت و تازه
فرهنگ فارسی عمید
(نَ بِ)
ناکس در حسب و در خوی. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد ناکس و لئیم در حسب و در خلق و خوی. (ناظم الاطباء) فرومایه در حسب و خلق. (اقرب الموارد از قاموس) (از معجم متن اللغه) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
پوست بالائین خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغه). سعف. پوست بالائی نخل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نیک خوردن و فروبردن، بینی بند بربستن، بر پشت زدن به دست، سخت زدن، راندن، لقب دادن، لگد زدن شتر، سخت زدن ناقه سم را بر زمین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ عَ)
ضماد بستن ریش و خستگی را
لغت نامه دهخدا
(لُمْبْ)
بزرگ و سنگین. (آنندراج) :
بتر از بتر چیست بدمست لنب
کنارت پرافعی است بر خود مجنب.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
(لَمْ بَ)
مردم قوی هیکل و فربه و گنده و ناهموار. (برهان). فربه. چاق. صاحب انجمن آرا نویسد: مشتق از لنب است و بر وزن عنبر خطاست که در فرهنگها و برهان آمده و به ضم اصح است و برخی از فرهنگها آن را تصحیف لنبه دانسته اند.
- لنبر دادن، شکم دادن قسمتی ازطاق بنائی
لغت نامه دهخدا
(لُمْ بَ)
ران از طرف خلف. سرین. (جهانگیری). کفل. (برهان). لمبر. سرین فربه. و رجوع به لمبر شود
لغت نامه دهخدا
(لُمْ بَ)
نام سقا و آبکشی بسیار کریم به عهد بهرام گور پادشاه ساسانی. داستان لنبک و میهمان شدن بهرام بر خوان وی و بخشیدن مال براهام یهود به لنبک را فردوسی در شاهنامه به نظم آورده است. رجوع به لنبک آبکش شود. خاقانی در اشارت بدین داستان گوید:
بهرام ننگرد به براهام چون نظر
بر نان و خوان لنبک سقا برافکند.
خاقانی.
هرچند که لنبک دهد آسایش بهرام
بهرام به شاهی به و لنبک به سقائی.
خاقانی.
رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(لُمْ بَ)
مردم فربه و پرگوشت و ناهموار. (برهان). سمین. چاق
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام موضعی به سیستان. (تاریخ سیستان ص 405)
لغت نامه دهخدا
(لَمْ بَ / بِ)
گرد و مدوّر. (جهانگیری). هر چیز گرد و مدوّر، مانند سیب و انار و نارنج و امثال آن. (برهان) ، تخمی که گاه گاه مرغ کند که پوست آن نرم باشد و سخت نشده باشد. تخم مرغ چون ناتمام افکند یعنی پوست آن نرم باشد. غرقات الدجاجه بیضها، باضتها و لیس لها قشر یابس. لمبه. و رجوع به لمبه شود
لغت نامه دهخدا
(لُمْ بَ / بِ)
مردم بزرگ تن و فربه. (صحاح الفرس). فربه با گوشت نرم و لطیف. مردم فربه تن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). فربه تن بزرگ. (فرهنگ اسدی). شخصی فربه و بزرگ تن بود. (اوبهی). فربه. مقابل لاغر. (برهان). فربه و سرین بزرگ. (آنندراج). بزرگ سرین:
چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است
زنی چگونه زنی سیم ساعد و لنبه.
عماره.
، بزرگ. مقابل کوچک، به هندی دراز باشد که در برابر کوتاه است. (برهان) ، مرغ لنبه، در تداول مردم قزوین ماکیانی است که دم نداشته باشد
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
پازنامه. (منتهی الارب). پاژنامه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). لقب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (معجم متن اللغه) (مهذب الاسماء) (المنجد). و بیشتر بر القاب ذمیمه اطلاق شود. (از معجم متن اللغه). لقب تسخیف. لقبی مذموم که بر کسی نهند. (یادداشت مؤلف). ج، انباز
لغت نامه دهخدا
بزرگ و سنگین: بتر از بتر چیست ک بدمست لنب کنارت پرافعی است برخود مجنب، (نزاری لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنبر
تصویر لنبر
مردم قوی هیکل و فربه و گنده و نا هموار بمعنی کفل و سرین هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنبک
تصویر لنبک
فربه و پر گوشت چاق و چله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنبه
تصویر لنبه
مردم بزرگ تن و فربه، بزرگ سرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنبز
تصویر قنبز
تازی از یونانی و پارسی کنوبرز شاندانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنبر
تصویر لنبر
((لَ بَ))
مردم قوی هیکل و فربه و گنده، لنبه، لنبک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنبر
تصویر لنبر
((لُ بَ))
ران، سرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنبک
تصویر لنبک
((لُ بَ))
مردم قوی هیکل و فربه و گنده، لنبر، لنبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنز
تصویر لنز
عدسی، عدسی نازک و بسیار شفافی از جنس پلاستیک یا شیشه نشکن که برای اصلاح شکست نور مستقیماً روی کره چشم گذاشته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنب
تصویر لنب
((لُ))
بزرگ و سنگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنبه
تصویر لنبه
((لُ بِ))
مردم قوی هیکل و فربه و گنده، لنبر، لنبک
فرهنگ فارسی معین
پلیکان، پلیکان سفید
فرهنگ گویش مازندرانی