جدول جو
جدول جو

معنی لمجه - جستجوی لغت در جدول جو

لمجه
(لُ جَ)
ناشتاشکن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لمجه
ناشتا شکستن، ناشتا شکن
تصویری از لمجه
تصویر لمجه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لمعه
تصویر لمعه
روشنی، پرتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنجه
تصویر لنجه
رفتار از روی ناز و خرام ناز، خرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمحه
تصویر لمحه
لحظه، دم، زمان کوتاه، یک بار نگریستن، باشتاب به چیزی نظر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمجه
تصویر سمجه
سمج، سرداب، نقب، راه زیرزمینی، زندان زیرزمینی، آغل گوسفند در کوه یا زیر زمین، سنب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهجه
تصویر لهجه
طرز سخن گفتن و تلفظ، زبان و لغتی که انسان با آن سخن می گوید، زبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنجه
تصویر لنجه
لب، گرداگرد دهان، چانه
لنجه کردن: چانه زدن دربارۀ قیمت چیزی بعد از ختم معامله
فرهنگ فارسی عمید
(لُ جَ / جِ)
در تداول گناباد خراسان، بر لولۀ قوری و ابریق و مانند آن اطلاق شود، لب، گردبرگرد دهان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَجَ / جِ)
اسم از لنجیدن به معنی بیرون بردن و بیرون کشیدن چیزی از جائی به جائی. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(صَ مَ جَ)
قندیل. لغت رومی است. ج، صمج. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). رجوع به صمج شود
لغت نامه دهخدا
(سُ جَ / جِ)
رجوع به سمج شود، ماله، یعنی آلتی که از لیف کنند و بدان آهار بجامه درمالند. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عُ / عَ جَ)
ناقه متلویه. (اقرب الموارد). ناقه ای که پیچ پیچان می رود
لغت نامه دهخدا
(غَ /غُ جَ)
جرعه. (مهذب الاسماء) (تاج العروس). پس خوردۀ آب یعنی جرعه ای. (از غیاث اللغات). یک آشام از آب و شراب و پس خورده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زِ مِجْ جَ)
زمجهالظلیم، نوک شترمرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ مِ جَ)
شتر ماده ای که بعلتی آب نخورد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: ناقه خمجه
لغت نامه دهخدا
(لَ جَ /جِ)
اسم از لنجیدن. لنج که رفتاری باشد از روی ناز و عشوه و خرامی از راه تبختر و تکبر و رعنایی. رفتار به ناز. رفتاری بود به ناز، لیکن جاهلانه. (فرهنگ اسدی). خرامیدن زشت بود. (اوبهی). لنجه در هجوگویند و خرامیدن در مدح. (فرهنگ اسدی) :
کفش صندوق و مخبث... زنش
هر دو گردند و هر دو ناهموار
هیچ کس را گناه نیست در این
کو برد جمله را همی از کار
این یکی را به خنجه و خفتن
وآن یکی را به لنجه و رفتار.
لبیبی.
در بیت ذیل در نسخه ها غنجه هست، ولی گمان میکنم اصل آن لنجه بوده است:
برداشته تا حجاب شرم از رخ
گه شادی و گه نشاط و گه غنچه.
منوچهری.
از شعر ذیل خاقانی چنین مفهوم است که برخلاف گفتۀ صاحب فرهنگ اسدی این کلمه به معنی مطلق خرامیدن باشد اعم از ممدوح و مذموم:
سیمرغ به دمسنجه پنجه نکند رنجه
او کبک گه لنجه، من باز گه جولان.
خاقانی.
به خنده گفتن شیرینش دیدید
به لنجه رفتن رعناش بینید.
نزاری.
شکرخای است چون طوطی خوش آواز است چون بلبل
به جلوه همچو طاووسان به لنجه کبک کهسارا.
ابن یمین.
، لنجه کردن، دبه کردن (در تداول مردم خراسان)
لغت نامه دهخدا
(لَ هََ)
لبن ٌ سمهج لمهج، شیر چربناک شیرین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لب گنده و ستبر: دندان چون صدف کرده دهان معدن لولو و زلفچه بیفشانده بسی لولو شهوار. (منوچهری. د. لغ)، گوشت بی استخوان: سر زنگیان را در آرد ببند خورد چون سر لفچه گوسفند. (نظامی رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمزه
تصویر لمزه
آک گیر، تبارآلای کسی که تبار مردم را بد گوید و آک نهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمجه
تصویر دمجه
راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمجه
تصویر سمجه
زشت ناپسند، بیشرم بیحیا، جمع سماج سمجاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لجمه
تصویر لجمه
رود کنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهجه
تصویر لهجه
زبان، لسان، جایگاه سخن از زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمیه
تصویر لمیه
لمیت در فارسی: چرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنجه
تصویر لنجه
لب لنج، گرد بر گرد دهان
فرهنگ لغت هوشیار
گیاه پژمرده، سبزه زار گیاه زار، روزی بخور و نمیر، گروه بسیار لمعه در فارسی: تابش درخش روشنی یک درخش روشنی پرتو: در آمدی زدرم کاشکی چو لمعه نور که بر دو دیده ما حکم اوروان بودی. (حافظ. 308)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمحه
تصویر لمحه
یکبار نگریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهجه
تصویر لهجه
((لَ جِ))
زبان، طرز سخن گفتن و تلفظ، شعبه ای از زبان، تلفظ واژه های یک زبان به شیوه خاص یک منطقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنجه
تصویر لنجه
((لُ جَ یا جِ))
لب، لنج، گرد بر گرد دهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لمعه
تصویر لمعه
((لُ عَ))
پاره گیاه خشک، گروه مردم، موی سفید که میان موی سیاه باشد، جمع لمع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لمعه
تصویر لمعه
((لَ عِ))
پرتو، روشنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنجه
تصویر لنجه
((لَ جِ))
رفتاری از روی ناز و عشوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لمحه
تصویر لمحه
((لَ حَ یا حِ))
زمان کم، یک بار و با شتاب به چیزی نگاه کردن، جمع لمحات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهجه
تصویر لهجه
گویش
فرهنگ واژه فارسی سره