لمعان. درخشیدن و روشن شدن. (منتهی الارب). درخشیدن. (زوزنی) (تاج المصادر) (دهار) : ازعکس و لمع انجم رخشنده هر شبی تا آسمان به گونۀ پیروزه طارم است. زوزنی. ، به دست اشاره کردن، پریدن مرغ، آشکارا شدن از در و برآمدن کسی. (منتهی الارب) ، سپید گردیدن. لکه کردن. (دزی)
لَمعان. درخشیدن و روشن شدن. (منتهی الارب). درخشیدن. (زوزنی) (تاج المصادر) (دهار) : ازعکس و لمع انجم رخشنده هر شبی تا آسمان به گونۀ پیروزه طارم است. زوزنی. ، به دست اشاره کردن، پریدن مرغ، آشکارا شدن از در و برآمدن کسی. (منتهی الارب) ، سپید گردیدن. لکه کردن. (دزی)
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لمع نزد شعرا آن است که در بیت بعض الفاظ عربی به ترکیب مفید آرد. و اگر آن ترکیب، ترکیبی باشد که به چیزی مصطلح شده باشد، یا به مثل یا به لطیفه و یا به حکمتی و یا غیر آنها زیبا آید. مثاله: کسی که دید در عالی تو از حیرت بگفت اشهد ان لا اله الا اﷲ. ؟ کجا ما و کجا شهر مدائن غلط کردیم المقدور کائن. ؟ کذا فی جامعالصنایع. و رجوع به ملمع شود
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لمع نزد شعرا آن است که در بیت بعض الفاظ عربی به ترکیب مفید آرد. و اگر آن ترکیب، ترکیبی باشد که به چیزی مصطلح شده باشد، یا به مثل یا به لطیفه و یا به حکمتی و یا غیر آنها زیبا آید. مثاله: کسی که دید در عالی تو از حیرت بگفت اشهد ان لا اله الا اﷲ. ؟ کجا ما و کجا شهر مدائن غلط کردیم المقدور کائن. ؟ کذا فی جامعالصنایع. و رجوع به ملمع شود
جمع واژۀ لمعه. (اقرب الموارد) : توقع از ایام ایشان داشتن به لمع سراب مغرور شدن است. (ترجمه تاریخ یمینی). چون مرا ماهی برآمد با لمع پس چرا باشم غباری را تبع. مولوی. آبگینه هم بداند از غروب کآن لمع بود از مه تابان خوب. مولوی. وآن طبیب و آن منجم در لمع دید تعبیرش بپوشید از طمع. مولوی. موسیا کشف لمع بر که فراشت آن مخیل تاب تحقیقت نداشت. مولوی. زآنکه آن تقلید صوفی از طمع عقل او بربست از نور لمع. مولوی
جَمعِ واژۀ لُمْعه. (اقرب الموارد) : توقع از ایام ایشان داشتن به لمع سراب مغرور شدن است. (ترجمه تاریخ یمینی). چون مرا ماهی برآمد با لمع پس چرا باشم غباری را تبع. مولوی. آبگینه هم بداند از غروب کآن لمع بود از مه تابان خوب. مولوی. وآن طبیب و آن منجم در لمع دید تعبیرش بپوشید از طمع. مولوی. موسیا کشف لمع بر که فراشت آن مخیل تاب تحقیقت نداشت. مولوی. زآنکه آن تقلید صوفی از طمع عقل او بربست از نور لمع. مولوی
لمعه. یک درخش. روشنی، پرتو: لمعه ای از فیض نور بحر است اساس و ایالت خطۀ وجود او بازداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 7). رساله ای در ذکر صحابه رضوان اﷲ علیهم که لمعه ای است از بوارق بیان و حدائق بنان او. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). از وقت لمعۀ فلق تا وقت مسقط شفق با طلایع مرگ به بازی درآمدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 394). نصر بن الحسن بدین لمعۀ برق منخدع گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). همه شب سمیر کواکب و مسیر مراکب بودم تا لمعۀ کهولت صبح در مفارق شباب شب بدمید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 31). و اگر این اندیشه بر خاطر گذرد حاصلی جز آن نباشد که قاموس را ناموس برود واز شعلۀ زبان بلکه از لمعۀ سنان گیلانیان خود را در معرض خطر آورده باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 65). تو در میان خلایق به چشم اهل نظر چنانکه در شب تاریک لمعۀ نوری. سعدی. درآمدی ز درم کاشکی چو لمعۀ نور که بر دو دیدۀ ما حکم او روان بودی. حافظ. حافظ چه می نهی دل، تو در خیال خوبان کی تشنه سیر گردد از لمعۀ سرابی. حافظ
لمعه. یک درخش. روشنی، پرتو: لمعه ای از فیض نور بحر است اساس و ایالت خطۀ وجود او بازداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 7). رساله ای در ذکر صحابه رضوان اﷲ علیهم که لمعه ای است از بوارق بیان و حدائق بنان او. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). از وقت لمعۀ فلق تا وقت مسقط شفق با طلایع مرگ به بازی درآمدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 394). نصر بن الحسن بدین لمعۀ برق منخدع گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). همه شب سمیر کواکب و مسیر مراکب بودم تا لمعۀ کهولت صبح در مفارق شباب شب بدمید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 31). و اگر این اندیشه بر خاطر گذرد حاصلی جز آن نباشد که قاموس را ناموس برود واز شعلۀ زبان بلکه از لمعۀ سنان گیلانیان خود را در معرض خطر آورده باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 65). تو در میان خلایق به چشم اهل نظر چنانکه در شب تاریک لمعۀ نوری. سعدی. درآمدی ز درم کاشکی چو لمعۀ نور که بر دو دیدۀ ما حکم او روان بودی. حافظ. حافظ چه می نهی دل، تو در خیال خوبان کی تشنه سیر گردد از لمعۀ سرابی. حافظ
دهی جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، واقع در 35هزارگزی باختری خداآفرین و 35500گزی شوسۀ اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل و دارای 86 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، واقع در 35هزارگزی باختری خداآفرین و 35500گزی شوسۀ اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل و دارای 86 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
مرد زیرک و تیزخاطر، المعی مثله. (منتهی الارب). کسی که رای او همیشه بر صواب باشد و در فکر او خطا نیفتد و ناپرسیده از فراست خود معلوم کند، و مرد تیزخاطر و روشن خرد. (آنندراج)
مرد زیرک و تیزخاطر، المعی مثله. (منتهی الارب). کسی که رای او همیشه بر صواب باشد و در فکر او خطا نیفتد و ناپرسیده از فراست خود معلوم کند، و مرد تیزخاطر و روشن خرد. (آنندراج)
دهی جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، واقع در 33500گزی باختری خداآفرین و 28هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر. کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی و دارای 79 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، واقع در 33500گزی باختری خداآفرین و 28هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر. کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی و دارای 79 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نام دو تن از شعرای قرن نهم عثمانی: یکی درویش فرزند لامعی و ملازم خیرالدین افضل، از خواجگان سلطان سلیمان خان و این مطلع او راست: فکر زلفکدر شب فرقنده جان اکلنجله سی کیجه ایله مرغک اولور آشیان اکلنجه سی. دیگری عبداﷲ، از مردم بروسه اسلامبول ملازم چیوی زاده در اسلامبول. (از قاموس الاعلام ترکی)
نام دو تن از شعرای قرن نهم عثمانی: یکی درویش فرزند لامعی و ملازم خیرالدین افضل، از خواجگان سلطان سلیمان خان و این مطلع او راست: فکر زلفکدر شب فرقنده جان اکلنجله سی کیجه ایله مرغک اولور آشیان اکلنجه سی. دیگری عبداﷲ، از مردم بروسه اسلامبول ملازم چیوی زاده در اسلامبول. (از قاموس الاعلام ترکی)
ارۀ گیاه خشک میان گیاه تر. ج، لماع. (منتهی الارب). پاره ای از گیاه که خشک شده و سپید شده باشد. (منتخب اللغات) ، گروه مردم. (منتهی الارب). گروه آدمیان. (منتخب اللغات) ، پاره ای از عضو که خشک ماند در وضو و غسل. (منتهی الارب). آنجا که آب بوی نرسد در غسل و طهارت. (مهذب الاسماء) ، اندکی از زندگانی، جای درخشان رنگ از اندام. (منتهی الارب). و سپیدی که بر سر باشد. (منتخب اللغات). ج، لمع
ارۀ گیاه خشک میان گیاه تر. ج، لِماع. (منتهی الارب). پاره ای از گیاه که خشک شده و سپید شده باشد. (منتخب اللغات) ، گروه مردم. (منتهی الارب). گروه آدمیان. (منتخب اللغات) ، پاره ای از عضو که خشک ماند در وضو و غسل. (منتهی الارب). آنجا که آب بوی نرسد در غسل و طهارت. (مهذب الاسماء) ، اندکی از زندگانی، جای درخشان رنگ از اندام. (منتهی الارب). و سپیدی که بر سر باشد. (منتخب اللغات). ج، لُمع
دهی جزء دهستان خان اندبیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد، واقع در 9500گزی باختر هروآباد و پنج هزارگزی شوسۀ هروآباد به میانه. کوهستانی، معتدل و دارای 762 تن سکنه. آب آن از دورشته چشمه. محصول غلات، حبوبات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی جزء دهستان خان اندبیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد، واقع در 9500گزی باختر هروآباد و پنج هزارگزی شوسۀ هروآباد به میانه. کوهستانی، معتدل و دارای 762 تن سکنه. آب آن از دورشته چشمه. محصول غلات، حبوبات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
گیاه پژمرده، سبزه زار گیاه زار، روزی بخور و نمیر، گروه بسیار لمعه در فارسی: تابش درخش روشنی یک درخش روشنی پرتو: در آمدی زدرم کاشکی چو لمعه نور که بر دو دیده ما حکم اوروان بودی. (حافظ. 308)
گیاه پژمرده، سبزه زار گیاه زار، روزی بخور و نمیر، گروه بسیار لمعه در فارسی: تابش درخش روشنی یک درخش روشنی پرتو: در آمدی زدرم کاشکی چو لمعه نور که بر دو دیده ما حکم اوروان بودی. (حافظ. 308)