جدول جو
جدول جو

معنی لمع - جستجوی لغت در جدول جو

لمع
درخشیدن، روشن شدن
تصویری از لمع
تصویر لمع
فرهنگ فارسی عمید
لمع
(سَ)
لمعان. درخشیدن و روشن شدن. (منتهی الارب). درخشیدن. (زوزنی) (تاج المصادر) (دهار) :
ازعکس و لمع انجم رخشنده هر شبی
تا آسمان به گونۀ پیروزه طارم است.
زوزنی.
، به دست اشاره کردن، پریدن مرغ، آشکارا شدن از در و برآمدن کسی. (منتهی الارب) ، سپید گردیدن. لکه کردن. (دزی)
لغت نامه دهخدا
لمع
(لَ)
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لمع نزد شعرا آن است که در بیت بعض الفاظ عربی به ترکیب مفید آرد. و اگر آن ترکیب، ترکیبی باشد که به چیزی مصطلح شده باشد، یا به مثل یا به لطیفه و یا به حکمتی و یا غیر آنها زیبا آید. مثاله:
کسی که دید در عالی تو از حیرت
بگفت اشهد ان لا اله الا اﷲ.
؟
کجا ما و کجا شهر مدائن
غلط کردیم المقدور کائن.
؟
کذا فی جامعالصنایع. و رجوع به ملمع شود
لغت نامه دهخدا
لمع
(لُ مَ)
جمع واژۀ لمعه. (اقرب الموارد) : توقع از ایام ایشان داشتن به لمع سراب مغرور شدن است. (ترجمه تاریخ یمینی).
چون مرا ماهی برآمد با لمع
پس چرا باشم غباری را تبع.
مولوی.
آبگینه هم بداند از غروب
کآن لمع بود از مه تابان خوب.
مولوی.
وآن طبیب و آن منجم در لمع
دید تعبیرش بپوشید از طمع.
مولوی.
موسیا کشف لمع بر که فراشت
آن مخیل تاب تحقیقت نداشت.
مولوی.
زآنکه آن تقلید صوفی از طمع
عقل او بربست از نور لمع.
مولوی
لغت نامه دهخدا
لمع
روشن شدن
تصویری از لمع
تصویر لمع
فرهنگ لغت هوشیار
لمع
((لَ))
درخشیدن، درخشیدگی، درخشش
تصویری از لمع
تصویر لمع
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لمعان
تصویر لمعان
درخشیدن، روشن شدن، درخشندگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمعه
تصویر لمعه
روشنی، پرتو
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
ربودن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اختلاس. (اقرب الموارد) ، روشن شدن و درخشیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). درخشیدن برق و جز آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ)
لمعه. یک درخش. روشنی، پرتو: لمعه ای از فیض نور بحر است اساس و ایالت خطۀ وجود او بازداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 7). رساله ای در ذکر صحابه رضوان اﷲ علیهم که لمعه ای است از بوارق بیان و حدائق بنان او. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). از وقت لمعۀ فلق تا وقت مسقط شفق با طلایع مرگ به بازی درآمدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 394). نصر بن الحسن بدین لمعۀ برق منخدع گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). همه شب سمیر کواکب و مسیر مراکب بودم تا لمعۀ کهولت صبح در مفارق شباب شب بدمید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 31). و اگر این اندیشه بر خاطر گذرد حاصلی جز آن نباشد که قاموس را ناموس برود واز شعلۀ زبان بلکه از لمعۀ سنان گیلانیان خود را در معرض خطر آورده باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 65).
تو در میان خلایق به چشم اهل نظر
چنانکه در شب تاریک لمعۀ نوری.
سعدی.
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعۀ نور
که بر دو دیدۀ ما حکم او روان بودی.
حافظ.
حافظ چه می نهی دل، تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعۀ سرابی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ دَ)
دهی جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، واقع در 35هزارگزی باختری خداآفرین و 35500گزی شوسۀ اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل و دارای 86 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
مرد زیرک و تیزخاطر، المعی مثله. (منتهی الارب). کسی که رای او همیشه بر صواب باشد و در فکر او خطا نیفتد و ناپرسیده از فراست خود معلوم کند، و مرد تیزخاطر و روشن خرد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ اِ)
دهی جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، واقع در 33500گزی باختری خداآفرین و 28هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر. کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی و دارای 79 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ ظَ)
رجل ٌ لمعظهٌ، مرد آزمند سخت لیسنده (مقلوب لعمظه). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ عَبْ با)
لمغانی عباسی. شاید شاعری باستانی است و شعر او در بعض نسخ لغت نامۀ اسدی به شاهد آمده است. از آنجمله:
ای میر شاعرانت همه ژاژند
من ژاژ نی و لیکن فرغستم
لغت نامه دهخدا
نام دو تن از شعرای قرن نهم عثمانی: یکی درویش فرزند لامعی و ملازم خیرالدین افضل، از خواجگان سلطان سلیمان خان و این مطلع او راست:
فکر زلفکدر شب فرقنده جان اکلنجله سی
کیجه ایله مرغک اولور آشیان اکلنجه سی. دیگری عبداﷲ، از مردم بروسه اسلامبول ملازم چیوی زاده در اسلامبول. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(لُ عَ)
ارۀ گیاه خشک میان گیاه تر. ج، لماع. (منتهی الارب). پاره ای از گیاه که خشک شده و سپید شده باشد. (منتخب اللغات) ، گروه مردم. (منتهی الارب). گروه آدمیان. (منتخب اللغات) ، پاره ای از عضو که خشک ماند در وضو و غسل. (منتهی الارب). آنجا که آب بوی نرسد در غسل و طهارت. (مهذب الاسماء) ، اندکی از زندگانی، جای درخشان رنگ از اندام. (منتهی الارب). و سپیدی که بر سر باشد. (منتخب اللغات). ج، لمع
لغت نامه دهخدا
(لَ)
از مخلافهای یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ خَ)
لمع. درخشیدن. (تاج المصادر). بروق. تلألؤ. تابش. درخشیدن. درفشیدن. تافیدن. تابیدن. لموع: و روزکور را از لمعان آفتاب تابستان چه تمتع تواند بود. (تاریخ بیهق ص 4). و لمعان انوار سروری در جبین او مبین گشته. (گلستان) ، اشارت کردن. لمع
لغت نامه دهخدا
(لَمَ)
جمع واژۀ لمعه.
- اشعهاللمعات، نام کتابی از جامی و آن شرح لمعات فخرالدین عراقی است
لغت نامه دهخدا
(لَ عی یَ)
دهی جزء دهستان خان اندبیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد، واقع در 9500گزی باختر هروآباد و پنج هزارگزی شوسۀ هروآباد به میانه. کوهستانی، معتدل و دارای 762 تن سکنه. آب آن از دورشته چشمه. محصول غلات، حبوبات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دمع
تصویر دمع
اشک اشکبارنده، آوند پر (آوند ظرف)، کاسه چرب اشک سرشک جمع دموع
فرهنگ لغت هوشیار
جمع لعمه، درخش ها روشنی ها، نام نوشتاری است در سروا (حدیث) جمع لمعه
فرهنگ لغت هوشیار
درخشیدن درخشش، تابیدن، نمار (اشاره) درخشیدن تابیدن، درخشش تابندگی: و روز کور را ازلمعان آفتاب تابستان چه تمتع تواند بود، اشارت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمعه زدن
تصویر لمعه زدن
روشنی دادن روشنی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلمع
تصویر تلمع
روشن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از المع
تصویر المع
تیز هوش روشن خرد
فرهنگ لغت هوشیار
گیاه پژمرده، سبزه زار گیاه زار، روزی بخور و نمیر، گروه بسیار لمعه در فارسی: تابش درخش روشنی یک درخش روشنی پرتو: در آمدی زدرم کاشکی چو لمعه نور که بر دو دیده ما حکم اوروان بودی. (حافظ. 308)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمعان
تصویر لمعان
((لَ مَ))
درخشیدن، تابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلمع
تصویر تلمع
((تَ لَ مُّ))
روشن شدن، درخشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لمعه
تصویر لمعه
((لُ عَ))
پاره گیاه خشک، گروه مردم، موی سفید که میان موی سیاه باشد، جمع لمع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لمعه
تصویر لمعه
((لَ عِ))
پرتو، روشنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جمع
تصویر جمع
رمن، فلنج، رایشگری، گروه، الفنج، چندگانه، روی هم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طمع
تصویر طمع
آز
فرهنگ واژه فارسی سره
پرتو، تابش، درخشش، فروغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد