اسم از لنجیدن. لنج که رفتاری باشد از روی ناز و عشوه و خرامی از راه تبختر و تکبر و رعنایی. رفتار به ناز. رفتاری بود به ناز، لیکن جاهلانه. (فرهنگ اسدی). خرامیدن زشت بود. (اوبهی). لنجه در هجوگویند و خرامیدن در مدح. (فرهنگ اسدی) : کفش صندوق و مخبث... زنش هر دو گردند و هر دو ناهموار هیچ کس را گناه نیست در این کو برد جمله را همی از کار این یکی را به خنجه و خفتن وآن یکی را به لنجه و رفتار. لبیبی. در بیت ذیل در نسخه ها غنجه هست، ولی گمان میکنم اصل آن لنجه بوده است: برداشته تا حجاب شرم از رخ گه شادی و گه نشاط و گه غنچه. منوچهری. از شعر ذیل خاقانی چنین مفهوم است که برخلاف گفتۀ صاحب فرهنگ اسدی این کلمه به معنی مطلق خرامیدن باشد اعم از ممدوح و مذموم: سیمرغ به دمسنجه پنجه نکند رنجه او کبک گه لنجه، من باز گه جولان. خاقانی. به خنده گفتن شیرینش دیدید به لنجه رفتن رعناش بینید. نزاری. شکرخای است چون طوطی خوش آواز است چون بلبل به جلوه همچو طاووسان به لنجه کبک کهسارا. ابن یمین. ، لنجه کردن، دبه کردن (در تداول مردم خراسان)
اسم از لنجیدن. لنج که رفتاری باشد از روی ناز و عشوه و خرامی از راه تبختر و تکبر و رعنایی. رفتار به ناز. رفتاری بود به ناز، لیکن جاهلانه. (فرهنگ اسدی). خرامیدن زشت بود. (اوبهی). لنجه در هجوگویند و خرامیدن در مدح. (فرهنگ اسدی) : کفش صندوق و مخبث... زنش هر دو گردند و هر دو ناهموار هیچ کس را گناه نیست در این کو برد جمله را همی از کار این یکی را به خنجه و خفتن وآن یکی را به لنجه و رفتار. لبیبی. در بیت ذیل در نسخه ها غنجه هست، ولی گمان میکنم اصل آن لنجه بوده است: برداشته تا حجاب شرم از رخ گه شادی و گه نشاط و گه غنچه. منوچهری. از شعر ذیل خاقانی چنین مفهوم است که برخلاف گفتۀ صاحب فرهنگ اسدی این کلمه به معنی مطلق خرامیدن باشد اعم از ممدوح و مذموم: سیمرغ به دمسنجه پنجه نکند رنجه او کبک گه لنجه، من باز گه جولان. خاقانی. به خنده گفتن شیرینش دیدید به لنجه رفتن رعناش بینید. نزاری. شکرخای است چون طوطی خوش آواز است چون بلبل به جلوه همچو طاووسان به لنجه کبک کهسارا. ابن یمین. ، لنجه کردن، دبه کردن (در تداول مردم خراسان)
لب گنده و ستبر: دندان چون صدف کرده دهان معدن لولو و زلفچه بیفشانده بسی لولو شهوار. (منوچهری. د. لغ)، گوشت بی استخوان: سر زنگیان را در آرد ببند خورد چون سر لفچه گوسفند. (نظامی رشیدی)
لب گنده و ستبر: دندان چون صدف کرده دهان معدن لولو و زلفچه بیفشانده بسی لولو شهوار. (منوچهری. د. لغ)، گوشت بی استخوان: سر زنگیان را در آرد ببند خورد چون سر لفچه گوسفند. (نظامی رشیدی)
گیاه پژمرده، سبزه زار گیاه زار، روزی بخور و نمیر، گروه بسیار لمعه در فارسی: تابش درخش روشنی یک درخش روشنی پرتو: در آمدی زدرم کاشکی چو لمعه نور که بر دو دیده ما حکم اوروان بودی. (حافظ. 308)
گیاه پژمرده، سبزه زار گیاه زار، روزی بخور و نمیر، گروه بسیار لمعه در فارسی: تابش درخش روشنی یک درخش روشنی پرتو: در آمدی زدرم کاشکی چو لمعه نور که بر دو دیده ما حکم اوروان بودی. (حافظ. 308)