جدول جو
جدول جو

معنی لمط - جستجوی لغت در جدول جو

لمط
(لَ)
نامی که در صحاری آفریقا به حیوانی از جنس بز کوهی دهندو از پوست آن سپر سازند و ’درقه لمط’ نامیده شود
لغت نامه دهخدا
لمط
تنبیدن لرزیدن، نیزه زدن
تصویری از لمط
تصویر لمط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لطم
تصویر لطم
تپانچه، سلاح گرم کوچک دستی، سیلی، لطمه، تس، چپله، توانچه، طپانچه، چپّات، لطام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمس
تصویر لمس
سست، بی حال، شل، افتاده، لس
دست مالیدن به چیزی، سودن، بساویدن
لمس شدن: بی حس شدن، سست و بی حال شدن
لمس کردن: چیزی را با دست بسودن، دست مالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمح
تصویر لمح
دزدیده و با شتاب به سوی چیزی نظر کردن، درخشیدن برق یا ستاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمط
تصویر سمط
آنچه از گلوبند آویزان باشد، رشتۀ مروارید یا مهره، گردن بند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمط
تصویر نمط
طریقه، نوع، روش، رویه
نوعی فرش و گستردنی رنگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمز
تصویر لمز
با گوشۀ چشم اشاره کردن و چیزی گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لغط
تصویر لغط
بانگ، خروش، آواز درهم و مبهم
فرهنگ فارسی عمید
(لَ طی ی)
منسوب به لمطه
لغت نامه دهخدا
(لَ عَ اَ مِ نَ)
شهری از بربر. شهرکی است نزدیک سوس اقصی و میان آن و سوس بیست روزه راه باشد. این را ابن حوقل گفته است در کتاب المسالک و الممالک و هی معدن الدرق اللمطیه. لایوجد فی الدنیا مثلها علی مایقال والله اعلم. (ابن خلکان ج 2 ص 541). زمینی است از آن قبیلتی از بربر به اقصای مغرب و این نام بر قبیله و زمین هر دو اطلاق شود و سپر لمطی ّ منسوب بدانجاست. ابن مروان گمان برده است که مردم این قبیله وحوش را صید کنند و پوست آنان را در شیر تازه دوشیده بخیسانند و از آن سپر سازند که شمشیر برنده بر وی کارگر نباشد. (از معجم البلدان). زمینی است مر گروهی را به بربر، سپر را به وی نسبت کنند، پوست را یک سال در شیر تر نهند، بعد از آن سپر سازند و سپر آن چندان محکم و استوار گردد که تیغ بر آن کارگر نشود
لغت نامه دهخدا
(لَ طُ)
به معنی لمتر. فربه. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(ثَ مَ)
ثلموط. لای روان و گشاده و رقیق
لغت نامه دهخدا
(لَ طی یَ)
منسوب به لمطه: دروق لمطیه، سپر لمطی. و رجوع به لمطه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لمص
تصویر لمص
دشیادی، نکوهش آک نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمد
تصویر لمد
درگاه لیسی فروتنی به خواری، زدن، سیلی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
بسودن بدست چیزی را، سائیدن سست، بیحال، شل، خم پذیر، قابل انعطاف، بی حس، فلج پدید آمدن در عضو یا همه اعضا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمز
تصویر لمز
زدن، راندن دور کردن، سپوختن، آک نهادن، آشکاری پیری، چشمک زدن
فرهنگ لغت هوشیار
جهاب آب میانبافتی بنگرید به لمف مایعی که حول سلولهای بدن قرار دارد و رابط بین سلولهای بدن قرار دارد و رابط بین سلولهای بدن و خون است. اصل مایع لمف از پلاسمای خون است بدین طریق که از جدارعروق شعریه پلاسمای خون همراه با گلبولهای سفید بخارج نشت میکند و تشکیل مایعی بنام آب میان بافتی یا لمف میدهد. این مایع همیشه در تجدید است. سلولهای بدن که از اطراف بوسیله عروق شعریه احاطه شده اند در مایع لمفی غوطه ورند و اکسیژن و مواد غذایی لازم را از لمف میگیرند و مواد حامله خود را به لمف پس میدهند. بعدا این مایع بوسیله مجاری مخصوص موسوم به مجاری لمفی جمع آوری شده و تشکیل لمف جاری را میدهد. در حقیقت لمف جاری یک قسم فاضل آب سلولهای بدن است که بوسیله مجاری مخفی مجددا وارد گردش خون میشود بدین طریق که لمف های قسمت راست سرو گردن بوسیله یک ورید بزرگ لمفی به ورید تحت ترقوه راست میریزد و عروق لنفی سایر قسمتهای بدن همگی بقنات الصدر وارد میشوند و لمف جاری در آن بوسیله این قنات به ملتقای وریدی و داجی تحت ترقوی چپ میریزد. ترکیب شیمیایی لمف در تمام انساج بدن یکسان نیست و بر حسب نسوج مختلف متفاوت میباشد. بطور کلی لمف مایعی است شور مزه و تقریبا بی رنگ ولی در هنگام هضم بعلت اختلاط با شیل که دارای مقدار زیادی قطرات چربی است برنگ سفید شیری در میاید. وزن مخصوص آن ما بین 007، 1 تا 043، 1 است لمف مانند خون ولی بسیار بطی تر از آن منعقد میشود. علت و طرز انعقادش هم با خون یکی است. حجم لخته لمفی کوچک است بعلاوه بسیار کم خود را جمع میکند. در هر میلیمتر مکعب مایع لمف در حدود 7000 لمفوسیت وجود دارد. قسمت اعظم این لمفوسیت ها از جدار مویرگها واردآب میان بافتی میشوند و قسمتی هم از غدد لمفی منشا گرفته وارد لمف جاری میگردند. وقتی که از لمف عناصر سلولی یعنی لمفوسیت های آنرا بگیرند و نیز قطرات چربی آنرا جدا سازند مایعی که باقی بماند پلاسمای لمف نام دارد که ترکیبش همانند پلاسمای خون است و لمف عاری از گلبول قرمز است و مقدار اکسیژن آن هم بسیار کم و نزدیک به صفر است لنف آب میان بافتی
فرهنگ لغت هوشیار
دزدیده نگریستن، درخشیدن، زیر نگر گرفتن چشم دوختن درخشیدن ستاره، زدن درخش نگریستن بنگاه پنهان، نگریستن دیدن، درخشیدن (برق ستاره)، چشم زد: لمح بصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمج
تصویر لمج
به کنج دهن خوردن، گاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
نه، چون، مگر، هر گاه، هنوز لاتینی تازی گشته سفره ماهی شنی عنب اثعلب را گویند که یکی از گونه های تاجریزی است که آنرا تاجریزی سیاه نیز نامند ولی در تداول بیشتر به سگ انگورمشهور است. توضیح در فهرست مخزن الادویه لمار نوشته شده است
فرهنگ لغت هوشیار
بر گرفتن از زمین، چیدن، درز گرفتن جامه را، پینه کاری، فراگرفتن به دست آوردن برداشته بر چیده بر گرفته، خوشه میوه: افتاده یا ریخته از زمین برداشتن چیزی را، چیدن (دانه و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمع
تصویر لمع
روشن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحط
تصویر لحط
آراستن، آب پاشیدن، راندن، سپوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبط
تصویر لبط
پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاط
تصویر لاط
پلید: بد نهاد: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمط
تصویر شمط
دیگ افزار، تابل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمط
تصویر سمط
جامه پشمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمط
تصویر خمط
تلخ، دار بی خار، میوه روفان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمط
تصویر حمط
خراشیدن، پوست باز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثمط
تصویر ثمط
گل آبکی، خاز نازک (خاز خمیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمط
تصویر رمط
آک نهادن، سر کوفت زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذمط
تصویر ذمط
نای بریده گلو بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لطم
تصویر لطم
سیلی زدن
فرهنگ لغت هوشیار